به لطف ساعت گمشده

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: بیگانه ها در مدرسه / فصل 6

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

به لطف ساعت گمشده

توضیح مختصر

جنی می‌فهمه آقای آدامز آدم فضاییه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

به لطف ساعت گمشده

در رنگین‌کمان نشستیم و سفارش ۳ تا بستنی با مغز گردو داریم.

“دانا برات خبرهایی از آقای استون داریم.”

گفتم.

پائول اضافه کرد: “بله، هر چند داستانش خیلی طولانیه.”

همه چیز رو براش تعریف کردیم: اخبار ستاره‌ی دنباله‌دار و دیدارهای بین کهکشانی، نقشه‌ی ما برای جاسوسی آقای استون، و بالاخره داستان غم‌انگیز معلم رو.

حالت چهره‌ی دانا در طول داستان‌مون از تعجب به نگرانی و بعد به خجالت تغییر کرد. گفت: “کلاس ما باید باهاش خیلی خوش‌رفتارتر باشه! ولی این ستاره‌ی دنباله‌دار … شاید آدم‌های فضایی به زمین بیان!”

داد زدم: “دانا، لطفاً، نمیخوام یک کلمه هم از آدم‌های فضایی بشنوم!”

پائول اضافه کرد: “بیاید چشم‌هامون رو برای آدم‌های محتاج و نه برای آدم‌های فضایی باز نگه داریم.”

دانا گفت: “باشه، باشه، ببخشید.”

از پنجره‌ی بستنی‌فروشی متوجه تاریکی هوا شدم. خواستم ببینم ساعت چنده … ساعتم رو مچ دستم نبود!

داد زدم: “وای نه، ساعتم!” بعد به خاطر آوردم. “تو باشگاه مونده! زنگ تفریح درآورده بودم والیبال بازی کنم! باید برم بیارمش!”

پائول گفت: “ولی جنی، مطمئنم سرایدار پیداش میکنه و در یک مکان امن میزاره.”

“بهش اعتماد ندارم. اون ساعت برام خیلی مهمه. هدیه‌ای از طرف پدربزرگم بود. حالا مرده و تنها چیزیه که از اون دارم. باید بلافاصله برم مدرسه!”

دانا اظهار کرد: “ولی مدرسه الان بسته است!”

“نه، امروز بسته نیست. خانم چینگ کل عصر در مدرسه است، چون داره امتحان ریاضیات آماده میکنه. میدونم چون شنیدم با دوشیزه اسمیت حرف میزد.”

باشه. خوب پس فردا می‌بینمت. باید برم خونه و تکالیفم رو شروع کنم” پائول گفت.

دانا اضافه کرد: “من هم.”

رنگین‌کمان رو ترک کردیم و من به طرف دبیرستان جفرسون رفتم. در پشتی باز بود. وارد شدم. باشگاه ما در طبقه‌ی همکف هست، ولی مستقیم نرفتم اونجا. چیزی جلوم رو گرفت. احساس عجیبی داشتم. نمی‌دونستم چیه. یک چیزی می‌خواست از پله‌ها به طرف کلاس‌ها بالا برم.

می‌ترسیدم. مدرسه تاریک و ساکت بود. لرزیدم. فکر کردم: کجا دارم میرم، چرا دارم از پله‌ها بالا میرم؟ قلبم تندتر و تندتر می‌تپید. چیز وحشتناکی بالای پله‌ها بود، حسش می‌کردم، ولی چی؟ نومیدانه می‌خواستم فرار کنم و برگردم خونه، ولی نمی‌تونستم. نیروی مرموزی درونم باعث شد ادامه بدم.

در طبقه‌ی سوم صدایی شنیدم.

یک نفر ناله میکرد! وقتی از جلوی کمد سرایدار رد می‌شدم، صدا بلندتر شد. یک نفر نیاز به کمک داشت! در کمد رو باز کردم. خانم چینگ بود! معلم پیر با دست و پای بسته روی صندلی بود. دهنش بسته بود و و چشم‌هاش از وحشت باز بودن.

زمزمه کردم: “خانم چینگ!” پارچه رو از تو دهنش برداشتم.

گفت: “کمک! یک نفر داره کار اشتباهی میکنه، اون زن یا مرد حالا اینجاست! شخص تغییر قیافه داده!”

“باشه، خانم چینگ، اینجا بمون. هر کسی که هست نباید به چیزی شک کنه.” پارچه رو دوباره گذاشتم تو دهن معلم و از جلوی کمد کنار رفتم.

طبقه دوم رو گشتم. وحشت کرده بودم. همه جا سکوت بود. راهروی دراز و تاریک خیلی ترسناک و وحشت‌آور بود.

بعد متوجه چیزی شدم: نوری از اتاق کامپیوتر می‌اومد.

آروم به طرف در رفتم. یک نفر اونجا بود و با کامپیوتر کار می‌کرد. میتونستم صدای انگشت‌هاش رو روی کلیدهای کیبورد بشنوم. خیلی آروم در رو باز کردم. فقط یه ذره. آقای آدامز بود! داشت یک جور کد روی صفحه تایپ می‌کرد. پسورد و رمز بود؟ و بعد یک پلاستیک کوچیک از جیبش در آورد. شبیه یک کلید بود. کلید رو وارد جای دیسکت کرد. صفحه سیاه شد . پرپر زد. بعد چیزی ظاهر شد: صورت یک آدم فضایی بود!!!

آدم فضایی سر سبز و چشم‌های درشت و قرمز داشت. مو و دماغ نداشت. دهن و گوش‌هاش خیلی کوچیک بودن.

بعد آقای آدامز دست‌هاش رو گذاشت روی سرش. داشت موهاش رو می‌کشید. موهاش شروع به جدا شدن از سرش کردن. داشت موهاش و صورتش رو در می‌آورد! یک سر کچل و سبز ظاهر شد: متوجه شدم که دقیقاً مشابه آدم فضایی روی صفحه است. صورتش رو گذاشت روی میز کامپیوتر.

بعد آقای آدامز دروغین شروع به صحبت کرد.

“کلایرگ با پایگاه تماس میگیره. کلایرگ اینجاست. کلایرگ با پایگاه تماس میگیره.”

آدم فضایی روی صفحه با صدای مکانیکی گفت: “آلتانک فیلکس کلایرگ، مأموریت چطور پیش میره؟”

“فعلاً همه چیز رو به راهه. ولی از این ماسک خسته شدم و از این زبان وحشی‌ها متنفرم!”

با عصبانیت فکر کردم: “انگلیسی زبان وحشی‌ها نیست!”

آدم فضایی گفت: “ببخشید، ولی دستگاه صوتت باید تا پایان مأموریت در داخل بدنت بمونه. بعد میتونیم درش بیاریم. بگو ببینم کسی بهت مضمون شده؟”

“نه، فکر نمی‌کنم. مشکل کوچیکی با یک معلم پیر ریاضیات داشتم ولی تغییر قیافه داده بودم و دست و پاش رو بستم و گذاشتمش توی کمد. بنابراین همه چیز روبراهه.”

فکر کردم: “ها ها اشتباه می‌کنی حالا من اینجام!”

“امیدوارم حق با تو باشه. مأموریت‌مون با شکست مواجه میشه. سفینه‌ی فضایی باید این جمعه بیاد. در فرودگاه متروکه‌ی قدیمی فرود میایم. اونجا منتظرت خواهیم بود. تا ساعت نه و نیم شب باید آماده باشی. باید دو تا دانش‌آموز همراهت داشته باشی تا ببریم میتراکس. نباید دیر کنی. وقتی ستاره‌ی دنباله‌دار صورت فلکی سمبله رو ترک کنه، دیگه قادر نخواهیم بود سفر کنیم. درهای بین کهکشانی جمعه نیمه شب بسته میشن آدم فضایی روی صفحه گفت.

“میدونم، میدونم، نگران نباش. هنوز هم باید دو تا دانش‌آموز انتخاب کنم ولی فکر می‌کنم میدونم کی رو می‌خوام.”

“چطور دانش‌آموزان رو میگیری؟ نمیتونی بهشون دست بزنی چون برق داری.”

فکر کردم: “آهان، پس داستان دست پروتز یه دروغ چاق و چلّه بود!”

آقای آدامز - کلایرگ گفت: “جمعه عصر یک جلسه اولیا مربیان هست، در طول جلسه از پیش دبیران دیگه میرم.

وقتی اولیا دارن به دبیران گوش میدن، از دانش‌آموزان می‌خوام با من بیان. یه بهانه جور می‌کنم. بعد اونها رو میبرم به آزمایشگاه علوم و بهشون با اسپری هیپنوتیزم‌کننده اسپری میزنم. همین که هیپنوتیزم شدن، هر کاری بگم انجام میدن. قادر نخواهند بود سرکشی یا فکر بکنن. از خروجی اضطراری از ساختمون خارج میشیم و به طرف فرودگاه میایم.”

با خودم گفتم: “مطمئنم من رو میخواد.”

“پس ساعت ۹:۳۰ شب در فرودگاه باش، کلایرگ. موفق باشی. آلتان فیلکس.”

آقای آدامز - کلایرگ به آدم فضایی روی صفحه گفت: “آلتان فیلکس، گورتز.” بعد کلید رو از کامپیوتر درآورد و صفحه‌ی کامپیوتر عادی شد. من بی سر و صدا در رو بستم و سریعاً برگشتم پیش خانم چینگ.

نمیتونم چیزی بهت بگم، به خاطر امنیت خودته. فقط عادی رفتار کن و هیچ کس آسیبی بهت نمیزنه” گفتم.

خانم چینگ شروع به سؤال پرسیدن کرد: “کی …” ولی من از پله‌ها دویدم پایین و از ساختمان خارج شدم.

وقتی از مدرسه دور شدم، دیگه ندویدم. ساعتم هنوز در باشگاه بود، ولی اون لحظه اهمیتی برام نداشت.

شب در به خواب رفتن خیلی مشکل داشتم. تصمیم گرفتم به پائول و دانا بگم ولی نه هیچ کس دیگه، هیچکس حرفم رو باور نمیکرد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

Thanks to a Missing Watch

We sat down at the “Rainbow” and ordered three sundaes.

“Dana, we have news about Mr Stone!”

I said.

“Yes, although it’s a very long story,” Paul added.

We told her everything: the news on the comet and the intergalactic meetings; our plan to spy on Mr Stone; finally, the teacher’s sad story.

Dana’s expression went from surprised, to worried, to ashamed, during our tale. “Our class must be much nicer to him” she said. “But this comet, maybe aliens will come to Earth!”

“Dana, please, I don’t even want to hear the word ‘alien’” I exclaimed.

“Let’s keep our eyes open for people in need, not for aliens” Paul added.

“OK, OK, sorry” said Dana.

From the window of the ice-cream parlor, I noticed that it was already dark. I looked at the time, my watch wasn’t on my wrist!

“Oh no, My watch,” I exclaimed. Then I remembered. “I left it in the gym! I took it off at recess, to play volleyball. I must go and get it!”

“But, Jenny, I’m sure that the janitor will find it and put it in a safe place,” said Paul.

“I don’t trust him. That watch is so important to me. It was a gift from my grandfather. He’s dead now, and it’s the only thing I have of him. I must go to school immediately!”

“But the school’s closed now” Dana commented.

“No, not today. Mrs Ching is at school all evening, because she’s preparing some math tests. I know because I heard her talking to Miss Smith.”

“OK. Well, I’ll see you tomorrow then. I have to go home and start my homework,” Paul said.

“Me too,” Dana added.

We left the “Rainbow” and I went towards Jefferson High. The back door was open. I went in. Our gym is on the ground floor, but I didn’t go there directly. Something stopped me. I felt a strange sensation. I didn’t know what it was. Something wanted me to climb the stairs and go up to the classrooms.

I felt afraid. The school was dark and silent. I shivered. “Where am I going, Why am I climbing these stairs,” I thought. My heart beat faster and faster. Something terrible was at the top of the stairs - I sensed it - but what? I desperately wanted to run away and return home, but I couldn’t. The mysterious force inside me made me go on.

On the third floor I heard a noise.

Someone was moaning! As I passed by the janitor’s closet, the sound became louder. Someone needed help! I opened the closet. It was Mrs Ching! The old teacher was on a chair with her hands and feet tied. She was gagged and her eyes were open in terror.

“Mrs Ching,” I whispered. I took the cloth from her mouth.

“Help,” she said. “Someone is doing something wrong, and he, or she, is here now! The person is in disguise!”

“OK, Mrs Ching, stay here. Whoever it is mustn’t suspect anything.” I put the cloth back in the teacher’s mouth and left the closet.

I looked around the second floor. I was terrified. Everything was silent. The long, dark hall was very frightening.

Then I noticed something: a light was on in the computer room!

I crept to the door. Someone inside was working on a computer. I could hear fingers clicking on the keys. Slowly, very slowly, I opened the door. Just a crack. It was Mr Adams! He was typing a kind of code on the screen. Was it a password? Then he took a small, plastic object from his pocket. It looked like a key. He inserted it in the diskette slot. The screen blacked out. It flickered. Then something appeared: it was the face of an alien!!!!

The alien had a green head and big, red eyes. It didn’t have hair and it didn’t have a nose. Its mouth and ears were very small.

Then Mr Adams put his hands on his head. He was pulling at his hair. It started to come apart! He was taking off his hair, and his face! A green, bald head surfaced: I realised that he was identical to the alien on the screen! He put his “face” on the computer table.

Then the false Mr Adams started talking.

“Klyreg calls base. Klyreg here. Klyreg calls base.”

“ALTANK PILLEX, Klyreg, How is your mission proceeding,” said the alien on the screen with a mechanical voice.

“For now everything is OK. But I’m already tired of this mask, and I hate speaking this barbarian language!”

“English is not a barbarian language” I thought angrily.

“I’m sorry, but your voice implant must stay inside you until the mission has finished. Then we can remove it. Tell me, does anyone suspect you” said the alien.

“No, I don’t think so. I had a small problem with an old math teacher, but I was in disguise, and I tied her up in a closet. So, everything’s fine.”

“Ha ha, you’re wrong, I’m here now” I thought.

“I hope you’re right. Our mission can’t fail. The spaceship must come this Friday. We’ll land in the old, abandoned airfield. We’ll wait for you there. By 9:30 p.m. you must be ready. You must have the two students to take to Mitrax. We can’t be late.

When the comet leaves the Virgo constellation, we won’t be able to travel anymore. The intergalactic doors close on Friday, at midnight,” said the alien on the screen.

“I know, I know, Don’t worry. I must still choose the two students, but I think I know who I want.”

“How will you capture the students? You can’t touch them because you’re electric.”

“Aha, So the story of his prosthesis was a big, fat lie” I thought.

“On Friday evening there is a family-teachers’ meeting, During the meeting I’ll leave the other teachers.

While the parents are listening to the teachers, I’ll ask the students to come with me. I’ll invent an excuse. Then I’ll take them to the science lab and I’ll spray them with my hypnotizing spray.

Once they’re hypnotized, they’ll do everything I say. They won’t be able to think, or rebel. We’ll go out of the building by the fire-escape exit and walk to the airfield,” said Mr Adams/Klyreg.

“I’m sure he wants me” I said to myself.

“Be at the airfield by 9:30 p.m. then, Klyreg. Good luck. ALTANK PILLEX.”

“ALTANK PILLEX, Gortz,” said Mr Adams/Klyreg to the alien on the screen. Then he took the key out and the computer screen returned to normal. I silently closed the door and quickly went back to Mrs Ching.

“I can’t tell you anything; it’s for your own safety. Just act normally, and no one will hurt you,” I said.

“Who” Mrs Ching started to ask, but I escaped down the stairs and ran out of the building.

I stopped running when I was far from the school. My watch was still in the gym, but at that point I didn’t care.

I had a lot of difficulty sleeping that night. I decided to tell Paul and Dana, but no one else: no one would believe me.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.