سرفصل های مهم
تروریستها
توضیح مختصر
مردها تروریست هستن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
تروریستها
تاکیس من رو برد بیرون از اتاق به بالای پلهها. بیرون بودیم. تفنگش رو گذاشت توی جیبش.
گفت: “خیلی ساکت باش. فقط چند لحظه زمان داریم تا مایک بفهمه آقای جان نمیخواست اون رو ببینه. بعد مایک برمیگرده و همونطور که میدونی، مایک مرد خوبی نیست.”
گفتم: “نمیفهمم. فکر میکردم میخوای من رو بکشی.”
تاکیس گفت: “نه، سعی دارم کمکت کنم.” پرسید: “میتونی زیر آبی شنا کنی؟”
جواب دادم: “بله. ولی تو یکی از اونها نیستی؟”
تاکیس گفت: “نه، من یکی از اونها نیستم. من برای نیروی پلیس بینالملل کار میکنم. ولی فکر میکنن من یکی از اونها هستم.”
پرسیدم: “اینترپل؟” شروع به فهم کرده بودم. “در دانشگاه با اینترپل کار میکردیم.”
تاکیس پرسید: “چرا به حرفم گوش ندادی؟ بهت گفتم نیای.”
گفتم: “فکر میکردم میتونم بفهمم چیکار میکنن.” پرسیدم: “چی پیدا کردن؟ یه مجسمه است یا یه ظرف قدیمی؟”
تاکیس از من پرسید: “مجسمه، ظرف، داری دربارهی چی حرف میزنی؟ تو دیوونهای! این مردها تروریستن. اومدن اینجا تفنگ بفروشن.”
گفتم: “تفنگ!” حالم خراب شد. گفتم: “فکر میکردم ظروف قدیمی میدزدن. من باستانشناسم.”
تاکیس گفت: “متوجهم.” لبخند زد. لبخند خوبی داشت. “و به همین دلیل هم میخواستی بفهمی چیکار میکنن؟”
صدایی از پایین اومد.
تاکیس گفت: “زود باش. باید مایک باشه. بپر توی آب. میتونی از زیر آب به طرف اون صخره شنا کنی.” اشاره کرد. “و اون طرف ساحل آگیوس سوستیس هست. یک غار اونجاست و جایی هست که معادن شروع میشن. برو داخل معادن و اونجا بمون تا من بیام و بیارمت. مجبورم اینجا بمونم. چند تا مرد امشب میان تفنگ بخرن. باید بدونم کی هستن.”
همون لحظه مایک برگشت روی عرشه. خیلی عصبانی به نظر میرسید.
تاکیس گفت: “برو، حالا!”
مایک داد زد: “چه خبره، تاکیس؟”
من پریدم توی دریا.
مایک داد زد: “صبر کن! تفنگش رو درآورد.”
من شنا کردم زیر آب و احساس کردم چیزی از کنارم گذشت. مایک داشت به من شلیک میکرد، ولی بهم نخورد. حالم خوب بود. شنا کردم به طرف پشت کشتی و سرم رو آوردم بالای آب. مایک داشت سر تاکیس فریاد میزد. ولی نمیتونستم ببینمشون.
مایک داشت داد میزد: “چرا گذاشتی بره؟”
تاکیس جواب داد: “دختر زیبایی بود، چرا که نه؟”
بعد یه صدای سنگین شنیدم. کمی شنا کردم جلو. دیدم مایک تاکیس رو زد. تاکیس افتاد زمین.
بعد یه صدای دیگه گفت: “چه خبره؟” آقای جان بود.
مایک گفت: “نمیدونم، آقای جان. فکر میکنم مشکلی داریم. تاکیس دختره رو نکشت. دختره تفنگها رو دید و حالا هم رفته.”
آقای جان پرسید: “و چرا تاکیس این کار رو کرد؟”
مایک گفت: “نمیدونم، رئیس. تاکیس بهم نگفت.”
آقای جان پرسید: “مرده؟”
فکر کردم: “نه. لطفاً نمرده باشه.”
مایک گفت: “نه، فقط زدمش. سرش خورد کنار کشتی،
بیدار میشه.”
آقای جان گفت: “وقتی بیدار بشه، میخوام باهاش حرف بزنم. سؤالات زیادی از تاکیس دارم. منو نگران میکنه. در این شغل نباید مردهایی داشته باشی که باعث نگرانیت بشن. زنه چی؟ تو احمق بودی، مایک، که آوردیش اینجا.”
مایک گفت: “ببخشید رئیس. تو من و زنها رو میدونی.”
آقای جان گفت: “بله، میدونم. روزی به خاطر یه زن میمیری. حالا این یکی چی؟”
“فکر میکنم فقط ترسیده بود. فقط یه توریست انگلیسی احمق بود. به هر حال، وقتی پرید توی دریا بهش شلیک کردم. فکر میکنم مرده. نیومد بالا.”
من نمرده بودم، ولی خیلی ترسیده بودم.
آقای جان گفت: “میخوام حواست به زنه باشه. اگه زنده باشه، به زودی میبینیش. فقط یه صخره اونجا هست. جایی نیست که بخواد بره. اگه نبینیش پس میفهمی که مرده.”
مایک گفت: “بله رئیس.”
“حالا تاکیس رو ببند.” آقای جان خیلی عصبانی بود. “میخوام به دوستم زنگ بزنم. تاکیس میگه اون تاکیس رو خیلی خوب میشناسه. باورش داشتم. حالا مطمئن نیستم. وقتی تاکیس بیدار شد بهم خبر بده. میخوام باهاش حرف بزنم. اول میتونه بهم بگه چرا گذاشت زنه بره. بعد میتونه بهم بگه کی هست. و بعد میکشمش.”
فکر کردم: “وای نه. وحشتناکه. و تقصیر منه. چرا اصلاً سوار کشتی شدم. میخوان تاکیس رو بکشن و به خاطر اینه که به من کمک کرد. حالا هم من باید به تاکیس کمک کنم. ولی چطور؟”
متن انگلیسی فصل
Chapter seven
Terrorists
Takis took me up out of the room and up the stairs. We were outside. He put his gun into his pocket.
‘Be very quiet,’ he said. ‘We only have a few moments before Mike finds out that Mr John doesn’t want to see him. Then Mike will come back and Mike, as you know, is not a nice man.’
‘I don’t understand,’ I said. ‘I thought you were going to kill me.’
‘No,’ said Takis, ‘I’m trying to help you. Can you swim underwater,’ he asked.
‘Yes,’ I replied. ‘But aren’t you one of them?’
‘No, I’m not one of them,’ said Takis. ‘I work for an international police force. But they think I’m one of them.’
‘Interpol,’ I asked. I began to understand. ‘We work with Interpol at the university.’
‘Why didn’t you listen to me,’ Takis asked. ‘I told you not to come.’
‘I thought I could find out what they were doing,’ I said. ‘What have they found,’ I asked. ‘Is it a statue, An old pot?’
‘A statue, A pot, What are you talking about,’ Takis asked me. ‘Are you mad? These men are terrorists. They’re here to sell guns.’
‘Guns,’ I said. I felt ill. ‘I thought that they were stealing old pots,’ I said. ‘I’m an archaeologist.’
‘I see,’ said Takis. He smiled. He had a nice smile. ‘And that’s why you wanted to find out what they were doing?’
There was a noise from below.
‘Quick,’ said Takis. ‘That must be Mike. Jump into the sea. You can swim under the rock there.’ He pointed. ‘On the other side is the beach of Aghios Sostis. There’s a cave there, And that’s where the mines begin. Go into the mines and stay there until I come and get you. I have to stay here. There are some men coming tonight to buy the guns. I have to know who they are.’
At that moment Mike came back onto the deck. He looked very angry.
‘Go, Now,’ said Takis.
‘What’s going on, Takis,’ shouted Mike.
I jumped into the sea.
‘Stop,’ shouted Mike. He took out his gun.
I swam under the water and felt something go past me. Mike was shooting at me, but nothing hit me. I was OK. I swam to the back of the boat and put my head above the water. Mike was shouting at Takis but I couldn’t see them.
‘Why did you let her go?’ Mike was shouting.
‘She was a pretty girl, why not,’ answered Takis.
Then I heard a heavy noise. I swam forward a bit. I saw Mike hit Takis. Takis fell down.
‘What’s happening,’ said another voice. It was Mr John.
‘I don’t know, Mr John,’ said Mike. ‘I think we have a problem. Takis didn’t kill the girl. She’s seen the guns and she’s gone.’
And why did he do that,’ asked Mr John.
‘I don’t know, boss,’ said Mike. ‘Takis didn’t tell me.’
‘Is he dead,’ asked Mr John.
‘No,’ I thought. ‘Not dead, please.’
‘No,’ said Mike. ‘I just hit him, He hit his head on the side of the boat. He’ll wake up later.’
‘When he wakes up I want to talk to him,’ said Mr John. ‘I have a lot of questions for Takis. He worries me. In this job you can’t have men who worry you. What about the woman? You were stupid, Mike, to bring her.’
‘Sorry, boss,’ said Mike. ‘You know me and women.’
‘Yes, I do,’ said Mr John. ‘One day you will die because of a woman. Now, what about this one?’
‘I think she was just afraid. She was just a stupid English tourist. Anyhow, I shot her as she jumped into the sea. I think that she’s dead. She hasn’t come up.’
I wasn’t dead, but I was very afraid.
‘I want you to watch for the woman,’ said Mr John. ‘If she’s alive, you’ll soon see her. There’s only rock here. There’s nowhere for her to go. If you don’t see her, then we know she’s dead.’
‘Yes, boss,’ said Mike.
‘Now, tie Takis up.’ Mr John was very angry. ‘I’m going to phone a friend of mine. Takis says that he knows him very well. I believed him. Now I’m not so sure. Tell me when Takis wakes up. I want to talk to him. First, he can tell me why he let the woman go. Then he can tell me who he is. And then I will kill him.’
‘Oh no,’ I thought. ‘This is terrible. And it’s my fault. Why did I ever get on the yacht? They are going to kill Takis because he helped me. Now I have to help Takis. But how?’