سرفصل های مهم
بیگانگان فضایی
توضیح مختصر
جنی فکر میکنه آقای استون آدم فضاییه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
بیگانگان فضایی
اون روز بعد از ظهر روی تختم نشستم و به دو روز اول دبیرستان فکر کردم. میخواستم در مورد آقای استون بیشتر بدونم. تصمیم گرفتم برم و پائول رو ببینم.
پائول جلوی کامپیوترش بود. خیلی به ستارهشناسی، مسائل غیبی و زندگی در سیارات دیگه علاقهمند بود.
“سلام پائول. چیکار میکنی؟”
پرسیدم.
“تو اینترنتم. هستم با کلوپ بینالمللی طرفداران فضا در ارتباطم. اینو گوش کن. یه اتفاق مهم در حال وقوعه. یک ستارهی دنبالهدار داره از صورت فلکی سنبله عبور میکنه. ارتباطات مناسبی برای دیدارهای بین کهکشانی وجود داره. زمین از هفتهی گذشته در صورت فلکی سنبله بوده.”
پرسیدم: “ولی دیدارهای بین کهکشانی چی هستن؟”
“سفرهایی از بیگانگان فضایی به سیاره ماست. این سفرها فقط در زمانهای خاصی میتونه اتفاق بیفته، به عنوان مثال، وقتی یک ستارهی دنبالهدار و صورت فلکی به هم میخورن. بیگانگان فضایی میتونن به دلایل مختلف به سیاره ما سفر کنن. گاهی میخوان ما انسانها رو مطالعه کنن. بعضیها میگن آدمهای فضایی ممکنه برای تسخیر سیارهی ما به زمین بیان.”
با حالت چهرهی شوکه به پائول نگاه کردم. ایدهای در ذهنم شکل گرفت.
پائول پرسید: “چی شده، جنی؟”
داد زدم: “شاید آقای استون یه آدم فضاییه!”
“خدای من، اغراق نمیکنی؟ بیخیال، واقعی فکر کن!!”
“خوب، صداش مثل صدای انسانها نیست، چشمهاش تغییر رنگ میدن، و مایع سبز رنگ و قرصهای مشکی که برای ناهار خورد رو یادت میاد؟”
پائول پرسید: “منظورت چیه که چشمهاش تغییر رنگ میدن؟”
جواب دادم: “متوجه نشدی؟ دیروز سبز بودن؛ امروز به رنگ کهربا!”
“حتی اگه چشمهاش تغییر رنگ هم بدن، باز هم باورم نمیشه آدم فضایی باشه.”
گفتم: “ولی ستارهی دنبالهدار همه چیز رو توضیح میده: هفته گذشته وارد صورت فلکی سمبله شده و آقای استون دبیر جدید هست. من با برادر دانا، مت، صحبت کردم. اون گفت اولین سالی هست که آقای استون در دبیرستان جفرسون تدریس میکنه. هیچکس نمیدونه از کجا اومده.”
“شاید…” چشمهای پائول روشن شدن. “شاید به همین دلیل هم اون سؤالات شخصی رو از ما پرسید: “میخواد ما رو مطالعه کنه!”
پرسیدم: “بله! میبینی، تمام سرنخها نشون میدن که اون یک آدم فضاییه. پس چیکار میتونیم بکنیم؟”
پائول گفت: “میتونیم جاسوسیش رو بکنیم. شاید بتونیم تا خونهاش تعقیبش کنیم. میتونیم بدونیم کجا زندگی میکنه و تو خونه چیکار میکنه. هر چند باید خیلی احتیاط کنیم. به نظر میرسه احساساتی نداره. اگه بفهمه ما بهش مظنون شدیم ممکنه عصبانی بشه. سعی میکنیم فردا بعد از مدرسه تعقیبش کنیم. باشه؟”
صبح روز بعد قبل از مدرسه من فرِد رو برای پیادهروی بردم پارک. فرد نیاز به نرمش روزانه داره بنابراین من و پدر و مادرم نوبتی میبریمش گردش.
پارک خالی بود. سپیدهدم بود. یک پرنده تنها روی درختی نغمهسرایی میکرد. چمنها از شبنم خیس بودن. همه جا پر از آرامش بود.
یکمرتبه متوجه چیزی یا کسی شدم که پشت بوتهها حرکت میکنه. نزدیکتر شدم تا ببینم کی یا چی هست.
روی یک جای صاف و مسطح یک مرد ایستاده بود. بالا رو نگاه میکرد و بازوهاش رو بالا گرفته بود؛ خم شد و زمین رو لمس کرد. و بعد دوباره صاف ایستاد، صورت و دستهاش دوباره رو به آسمون بودن. بعد از حدود یک دقیقه، برگشت. آقای استون بود! داشت با کهکشان ارتباط برقرار میکرد؟ با سیاره خودش؟ واقعاً یک آدم فضایی بود؟
سریعاً دور شدم. خوشبختانه فرد پارس نکرد.
سگ رو بردم خونه و بعد دانا رو دیدم. پیاده رفتیم مدرسه. میخواستم از آقای استون بهش بگم، ولی نگفتم. خیلی سخت بود. به علاوه نمیتونستم از نقشهی بعد از ظهر هم بهش بگم، چون خیلی خطرناک میشد سه نفری معلم رو تعقیب کنیم.
صبح بارها و بارها به آقای استون فکر کردم. میترسیدم، ولی هیجانزده هم بودم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
Aliens
That afternoon I sat on my bed and thought about my first two days of high school. I wanted to know more about Mr Stone. I decided to go and visit Paul.
Paul was in front of his computer. He was very interested in astronomy, the occult, and life on other planets.
“Hi, Paul. What are you doing?”
I asked.
“I’m on the Internet. I’m in contact with the International Space Fan Club. Listen to this. Something very important is happening. A comet is passing through the Virgo constellation. There are the right connections for intergalactic meetings! The Earth has been in the Virgo constellation since last week.”
“But what are intergalactic meetings” I asked.
“They’re voyages of aliens to our planet. These voyages can happen only in special moments, for example, when a constellation and a comet meet. Aliens can travel to our planet for different reasons. Sometimes they want to study us humans. Some people say that aliens may come to Earth to conquer the planet.”
I looked at Paul with a shocked expression. An idea started to form in my mind.
“What’s wrong, Jenny” Paul asked.
“Maybe Mr Stone is an alien” I exclaimed.
“Gee, aren’t you exaggerating? Come on, get real!!”
“Well, his voice doesn’t seem human, his eyes change colour, and do you remember the green liquid and the black pills he had for lunch?”
“What do you mean, his eyes change colour” Paul asked.
“Didn’t you notice? Yesterday they were green; today they’re amber-coloured” I answered.
“Even if his eyes change colour, I still don’t believe he’s an alien.”
“But the comet explains everything: it entered the Virgo constellation last week, and Mr Stone is a new teacher. I talked to Dana’s brother, Matt. He said that this is Mr Stone’s first year at Jefferson High. No one knows where he comes from” I said.
“Maybe–” Paul’s eyes lit up. “Maybe that’s why he asked us all those personal questions: he wants to study us!”
“Yes! You see, all clues indicate that he is an alien! So, what can we do” I asked.
“We can spy on him. Maybe we can follow him to his house. We can see where he lives and what he does at home. However, we must be very careful. He doesn’t seem to have emotions. He might get angry if he discovers we suspect him. We’ll try to follow him tomorrow, after school, OK?” said Paul.
The next morning before school, I took Fred out for a walk in the park. Fred needs daily exercise, so my parents and I take turns walking the dog.
The park was empty. It was dawn. A lonely bird chirped in the trees. The grass was wet with dew. There was peace all around.
Suddenly, I noticed something, or someone, moving behind the bushes. I got closer to see who, or what, it was.
In the clearing, there was a man. He was looking up and his arms were raised; he bent down and touched the ground. Then he stood straight again, face and hands again directed to the sky. After about a minute, he turned around. It was Mr Stone! Was he communicating with the universe? With his planet? Was he really an alien?
I quickly walked away. Fortunately, Fred didn’t bark.
I took my dog home and then met Dana. We walked to school. I wanted to tell her about Mr Stone, but I didn’t. It was too difficult. Besides, I couldn’t tell her about the afternoon plan, because it was too dangerous for three people to follow the teacher.
During the morning I thought about Mr Stone again and again. I was scared, but also excited.