سرفصل های مهم
سرنخها
توضیح مختصر
جنی و دوستان فکر میکنن دبیر انگلیسیشون غیرعادیه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
سرنخها
من همیشه در مدرسه ناهار میخورم. اون روز با دانا و پائول میلر، یک دوست دیگه از همکلاسیهام، ناهارم میخوردم. پائول پسر خیلی باهوشی بود. همیشه در ریاضی بهترین بود. پدر و مادرش طلاق گرفته بودن و با پدر و گربهی مشکیش، آپولو، زندگی میکرد. دلش برای مادرش تنگ میشد.
مادرش با یک مرد دیگه زندگی میکرد و نمیخواست پائول رو ببینه. پدرش هیچ وقت خونه نبود بنابراین پائول خیلی تنها بود. دوستان زیادی در مدرسه نداشت چون افکار خیلی بلندی داشت. آپولو رو خیلی زیاد دوست داشت و زمان زیادی با اون سپری میکرد.
از دوستانم پرسیدم: “درباره دبیرهای جدیدمون چی فکر میکنید؟”
دانا گفت: “فکر میکنم آقای آدامز خیلی سکسیه!”
پائول داد زد: “دیدید چطور به هواپیما نگاه کرد؟ آفتاب اذیتش نکرد!” گفتم: “حق با توئه! ولی صدای آقای استون رو شنیدید؟ مثل ربات حرف میزنه! صداش سرد و متالیکه!”
دانا اضافه کرد: “و صمیمی و دوستانه هم نیست.” گفتم: “درسته!”
پائول گفت: “ببینید! ببینید چی داره میخوره؟” به آقای استون نگاه کردیم. به دور از معلمهای دیگه نشسته بود و ناهار عادی نمیخورد. یک لیوان جلوش بود. پر از مایع غلیظ سبز رنگ بود. قرصهای مشکی رنگ در دستش بودن. چند تا از قرصها رو انداخت توی لیوان.
مایع سبز رنگ شروع به جوشیدن کرد و رنگش تغییر کرد: کم کم قرمز شد. بعد لیوان رو برداشت و فرمول قرمز رنگ مرموز رو خورد.
به پائول نگاه کردم و اون هم به من نگاه کرد. چندشمون شده بود و ترسیدیم. دانا سعی کرد منطقی باشه. گفت: “شاید یک رژیم جدیده. شاید به همین دلیل هم لاغره!” موافقت نکردم. چیز عجیبی درباره آقای استون وجود داشت.
اون روز بعد از ظهر و روز بعد دبیرهای جدید دیگهمون رو دیدیم. همچنین دوباره انگلیسی داشتیم. آقای استون وارد شد و نشست.
“میلر. پائول میلر. از خودت برام بگو.”
پائول تعجب کرده بود. دبیران انگلیسی معمولاً سؤالات شخصی نمیپرسن!
“خوب، پائول. چیزی برای گفتن نداری؟”
“آه، خوب، از ستارهشناسی لذت میبرم. یه گربه دارم … “ آقای استون از همه خواست چیزی درباره زندگی و سرگرمیها و مشغولیتهاشون بگن.
فکر کردم: “شاید میخواد با ما رابطه برقرار کنه ولی شخص خیلی سردیه! چقدر عجیب!” بعد با دقت بیشتری بهش نگاه کردم و متوجه چیزی شدم: چشمهاش دیگه سبز نبودن! به نظر یک رنگ تیرهتر و متفاوتتری بودن. دستمو بلند کردم.
پرسیدم: “میتونم برم دستشویی؟” وقتی به طرف در میرفتم، دوباره به چشمهای آقای استون نگاه کردم. حق داشتم! قهوهای متمایل به زرد بودن. مثل کهربا بودن!
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
Clues
I always eat lunch at school. That day I ate with Dana and Paul Miller, another friend from my class. Paul was a very intelligent boy. He was always the best in math. His parents were divorced and he lived with his father and his black cat, Apollo. He missed his mother.
She lived with another man and didn’t want to see Paul. His father was never at home, so Paul was very lonely. He didn’t have many friends at school because he was too intellectual. He loved Apollo very much and spent a lot of time with him.
“What do you think about our new teachers” I asked my friends.
“I think Mr Adams is very sexy” said Dana.
“Did you see how he looked at the airplane? The sun didn’t bother him” exclaimed Paul. “You’re right” I said. “But did you hear Mr Stone? He speaks like a robot! His voice is cold and metallic!”
“He’s unfriendly too” added Dana. “That’s true” I said.
“Look” said Paul. “Look what he’s eating!” We looked at Mr Stone. He sat away from the other teachers and he didn’t have a normal lunch. There was a glass in front of him. It was full of a dense, green liquid. There were some black pills in his hand. He put two of them in the glass.
The green liquid started to bubble, and it changed colour: it started to become red! Then he took the glass and drank the mysterious red formula.
I looked at Paul and he looked at me. We were disgusted and frightened. Dana tried to be rational. “Maybe it’s a new diet. Maybe that’s why he’s so thin” she said. I didn’t agree. There was something strange about Mr Stone.
That afternoon and the next day we met our other new teachers. We also had English again. Mr Stone came in and sat down.
“Miller. Paul Miller. Tell me something about yourself.”
Paul was surprised. English teachers don’t usually ask personal questions!
“Well, Paul? Don’t you have anything to say?”
“Uh, well, I enjoy astronomy, I have a cat.” Mr Stone asked everyone to say something about their life and hobbies.
“Maybe he wants to create a relationship with us, but he’s such a cold person! How bizarre” I thought. Then, looking at him more carefully, I noticed something: his eyes weren’t green anymore! They seemed a darker, different colour! I raised my hand.
“May I go to the bathroom” I asked. As I walked towards the door, I looked at Mr Stone’s eyes again. I was right! They were yellowish brown. They looked like amber!