گل آبی

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: شروع بتمن / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

گل آبی

توضیح مختصر

بروس درس‌هایی از دوکارد میگیره و مبارز خوبی میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

گل آبی

بروس وین در بوتان در زندان بود، کشوری به دور از خونه‌اش در گوتهام، شهری در آمریکا.

روزی با زندانیان دیگه منتظر صبحانه بود.

در صف ایستاده بودن.

بعد از مدت طولانی، بشقاب غذای وحشتناکش رو گرفت.

بشقاب رو گرفت، و رفت سر میزی.

یه مرد خیلی درشت جلوش ایستاد.

مرد گفت: “غذات رو بده به من.”

بروس گفت: “نه.”

مرد زد از صورت بروس

و بروس افتاد روی زمین. وقتی بلند شد، هفت تا مرد درشت جلوش ایستاده بودن. دو نفر از اونها دست‌های بروس رو گرفتن، بروس از پاهاش استفاده کرد- محکم - و مردها افتادن.

بعد- شترق!

با صدای تفنگ، تمام زندانیان سریع نشستن روی زمین. یک مسئول زندان دست بروس رو گرفت.

گفت: “تو با من میای.”

بروس پرسید: “چرا؟ تا در امان باشم؟”

مسئول گفت: “نه. تا اونها در امان باشن!”

مسئول بروس رو هل داد توی یک اتاق و در رو با صدای بلند بست. داخل اتاق خیلی تاریک بود، ولی بروس دید که تنها نیست. یک مرد در گوشه‌ای بود. شبیه زندانی‌ها نبود. لباس‌های خوبی پوشیده بود.

گفت: “اسم من دوکارد هست. برای راس آل گل کار می‌کنم. می‌شناسیش؟”

بروس پرسید: “مجرمه؟”

دوکارد گفت: “مجرم نیست. مرد بزرگیه با ایده‌های هوشمندانه‌ی زیاد. اون میدونه تو توی دردسر افتادی، آقای وین. میخواد بهت کمک کنه.”

دوکارد به طرف در رفت و فریاد کشید. مسئول اومد و در رو باز کرد. دوکارد رو کرد به بروس.

گفت: “یک گل خیلی خاص هست. در کوهستان نزدیک اینجا رشد میکنه. رنگش آبیه. پیداش کن و ببرش بالای کوهستان. اونجا میتونی جواب سؤالت رو پیدا کنی.”

بروس پرسید: “و سؤال من چی هست؟”

دوکارد گفت: “کجا دارم میرم؟” و رفت.

بروس از خودش پرسید: “چرا دوکارد به من علاقه‌منده، من رو از کجا میشناسه؟” روی تخت سفت نشست و شروع به فکر به زندگیش کرد. اون روز وحشتناک رو سال‌ها قبل در گاتهام به خاطر آورد.

یه پسر بچه است. داره با دوستش، راشل، بازی میکنه. دارن در باغچه‌ی خونه‌اش -وین مانور - می‌دون. یک چاه قدیمی در باغچه هست. بروس میره توی چاه و میخنده. “منو ببین، راشل، من … “

یک‌مرتبه دیگه نمیخنده. داره فریاد میزنه.

“کمک! کمک! دارم میفتم … “

و میفته پایین و پایین و پایین توی چاه تاریک. با ضربه‌ی شدید میخوره زمین.

داد میزنه: “آخ، پام!” حس وحشتناکی داره.

بعد صداهای عجیبی میشنوه. در چاه تنها نیست! کمک! این چیه؟ بالا رو نگاه میکنه و ابری از موجودات مشکی وحشتناک میبینه. خفاش‌ها! به طرف و درونش پرواز میکنن. دندون‌هاشون شبیه چاقو هستن. فکر میکنه قراره بمیره. خودش رو جمع میکنه و فریاد میزنه. “کمک! کمک!” بعد همه جا تاریک میشه.

چیز بعدی که به خاطر میاره. در تخت هست.

تنها شخصی که توی اتاق همراهشه آلفرد هست. آلفرد همیشه برای خانواده‌ی وین کار می‌کرد.

آلفرد میگه: “بدجور افتادید، آقای بروس. ولی حالتون خوب میشه.” آلفرد لحظه‌ای صبر میکنه، بعد میپرسه: “آدم‌ها چرا میفتن، آقای بروس؟”

بروس جواب رو میدونه، ولی به خاطر نمیاره.

بروس میگه: “به خاطر نمیارم. تو بگو.”

آلفرد با لبخندی میگه: “ما می‌افتیم تا یاد بگیریم دوباره بلند بشیم.”

بروس شروع به بالا رفتن از کوهستان میکنه. گل آبی رو به آسونی پیدا میکنه. بالاتر میره. بالا و بالا میره. هوا سردتر و سردتر میشه. کمی بعد روی یخ راه می‌رفت. بعد برف به شدت شروع به باریدن می‌کنه. بروس سردش بود و ناراحت بود. و خیلی خسته بود.

فکر کرد: “باید برسم بالا. ولی نمیدونم میتونم یا نه!”

بعد بالاخره یک ساختمان بزرگ دید. در سنگینش رو هل داد و باز کرد و رفت داخل.

راس آل گل در صندلی بزرگی نشسته بود. دوکارد کنارش بود و یک ردیف نینجا شمشیر به دست. آماده‌ی نبرد ایستاده بودن.

بروس ترسیده بود. سریع گل آبی رو در دستش نشونشون داد. دوکارد گل رو گرفت.

پرسید: “آماده‌ی شروع هستی؟”

بروس گفت: “آماده؟ وای نه، خیلی خسته‌ام!”

دوکارد بروس رو انداخت روی زمین. گفت: “همیشه باید آماده باشی. اینجا بهت یاد میدیم آماده باشی.”

روزی دوکارد به بروس گفت: “تو از من نمی‌ترسی، مگه نه بروس؟ از چی میترسی؟”

بروس جواب داد: “خفاش‌ها!” و به دوکارد از خفاش‌های توی چاه گفت. گفت: “پدرم چیز مهمی درباره‌ی خفاش‌های توی چاه بهم گفت. گفت: “خفاش‌ها به طرفت پرواز کردن، چون ازت می‌ترسیدن، تمام موجودات از چیزی می‌ترسن، حتی موجودات ترسناکی مثل خفاش‌ها.” من این رو نمی‌دونستم. پدرم خیلی باهوش بود. خیلی دوستش داشتم. ولی مدت کوتاهی بعد از اون مرد. یک مجرم هم پدر و هم مادرم رو کشت. اسمش جو جیل بود.”

عصره. در یک نمایش هستن. یک‌مرتبه خفاش‌هایی در نمایش ظاهر میشن. بالای سر خوانندگان و رقاصان به این طرف و اون طرف پرواز میکنن. بروس ترسیده، بنابراین زود اونجا رو ترک می‌کنن. ولی در خیابان بیرون یک مرد با اسلحه ایستاده. پول میخواد. پولشون رو میگیره ولی بیشتر می‌خواد. و بعد بنگ! با تفنگ شلیک میکنه. مادر بروس فریاد میزنه. پدر بروس میفته روی زمین. بنگ! دوباره شلیک میکنه. مادر بروس میفته روی زمین. این بدترین لحظه‌ی زندگی بروس هست. و همش تقصیر اونه.

دوکارد گفت: “این تقصیر تو نبود، بروس. تو خیلی کوچیک بودی.”

روی رودخانه به بروس درس میداد. یخ ضخیم بود. داشتن با شمشیرها نبرد می‌کردن.

دوکارد گفت: “باید همیشه خیلی با دقت به چیزهای دور و برت نگاه کنی، بروس.”

یک‌مرتبه با شمشیرش به یخ زد.

شتررق!

یخ شکست و بروس افتاد در آب سیاه پایین.

بروس چندین ماه از دوکارد درس گرفت. یاد گرفت با دست‌ها و پاهاش مبارزه کنه. یاد گرفت با شمشیر مبارزه کنه و با سرعت و بی سر و صدا از ساختمان‌های بلند بالا بره.

چیزهای زیادی یاد گرفت. ولی بیشتر از همه یاد گرفت از گوش‌ها و چشم‌هاش استفاده کنه و یاد گرفت چطور سریع فکر کنه.

دوکارد روزی گفت: “وقتشه که امتحانت کنیم. امروز باید با تمام نینجاها مبارزه کنی.”

بنابراین بروس با شمشیرش با تمام نینجاها مبارزه کرد. نبردی طولانی بود، ولی در آخر بروس پیروز شد.

دوکارد گفت: “خیلی خوب جنگیدی. فکر می‌کنم آماده‌ای.”

متن انگلیسی فصل

chapter one

The Blue Flower

Bruce Wayne was in prison in Bhutan, a country far away from his home in Gotham City in America.

One day, he was waiting for breakfast with all the other prisoners.

They stood in lines.

After a long time, Bruce got his plate of horrible food.

He took the plate and walked to a table.

A very big man stood in front of him.

‘Give me your food,’ said the man.

‘No,’ Bruce said.

The man hit Bruce in the face. Bruce dropped his plate and fell to the floor. When he got up, there were seven big men in front of him. Two of them took Bruce by the arms. He used his legs - hard - and they fell.

Then - CRRAAACCCCK!

At the sound of the gun, all the prisoners quickly got down on the floor. A prison officer took Bruce’s arm.

‘You’re coming with me,’ he said.

‘Why,’ asked Bruce. ‘So I’m safe?’

‘No,’ said the officer. ‘So they’re safe!’

The officer pushed Bruce into a room and closed the door with a bang. It was very dark in the room, but Bruce saw that he was not alone. There was a man in the corner. He didn’t look like a prisoner. He wore good clothes.

‘My name is Ducard,’ he said. ‘I work for Ra’s al Ghul. Do you know him?’

‘Is he a criminal,’ Bruce asked.

‘He is not a criminal,’ said Ducard. ‘He is a great man with very clever ideas. He knows that you’re in trouble, Mr Wayne. He wants to help you.’

Ducard walked to the door and shouted. The officer came and opened it. Ducard turned to Bruce.

‘There is a very special flower,’ he said. ‘It grows on the mountain near here. It’s blue. Find it and take it to the top of the mountain. There you will find the answer to your question.’

‘And what is my question,’ asked Bruce.

“‘Where am I going, said Ducard. And he left.

‘Why is Ducard interested in me, How does he know about me,’ Bruce asked himself. He sat on the hard bed and began to think about his life. He remembered that terrible day in Gotham many years ago.

He is a little boy. He is playing with his friend, Rachel. They are running in the garden at his home, Wayne Manor. There is an old well in the garden. Bruce climbs onto the well and laughs. ‘Look at me, Rachel, I’m-‘

Suddenly he isn’t laughing. He’s shouting.

‘Help! Help! I’m falling-‘

And he falls down and down and down into the dark well. He hits the floor with a bang!

‘Agh, My leg,’ he cries. It feels terrible.

Then he hears some strange sounds. He isn’t alone in the well! Help! What is it? He looks up and sees a cloud of terrible black things. Bats! They are flying towards him and into him. Their teeth are like knives. He thinks he is going to die. He makes himself into a ball and shouts. ‘Help! Help!’ Then everything goes black.

The next thing he remembers. he is in bed.

The only person in the bedroom with him is Alfred. Alfred has always worked for the Wayne family.

‘You had a very bad fall, Master Bruce,’ says Alfred. ‘But you’re going to be OK.’ Alfred waits for a moment, then he asks, ‘Why do we fall, Master Bruce?’

Bruce knows the answer, but he can’t remember it.

‘I can’t remember,’ says Bruce. ‘Tell me.’

‘We fall,’ says Alfred with a smile, ‘so that we can learn to get up again.’

Bruce started to climb the mountain. He found the blue flower easily. He climbed higher. Up and up he went. It got colder and colder. Soon he was walking on ice. It started to snow heavily. Bruce was cold and unhappy. And very tired.

‘I have to get to the top,’ he thought, ‘but I don’t know if I can.’

Then at last he saw a big building. He pushed open the heavy door and went in.

Ra’s al Ghul was sitting in a big chair. Ducard was next to him. And there was a line of Ninjas with swords in their hands. ready to fight.

Bruce was frightened. He quickly showed them the blue flower in his hand. Ducard took the flower.

‘Are you ready to start,’ he asked.

‘Ready? Oh no,’ Bruce said, ‘I’m so tired.’

Ducard threw him to the floor. ‘You must always be ready,’ he said. ‘Here we will teach you to be ready.’

One day, Ducard said to Bruce, ‘You’re not frightened of me, are you, Bruce? What are you frightened of?’

‘Bats,’ answered Bruce, and he told Ducard about the bats in the well. ‘My father told me something important about the bats in the well.’ He said, “The bats flew at you because they were frightened of you. All things are frightened of something, even scary things like bats.” I didn’t know that. My father was very clever. I loved him very much. But soon after that, he died. A criminal killed both my parents. His name was Joe Chill.’

It’s the evening. They are at a play. Suddenly there are bats in the show. They fly around above the singers and dancers. Bruce is frightened, so they leave early. But in the street outside, there is a man with a gun. He wants money. He takes their money but he wants more. And then - BANG! - he fires his gun. Bruce’s mother shouts. Bruce’s father falls to the floor. BANG! He fires again. Bruce’s mother falls to the floor. This is the worst moment of Bruce’s life. And it is all his fault.

‘It wasn’t your fault, Bruce,’ said Ducard. ‘You were very young.’

He was giving Bruce a lesson on a river. It was thick ice. They were fighting with swords.

‘You must always look very carefully at the things around you, Bruce,’ said Ducard.

Suddenly he hit the ice with his sword.

CRRAAACCCCK!

The ice broke and Bruce crashed into the black water below.

Bruce had lessons with Ducard for many months. He learned to fight with his hands and his feet. He learned to fight with a sword and climb tall buildings quickly and quietly.

He learned many things. But most of all he learned to use his ears and eyes, and he learned how to think quickly.

‘It’s time to test you,’ said Ducard one day. ‘Today you must fight all the Ninjas.’

So Bruce fought all the Ninjas with his sword. It was a very long fight, but in the end he won.

‘You fight very well now,’ said Ducard. ‘I think you are ready.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.