سرفصل های مهم
گرفتار
توضیح مختصر
مایک میخواد تاکیس رو بکشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
گرفتار
“بهش شلیک نکن، مایک.” آقای جان بود. “میخوام اول باهاش حرف بزنم.” به طرف من داد کشید: “هی! تو! بلند شو بایست! دستهات رو بذار روی سرت!”
حالا تقریباً به ساحل رسیده بودم. بلند شدم و ایستادم. آقای جان هم تفنگ داشت. دستهام رو گذاشتم روی سرم.
پرسید: “اینجا چیکار میکنی؟ چطور اومدی اینجا؟ هیچ کس تو رو ندیده که دور صخره شنا کنی.”
گفتم: “خوب، شنا کردم. صخره رو دور زدم. چطور میتونستم بیام اینجا؟”
نمیخواستم بهش بگم تاکیس میدونست آدم میتونه از زیر صخره شنا کنه.
آقای جان گفت: “من سؤال میپرسم. ولی تو به طرف ساحل شنا نمیکردی، داشتی از ساحل دور میشدی.”
جواب دادم: “میخواستم از اینجا برم. نمیدونستم کجا دارم میرم. ترسیده بودم.”
آقای جان گفت: “حرفت رو باور نمیکنم و فکر نمیکنم اون قدری که مایک فکر میکنه احمق باشی. ولی حالا زمانی برای تو ندارم.” آقای جان به طرف مایک برگشت. گفت: “مایک، زنه رو ببند و تاکیس رو همراه دختره ببر توی غار. فردا صبح میایم میبریمشون. امشب باید دوستانمون رو ببینیم. نمیخوام وقتی دوستانمون میرسن، این دو تا در کشتی باشن.”
مایک اومد و من رو بست. میدیدم که از این کار لذت میبره. منو هل داد پایین روی ساحل. سرم خورد زمین. درد گرفت.
بعد یک نفر تاکیس رو تو بغلش از کشتی آورد روی ساحل. مایک اون رو برداشت و هلش داد پایین کنار من. بعد چند تا از جعبهها رو برداشتن و گذاشتن روی کشتی و کشتی حرکت کرد و رفت.
نمیدونستم تاکیس مرده است یا زنده. هوا داشت تاریک میشد ولی هنوز روشنایی کافی وجود داشت تا بتونم ببینم.
آروم گفتم: “تاکیس! تاکیس!” تاکیس چشمهاش رو باز کرد. وحشتناک به نظر میرسید. صورتش خونی بود.
گفت: “لیز.” ولی حرف زدن براش سخت بود. دندونهاش شکسته بودن و لبهاش خونی بود.
تاکیس گفت: “چرا نرفتی توی معدن؟”
گفتم: “میخواستم بهت کمک کنم. یه چاقو داشتم. فکر کردم میتونم بندهات رو ببرم و آزادت کنم.”
پرسید: “هنوز هم چاقو رو داری؟”
گفتم: “بله. مایک جیبهام رو نگشت. ولی نمیتونم در بیارمش. دستهام پشتم بسته است.”
تاکیس گفت: “شاید من بتونم برش دارم.” بلند شد به آرومی نشست. میتونستم ببینم که این کار براش سخته و اذیتش میکنه.
ازش پرسیدم: “حالت خوبه؟”
گفت: “نمیدونم. سرم درد میکنه و پام درد میکنه. فکر میکنم شکسته. ولی هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.”
من برگشتم تا دستش کنار جیبم بود. براش آسون نبود چاقو رو از جیبم در بیاره ولی این کار رو کرد. چاقو رو باز کرد و خودش رو آزاد کرد و بعد دستهای من رو آزاد کرد.
ازش پرسیدم: “حالا چیکار کنیم؟ نمیتونیم این جا بشینیم و منتظر بمونیم برگردن. باید از اینجا بریم.”
تاکیس سعی کرد بلند شه بایسته ولی دوباره افتاد.
گفت: “من نمیتونم سر پا بایستم. مجبورم اینجا بمونم. یه تفنگ از اون جعبهی باز بده به من، و بعد برو توی معدن. نزار پیدات کنن!”
به طرف جعبه رفتم و دو تا تفنگ در آوردم. یکی رو دادم تاکیس ولی نتونست تفنگ رو بگیره. شونهاش خونی بود.
بهش گفتم: “ترکت نمیکنم.”
“پس هر دوی ما رو میکشن.”
گفتم: “نشونم بده چطور از تفنگ استفاده کنم.” تاکیس نشونم داد چیکار کنم.
از تاکیس پرسیدم: “اونا یونانی نیستن، مگه نه، این مردها.” تاکیس گفت: “نه. از کشورهای متفاوتی اومدن.”
“ولی تو چرا اینجا در یونانی؟”
تاکیس گفت: “سؤال خوبیه.” شروع کرد: “میدونی، یونان مرکز جهانه …”
لبخند زدم.
پرسید: “چرا داری لبخند میزنی؟”
“حرفیه که یکی از دوستانم میزنه.” به استاوروس فکر کردم. دیگه قرار نبود استاوروس رو ببینم.
تاکیس گفت: “درسته. با انگشتش یه نقشه روی ماسه کشید. یونان اینجاست، در مرکز. روسیه و بالکانها اینجان و آفریقا اینجاست و خاورمیانه اینجا
” گفت: “یونان در وسطه و تمام تروریستها میان اینجا. و ما اونها رو نمیخوایم. باعث میشه خیلی عصبانی بشیم. نمیخوایم این آدمها در کشور ما باشن. شغل من اینه که جلوی اونها رو بگیرم.”
کمی حرف زدیم. حرف زدن برای تاکیس آسون نبود چون بدجور زخمی شده بود. باید میرفت بیمارستان ولی کاری از دستم بر نمیومد.
از تاکیس پرسیدم: “زن و بچه داری؟”
تاکیس گفت: “نه، فقط مادر و پدرم. فکر نمیکنم اگه در زندگیم بچهای داشتم میتونستم این کار رو انجام بدم.”
از من پرسید: “تو ازدواج کردی؟”
بهش گفتم: “ازدواج کرده بودم.”
بنابراین صحبت کردیم. تاکیس انگلیسی رو خیلی خوب حرف میزد. همچنین به باستانشناسی و کتاب و موسیقی هم علاقهمند بود. به چیزهای مشترک زیادی علاقمند بودیم. از خونهی خودش که در شمال یونان بود به من گفت. من درباره شغلم بهش گفتم و اون از شغل خودش به من گفت.
گفت: “در دانشگاه انگلیسی خوندم. ولی نمیخواستم معلم بشم.” بعد شروع به صحبت درباره یونان کردیم.
بعد از مدتی دست از صحبت کردن برداشتیم. بعد تاکیس شروع کرد به آرومی به آواز خوندن. یک آواز قدیمی و خیلی غمگین درباره مردن بود. یونانیها همیشه آواز میخونن. وقتی غمگین و وقتی شاد هستن آواز میخونن.
بعد از یکی دو ساعت دوباره صدای کشتی رو شنیدم.
تاکیس گفت: “دارن برمیگردن.” دراز کشید روی زمین و دستهاش رو گذاشت پشتش.
اولین شخصی که اومد توی غار مایک بود. لبخند میزد. فکر میکنم بدترین لبخندی رو که در عمرم دیده بودم داشت. تفنگش رو به طرف تاکیس گرفت.
“آقای جان به این نتیجه رسید که نیازی نیست با تو حرف بزنه. پس خدانگهدار.”
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
Caught
‘Don’t shoot her, Mike.’ It was Mr John. ‘I want to talk to her first. Hey,’ he shouted at me. ‘You there! Stand up! Put your hands on your head!’
I was almost back on the beach now. I stood up. Mr John had a gun too. I put my hands on my head.
‘What are you doing here,’ he asked. ‘How did you get here? No-one saw you swim round the rock.’
‘Well, I did,’ I said. ‘I swam round the rock. How else could I get here?’
I wasn’t going to tell him that Takis knew you could swim under the rock.
‘I ask the questions,’ said Mr John. ‘But you weren’t swimming towards the beach just now,’ he said, ‘You were swimming away from it.’
‘I wanted to get away,’ I replied. ‘I didn’t know where I was going. I was afraid.’
‘I don’t believe you,’ said Mr John, ‘And I don’t think you’re as stupid as Mike thinks you are. But I haven’t got time for you now.’ Mr John turned to Mike. ‘Mike,’ he said, ‘tie up the woman and put Takis in the cave with her. We’ll come and get them tomorrow morning. We have to meet our friends tonight. I don’t want these two on the yacht when our friends arrive.’
Mike came and tied me up. I could see that he enjoyed doing it. He pushed me down onto the beach. I hit my head. It hurt.
Then someone carried Takis off the yacht onto the beach. Mike picked him up and pushed him down beside me. Then they took most of the boxes and put them onto the yacht, And the yacht left.
I didn’t know if Takis was dead or alive. It was getting darker now, but there was still just enough light to be able to see.
‘Takis,’ I said, quietly. ‘Takis!’ Takis opened his eyes. He looked terrible. There was blood on his face.
‘Liz,’ he said. But it was difficult for him to speak. His teeth were broken, And there was blood on his lips.
‘Why didn’t you go into the mine’ said Takis.
‘I wanted to help you,’ I said. ‘I had a knife. I thought I could cut you free.’
‘Have you still got the knife,’ he asked.
‘Yes,’ I said. ‘Mike didn’t look in my pockets. But I can’t get it. My hands are tied behind my back.’
‘Maybe I can get to it,’ Takis said. He slowly sat up. I could see that it was difficult and that it hurt him.
‘Are you OK,’ I asked him.
‘I don’t know,’ he said. ‘My head hurts and my leg hurts. I think it’s broken. But I’ll do what I can.’
I moved round so that his hands were beside my pocket. It wasn’t easy for him to get the knife out of my pocket, but he did it. He opened the knife and cut himself free, And then he cut my hands free, too.
‘Now what do we do,’ I asked him. ‘We can’t sit and wait for them to come back. We have to get out of here.’
Takis tried to stand up but then fell down again.
‘I can’t stand,’ he said. ‘I’ll have to stay here. Get me a gun from that open box and then go, Run into the mines. Don’t let them find you!’
I went to the box and pulled out two guns. I gave one to Takis, but he couldn’t take it. There was blood on his shoulder.
‘I’m not leaving you,’ I told him.
‘Then they’ll kill both of us.’
‘Show me how to use the gun,’ I said. Takis showed me what to do.
‘They aren’t Greek are they, these men,’ I asked Takis. ‘No,’ said Takis. ‘They come from different countries.’
‘But why are they here in Greece?’
‘That’s a good question,’ said Takis. ‘You see,’ he began, ‘Greece is the centre of the world.’
I smiled.
‘Why are you smiling,’ he asked me.
‘It’s just that a friend of mine often says that.’ I thought of Stavros. I was never going to see Stavros again.
‘It’s true,’ said Takis. He drew a map in the sand with his finger. ‘Greece is here, in the centre. You have Russia and the Balkans here, and Africa here, and the Middle East is here,’ he said.
‘Greece is in the middle, And all the terrorists come here. And we don’t want them. It makes us very angry. We don’t want these people in our country. My job is to stop them.’
We talked a little. It wasn’t easy for Takis to talk because he was badly hurt. He needed to go to a hospital, but there was nothing I could do.
‘Do you have a wife,’ I asked Takis, ‘Children?’
‘No,’ Takis said, ‘Only my mother and father. I don’t think I could do this job if there were children in my life.’
‘Are you married,’ he asked me.
‘I was married,’ I told him.
So, we talked. Takis spoke very good English. He was also interested in archaeology and books and music. We were interested in lots of the same things. He told me about his own home which was in the north of Greece. I told him about my job and he told me about his.
‘I studied English at university,’ he said. ‘But I didn’t want to be a teacher.’ Then we started to talk about Greece.
After a while we stopped talking. Then Takis began to sing a song very quietly. It was an old song, a very unhappy song about dying. Greeks always sing. They sing when they are sad and when they are happy.
After an hour or two, I heard the yacht again.
‘They’re coming back,’ Takis said. He lay back on the ground, his hands behind his back.
The first one to come into the cave was Mike. He was smiling. I think he had the worst smile I have even seen. He turned his gun towards Takis.
‘Mr John has decided that he doesn’t need to talk to you. So, it’s goodbye.’