سرفصل های مهم
نقشه
توضیح مختصر
جنی داستان رو به دوستهاش میگه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
نقشه
روز بعد همینکه رسیدم مدرسه، رفتم باشگاه تا دنبال ساعتم بگردم.
خوشبختانه هنوز اونجا بود. موقع ناهار دانا و پائول رو بردم سر میزی خالی و داستانم رو شروع کردم. تصمیم گرفتم بلافاصله برم سر اصل مطلب.
گفتم: “آقای آدامز آدم فضاییه!”
پائول با عصبانیت داد زد: “نه، دوباره نه! داری عمدی اینکارو میکنی؟ چون اگه عمدی اینکارو نکنی، مشکل داری. فکر میکردم میخوای این موضوع رو تموم کنی. فکر میکردم به خاطر رفتارت خجالت کشیدی. اول آقای استون، حالا آقای آدامز!” دانا ابروهاش رو با ناباوری بالا برد و لبخندش رو مخفی کرد.
در حالی که احساس میکردم اشک در چشمانم حلقه زده، گفتم: “میدونم دیوانه به نظر میرسم …
ولی دارم حقیقت رو بهتون میگم. با چشمهای خودم دیدم. لطفاً به حرفم گوش کنید.”
همه چیز رو براشون تعریف کردم، از حس مرموزی که داشتم تا مکالمهی بین آقای آدامز- کلایرگ با آدم فضایی روی صفحه کامپیوتر. هر دو دوستانم به نظر وحشت کرده بودن و شوکه شده بودن. بالاخره حرفهام رو باور کردن. اضافه کردم: “به علاوه یادتون میاد چطور به آفتاب نگاه میکرد؟ باور کردنی نیست!” ادامه دادم: “رنگش سبزه و اسمش کلایرگه. آدم فضاییهای دیگه شب جمعه با سفینهی فضای میان.
در فرودگاه متروکه قدیمی نزدیک دبیرستان فرود میان. میخوان دو تا از دانشآموزان رو با خودشون به میتراکس ببرن!”
پائول پرسید: “میتراکس؟”
“بله. باید اسم سیارهشون باشه.”
دانا اضافه کرد: “این جمعه؟”
“دقیقاً. در طول جلسهی اولیا مربیان. میخواد دانشآموزان رو با اسپری هیپنوتیزم کنه و اونها رو ببره به سفینهی فضاییش.”
پائول داد زد: “امروز پنجشنبه است، فقط یک روز وقت داریم کاری انجام بدیم.”
گفتم: “من یک فکری دارم.”
دوستانم پرسیدن: “چی؟”
“میتونیم سعی کنیم اسپری هیپنوتیزمکننده رو پیدا کنیم و ازش دور کنیم. فقط دو جا میتونه باشه: جایی تو خونهاش، یا جایی در آزمایشگاه علوم.”
پائول اضافه کرد: “فکر خوبیه. امروز بعد از ظهر بعد از اینکه رفت خونه، میتونیم در آزمایشگاه دنبال اسپری بگردیم، اگه اسپری اونجا نباشه، فردا صبح نمیریم مدرسه،
به نحوی وارد خونهاش میشیم و اسپری رو برمیداریم.”
دانا اعتراض کرد: “ولی حتی نمیدونیم کجا زندگی میکنه.”
من گفتم: “خوب، میفهمیم!”
دانا گفت: “پس میخوایم اسپری هیپنوتیزمکننده رو بدزدیم. شاید مت بتونه کمکمون کنه. اون کلیدی داره که همهی درها رو باز میکنه.” برادر دانا، مت، پلیسه.
گفتم: “مطمئنی کلید رو میده بهت؟ فکر نمیکنم داستانمون رو باور کنه.”
“البته که نمیکنه! چطور میتونه چنین چیزی رو باور کنه؟ معلومه که باید کلید رو ازش بدزدم.”
پائول اظهار کرد: “امیدوارم متوجه نشه. دزدیدن یک شاهکلید از پلیس جرم بزرگیه.”
“بله، ولی تنها راهیه که میتونیم وارد جایی که میخوایم بشیم.
نگران نباشید. احتیاط میکنم. خدای من، آقای آدامز خیلی صمیمی و خوشقیافه است. باور اینکه یه آدم فضایی سبز رنگ و وحشتناکه سخته!
خوب، امروز بعد از ظهر کلید رو میارم.”
گفتم: “یادت باشه چیزی به کسی نگی.
این راز ماست.”
“باشه. نگران نباش.”
پائول گفت: “امیدوارم همه چیز خوب باشه.”
رفتیم به کلاسهای بعد از ظهرمون. لحظهشماری میکردم کلاسهامون تموم بشه. مضطرب و هیجانزده بودم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
The Plan
The next day, as soon as I arrived at school, I went to the gym to look for my watch.
Fortunately, it was still there. At lunch time I took Dana and Paul to an empty table and started my story. I decided to get to the point immediately.
“Mr Adams is an alien” I said.
“No, not again, Paul exclaimed angrily
Are you doing this on purpose? Because if you’re not, you have a problem
“I thought you wanted to stop all this. I thought you were ashamed of your behaviour! First Mr Stone, now Mr Adams!” he continued, while Dana raised her eyebrows incredulously and suppressed a smile.
“I know I seem crazy,” I said, feeling tears in my eyes.
“But I’m telling you the truth. I saw him with my own eyes! Please listen to me.”
I told them everything, from my mysterious sensation to the conversation between Mr Adams/Klyreg and the alien on the computer screen. Both my friends looked terrified and shocked. They finally believed me. “Besides,” I added, “do you remember how he looked at the sun? It’s incredible!” I continued, “He’s green and his name is Klyreg. Other aliens are coming in a spaceship on Friday evening.
They’re going to land in the old abandoned airfield near our high school. They want to take two students with them to Mitrax!”
“Mitrax” asked Paul.
“Yes. It must be the name of their planet.”
“This Friday” added Dana.
“Exactly. During the family-teachers’ meeting. He’s going to hypnotize them with a spray and take them on his spaceship.”
“Today is Thursday, We only have a day to do something” exclaimed Paul.
“I have an idea” I said.
“What” asked my friends.
“We can try to find the hypnotizing spray and take it away from him. It can only be in two places: somewhere in his house, or somewhere in the science lab.”
“Good idea! This afternoon after he goes home, we can look for the spray in the lab; if the spray isn’t there, tomorrow morning we won’t go to school. We’ll get into his house in some way and take the spray,” added Paul.
“But we don’t even know where he lives” objected Dana.
“Well, we’ll find out” I said.
“So we want to steal his hypnotizing spray. Maybe Matt can help us. He has a key that opens all doors,” Dana said. Dana’s brother Matt is a policeman.
“Are you sure he’ll give it to you? I don’t think he’ll believe this story,” I said.
“Of course not! How can he believe something like this? I obviously have to steal the key.”
“I hope he doesn’t notice. Stealing a passe-partout from the police is a big crime,” Paul commented.
“Yes, but it’s the only way to enter where we want.
Don’t worry. I’ll be careful. Gee, Mr Adams is so friendly and handsome! It’s difficult to believe that he’s a horrible, green alien!
Well, this afternoon I’ll get the key.”
“Remember, don’t say anything to anyone,” I said.
“This is our secret.”
“OK. Don’t worry.”
“I hope everything will be OK,” Paul said.
We went to our afternoon classes. I couldn’t wait for the day to finish. I was nervous and excited.