سرفصل های مهم
مردی به اسم تاکیس
توضیح مختصر
لیز میره روی کشتی پیش مردها.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
مردی به اسم تاکیس
مردها هنوز فریاد میکشیدن. خیلی آروم بلند شدم. میخواستم ببینم کی هستن. حق داشتم. یکی از اونها نیکوس بود، پلیس. و مرد دیگه رو هم میشناختم. یکی از مردهایی بود که روز اول روی کشتی دیده بودم. مردی که بهش میگفتن تاکیس، مردی که به من گفت برم. از مرد خوشقیافه خوشم نمیاومد. اینجا چیکار میکرد؟ چرا داشت با نیکوس حرف میزد؟
دوباره نشستم و منتظر موندم تا رفتن. میخواستم دوباره با استاوروس حرف بزنم ولی نمیخواستم در رستوران کوچیک باهاش حرف بزنم. ممکن بود یک نفر صدام رو بشنوه. ولی اون روز دیگه اتوبوسی به آپولیو نبود. بنابراین شروع کردم به پیاده رفتن. تا آپولیو یک ساعت راه بود و وقتی رسیدم اونجا خیلی خسته بودم.
به استاوروس زنگ زدم. در دفترش نبود ولی تو خونه پیداش کردم.
پرسید: “لیز؟ چی شده؟ حالت خوبه؟”
از نیکوس و مردی به اسم تاکوس به استاوروس گفتم. “نیکوس گفت یک نفر ییانوس رو کشته.”
استاوروس گفت: “این وحشتناکه. ولی چرا؟”
“چون ییانوس داشت نزدیک آگیوس سوستیس ماهیگیری میکرد. مرد گفت نمیخواستن نزدیک آگیوس سوستیس باشه. ولی نمیدونم کی هستن. فکر میکنی در معادن قدیمی طلا پیدا کردن؟”
“طلای آپولو! اون داستان قدیمی. نه، فکر نمیکنم. آدمهای خیلی خیلی زیادی اون معادن رو گشتن، لیز. حالا دیگه طلایی اونجا نیست.”
“ولی چرا ییانوس رو کشتن. این وحشتناکه. و نمیتونم برم پیش پلیس، چون نیکوس پلیسه.”
استاروس پرسید: “گفتی اون یکی مرد تاکیس، روی کشتی بود؟”
جواب دادم: “بله، وقتی رسیدم کشتی در کامروس بود. بزرگترین کشتی موتوری بود که در عمرم دیده بودم.”
ییانوس پرسید: “چند نفر در کشتی بودن؟”
گفتم: “سه نفر روی عرشه بودن. یکی از اونها با من حرف زد. اسمش مایک بود. یکی نشسته بود. طلای زیادی انداخته بود. و مرد سوم مردی بود که اسمش تاکیس بود. مردی هست که امروز بعد از ظهر با نیکوس دیدم.”
استاروس گفت: “یک کشتی بزرگ و مردهایی که طلا داشتن.” پرسید: “وسایل غواصی روی کشتی دیدی؟”
گفتم: “نه. ولی معنیش این نیست اصلاً وجود نداشته باشه. کشتی خیلی بزرگی بود.”
میدونستم استاروس به چی فکر میکنه. به دزدی. غواصی در دریا و پیدا کردن ظروف یا اشیای قیمتی دیگه. و فروختن اونها. اگه حتی یک ظرف یونانی کوچیک بفروشی، میتونی طلا و جواهرات طلای زیادی بخری.
از استاوروس پرسیدم: “فکر میکنی مردهای روی کشتی چیزی در دریای نزدیک آگیوس سوستیس پیدا کردن؟ شاید یه مجسمه پیدا کردن.”
یک مجسمهی یونانی مشهور بود که در دریای نزدیک سیفنوس پیدا شده بود. نزدیک میلوس پیدا شده که جزیرهی کنار سیفنوس هست. میتونی میلوس رو از سیفنوس ببینی. مجسمه در موزهی لوور پاریس هست. اسمش ونوس ده میلو بود.
گفتم: “شاید یه ونوس ده میلو دیگه پیدا کردن.” از استاوروس پوسیدم: “نظرت چیه؟”
استاوروس گفت: “نمیدونم. ولی اینجا با چند نفر حرف میزنم. ممکنه پلیس آتن چیزی در موردشون بدونه. ولی این مردها خطرناکن، لیز.”
گفتم: “بله.”
استاوروس گفت: “پس خودت کاری نکن. نرو نزدیک این مردها. در پلاتی بمون.”
از استاروس پرسیدم: “فردا میای اینجا؟”
گفت: “نه. فردا کشتی نیست. سهشنبه میام. و بدون من نرو کامرس. من تو رو میشناسم، لیز. تو همیشه میخوای همه چیز رو بفهمی. از صبر کردن خوشت نمیاد.”
گفتم: “هیچ کار احمقانهای انجام نمیدم.”
استاوروس گفت: “خوبه. چون این مردها خطرناک هستن. این یادت باشه. یه مرد رو کشتن.”
گفتم: “یادم میمونه.”
ولی وقتی از دفتر تلفن بیرون اومدم، مایک رو که روی کشتی بود دیدم. در کافهای نشسته بود و قهوه میخورد. به من دست تکون داد.
گفت: “سلام خوشگله. به دیدنمون میای؟”
گفتم: “نمیدونم. شاید.”
گفت: “بیا و فردا با ما ناهار بخور. با کشتی میریم بگردیم. جزیره رو نشونت میدم.”
فکر کردم: “شاید یک ظرف یا مجسمه یا چیزی زیر دریا پیدا کردن. فقط یه ناهاره. فقط نگاهی دور کشتی میندازم. و بعد میتونم وقتی استاوروس اومد بهش بگم.”
گفتم: “خیلی خوب به گوش میرسه. ولی نمیتونم زیاد بمونم.”
گفت: “اشکال نداره .”داشت لبخند میزد.
روز بعد با اتوبوس به کامروس رفتم و در طول جاده به طرف کشتی حرکت کردم. وقتی رفتم روی کشتی، تاکیس از پلههای داخل بالا اومد.
پرسید: “اینجا چیکار میکنی؟ برو. نمیخوایم اینجا باشی.” عصبانی بود.
ولی مایک پشت سرش بود.
تاکیس گفت: “ازش خواستم برای ناهار بیاد کشتی. مشکلی هست؟”
تاکیس گفت: “بله، نمیخوایم اینجا باشه. و زمانی هم برای ناهار نداریم، مایک.”
مایک گفت: “به حرفهای تاکیس گوش نده. سخت کار میکنه.” مایک دستش رو انداخت دور شونههای من. “میریم خوش بگذرونیم، من و تو. میدونم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter five
The man called Takis
The men were still shouting. I stood up very quietly. I wanted to find out who they were. I was right. One of them was Nikos, the policeman. And I knew the other man, too. He was one of the men on the yacht that first morning. The man they called Takis, who told me to go away. I didn’t like the good-looking man. What was he doing here? Why was he talking to Nikos?
I sat down again and waited until they left. I wanted to speak to Stavros again, but I didn’t want to talk in the taverna. Someone could hear me. But there wasn’t another bus that day. So I started to walk. It was an hour to Apollonia and I was very tired when I got there.
I phoned Stavros. He wasn’t in his office, but I found him at home.
‘Liz’ he asked. ‘What is it? Are you OK?’
I told Stavros about Nikos and the man called Takis. ‘Nikos said that someone killed Yiannis.’
‘That’s terrible,’ said Stavros. ‘But why?’
‘Because Yiannis was fishing near Aghios Sostis. The man said that they didn’t want him near Aghios Sostis. But I don’t know who “they” are. Do you think that they’ve found gold, in the old mines?’
‘Apollo’s gold! That old story. No, I don’t think so. Lots and lots of people have looked in those mines, Liz. There’s no gold there now.’
‘But why kill Yiannis? It’s terrible. And I can’t go to the police because Nikos is a policeman.’
‘Did you say that the other man, Takis, was on a yacht’ asked Stavros.
‘Yes,’ I answered, ‘The yacht was in Kamares when I arrived. It was the biggest motor yacht I’ve ever seen.’
‘How many men were on the yacht,’ Stavros asked.
‘There were three on the deck. One of them spoke to me. They called him Mike. One of them was sitting down. He was wearing a lot of gold,’ I said. ‘And the third man was the one called Takis. He’s the man I saw this afternoon with Nikos.’
‘A big yacht and men wearing gold,’ said Stavros. He was thinking,’Did you see any diving things on the yacht,’ he asked.
‘No,’ I said. ‘But that doesn’t mean there isn’t any. It was a very big yacht.’
I knew what Stavros was thinking. Stealing. Diving into the sea and finding pots or other valuable things. And selling them. You can buy lots of gold jewellery if you sell even one small Greek pot.
‘Do you think that the men on the yacht have found something in the sea near Aghios Sostis,’ I asked Stavros. ‘Perhaps they’ve found a statue.’
There’s a famous Greek statue which was found in the sea not very far from Sifnos. It was found near Milos, which is the next island to Sifnos. You can see Milos from Sifnos. The statue is in the Louvre Museum in Paris. It’s called the Venus de Milo.
‘Perhaps they’ve found another Venus de Milo,’ I said. ‘What do you think,’ I asked Stavros.
‘I don’t know,’ said Stavros. ‘But I’ll talk to some people here. The police in Athens may know something about them. But these men are dangerous, Liz.’
‘Yes,’ I said.
‘So don’t do anything yourself,’ said Stavros. ‘Don’t go near these men. Stay in Poulati.’
‘Will you be here tomorrow,’ I asked Stavros.
‘No,’ he said. ‘There isn’t a boat tomorrow. I’m coming on Tuesday. And don’t go to Kamares without me. I know you, Liz. You always want to find out everything. You don’t like waiting.’
‘I won’t do anything stupid,’ I said.
‘Good,’ said Stavros. ‘Because these men are dangerous. Remember that. They’ve already killed a man.’
‘I’ll remember,’ I said.
But as I came out of the telephone office I saw Mike from the yacht. He was sitting in a cafe drinking coffee. He waved to me.
‘Hello, beautiful,’ he said. ‘Are you coming to see us?’
‘I don’t know,’ I said. ‘Maybe.’
‘Come and have lunch with us tomorrow,’ he said. ‘We’ll go out in the yacht. I’ll show you the island.’
‘Perhaps they have found a pot or statue or something under the sea,’ I thought. ‘It’s only lunch. I’ll just have a look round the yacht. And then I can tell Stavros when he comes.’
‘That sounds very nice,’ I said. ‘But I can’t stay long.’
‘That’s OK,’ he said. He was smiling.
The next day I took the bus to Kamares and walked along the road to the yacht. As I stepped onto the boat, Takis came up the stairs from inside.
‘What are you doing here,’ he asked. ‘Go away. We don’t want you here.’ He was angry.
But Mike was behind him.
‘I asked her to come on the yacht for lunch, Takis,’ he said. ‘Is there a problem?’
‘Yes,’ said Takis. ‘We don’t want her here and we don’t have time to stop for lunch, Mike.’
‘Don’t listen to Takis,’ said Mike. ‘He works too hard.’ Mike put his arm around my shoulders. ‘We’re going to have fun, you and I. I know it.’