دود سفید

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: شروع بتمن / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

دود سفید

توضیح مختصر

دکتر کرین از دود سفید به روی بتمن پاشید ولی بتمن زنده موند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

دود سفید

بروس فکر کرد: “هیچ کس نباید بفهمه من بتمن هستم. همه باید فکر کنن من فقط ثروتمند و تنبل هستم.”

بنابراین بروس یک شب رفت در گرون‌قیمت‌ترین رستوران و هتل گاتهام شام بخوره. دو تا زن زیبا با خودش برد. با هر دستش دست یکی رو گرفته بود. زن‌ها بعد از شام می‌خواستن در استخر هتل شنا کنن.

خدمتکار گفت: “بسته است.”

بروس گفت: “پس من این هتل رو می‌خرم و استخر رو باز می‌کنم.” با دو تا زن پرید توی استخر.

بعدها وقتی بروس با زن‌ها از هتل خارج می‌شد، یک‌مرتبه راشل رو دید. یک لباس فوق‌العاده پوشیده بود و زیبا به نظر می‌رسید. تازه داشت وارد رستوران میشد.

“زیاد عوض نشدی، مگه نه، بروس؟راشل گفت:

فقط خوشگذرونی، و کار تعطیل، آره؟”

“هی، راشل. این من واقعی نیست!”

“کارهایی که میکنی اهمیت داره، بروس نه چیزهایی که میگی.” و دور شد.

بتمن به دیدن گروهبان گردون رفت.

گفت: “اون شب یک نفر در دفتر فالکون همراهش بود. داشت مواد رو امتحان می‌کرد. میدونی کیه؟”

گردون جواب داد: “نه نمیدونم. دکتر کرین از تیمارستان آرخام اغلب به دیدن فالکون میره. شاید اون بود.”

بتمن گفت: “بله، شاید اون بود. فکر می‌کنم برم تیمارستان آرخام.”

گوردون گفت: “اونجا امنیت نداره. در نروز هست منطقه خطرناک گاتهام.”

بتمن گفت: “برای من خطرناک نیست.”

بتمن به زودی به نروز رسید. پشت تیمارستان آرخام ساختمان تاریکی بود

و بتمن رفت داخل و یه جعبه‌ی خیلی بزرگ کشتی پیدا کرد. باز کردنش سخت بود. بالاخره تونست درش رو باز کنه. داخلش یک دستگاه بود به بزرگی یک ماشین بود. بتمن کلمات روی جعبه رو‌خوند: “شرکت وین ۴۷بی۱-می”.

دو نفر وارد ساختمان شدن. یکی کارکن کشتی بود. اون یکی مردی با کت و شلوار تیره بود. بتمن رو ندیدن.

“دستورات رئیس چی هست؟” مردی که کت و شلوار تیره پوشیده بود، پرسید:

کارکن کشتی گفت: “دستگاه رو اینجا نگه می‌داریم تا آماده بشه.”

مردی که کت و شلوار مشکی پوشیده بود، گفت: “خوبه.” دکتر کرین بود.

یک‌مرتبه بتمن از توی جعبه پرواز کرد روی زمین.

گفت: “نه، خوب نیست.” از صورت کارکن کشتی زد و اون افتاد روی زمین. کرین سریع ماسکش رو به صورتش زد و بعد دست‌هاش رو به طرف بتمن حرکت داد. وووش ابری از دود سفید از کتش بیرون اومد.

یک‌مرتبه دماغ و دهن بتمن آتیش گرفت. شروع به دیدن چیزهای وحشتناکی از زندگیش جلوی چشم‌هاش کرد.

فکر کرد: “قبلاً این احساس رو داشتم،

ولی کجا؟”

بعد به خاطر آورد- جعبه‌ی چوبی راس آل گل، خفاش‌ها، ساختمانی که آتیش گرفت .

رو دست و پاش رفت به طرف پنجره.

کرین تماشاش کرد. گفت: “تو میمیری، بتمن.”

بتمن به آرومی از پنجره بیرون رفت و رفت روی دیوار و رفت روی سقف.

موبایلش رو در آورد.

گفت: “آلفرد،

آلفرد، بهت نیاز دارم. لطفاً سریع بیا. من مریضم. نیاز به آزمایش خون دارم.”

حالا افکار وحشتناکی در سر بروس بود. در نمایش بود …

خفاش‌ها . پدر و مادرش . تفنگ …

خون توی خیابون …

و بعد- هیچی.

چشم‌هاش رو باز کرد. خونه بود در اتاق خوابش. آلفرد وارد شد.

“چه مدت خواب بودم؟” بروس پرسید:

آلفرد جواب داد: “دو روز، آقا. امروز روز تولد شماست.”

بروس گفت: “به خاطر دود سفید بود. خوشبختانه مقدارش زیاد نبود. ولی قبلاً چنین حسی در زندگیم داشتم. در کوهستان بوتان. ولی این بار به نظر خیلی قوی‌تر بود.”

آلفرد گفت: “نتایج آزمایش خونتون رو گرفتم.” برگ کاغذ رو داد به بروس.

گفت: “داروی خیلی خطرناکی هست. میتونه آدم‌ها رو بکشه. ولی من کسی رو میشناسم که میتونه پادزهرش رو درست کنه.”

روز بعد بروس نتایج رو به لوسیس فاکس نشون داد. “این در خون تو بود؟!

گفت:

شانس آوردی که نمردی!”

بروس گفت: “بله، خیلی شانس آوردم. میتونی پادزهرش رو درست کنی؟”

فاکس گفت: “فکر کنم ولی آسون نخواهد بود.”

بروس گفت: “یه چیز دیگه. میدونی شرکت وین ۴۷بی۱-می چی هست؟”

فاکس گفت: “نه، نمیدونم. ولی احتمالاً بتونم بفهمم.”

گروهبان گوردون به دیدن راشل رفت.

“فالکون اینبار میفته زندان؟” ازش پرسید:

راشل گفت: “فکر کنم. در تمام روزنامه‌ها نوشته شده.”

گردون گفت: “بتمن به دیدن من اومد، دوشیزه دیوز. از من کمک خواست.”

راشل گفت: “بله، میدونم. به دیدن من هم اومد. با مردی که ماسک داره کار می‌کنیم، گروهبان گردون. شاید خطرناکه.”

گوردون گفت: “فکر نمی‌کنم. تا حالا که کارهای خوب زیادی انجام داده.”

در باز شد و بروس وین وارد شد.

گفت: “آه، ببخشید. بعداً برمیگردم.”

گردون بروس وین رو از روزنامه‌ها می‌شناخت.

گفت: “اشکالی نداره، آقای وین. داشتم میرفتم.” رفت بیرون.

“چی میخوای، بروس؟”راشل با عصبانیت پرسید:

گفت: “می‌خوام امشب به مهمونی دعوتت کنم. و ازت عذرخواهی بکنم.”

راشل لبخند زد. هیچ وقت نمی‌تونست واقعاً از دست بروس ناراحت باشه. “مهمونی کجاست؟”

گفت: “تو خونه است در ملک اربابی وین.”

یک افسر در رو باز کرد.

گفت: “فالکون رو از پاسگاه پلیس به تیمارستان آرخام بردن.”

“کی این تصمیم رو گرفته؟” راشل پرسید:

“رئیس اونجا، دکتر کرین.”

راشل سریع چند تا چیز گذاشت توی یک کیف.

به بروس گفت: “باید برم،

و فکر نمی‌کنم امشب بتونم به مهمونی بیام. ببخشید.”

در رو باز کرد و رو کرد به بروس.

“تولدت مبارک، بروس.”

گفت:

متن انگلیسی فصل

chapter four

The White Smoke

‘No one must know that I am Batman,’ thought Bruce. ‘Everyone must think that I am just rich and lazy.’

So one evening, Bruce went to have dinner at Gotham’s most expensive hotel restaurant. He took two beautiful women with him, one on each arm. After dinner, the women wanted to swim in the hotel swimming pool.

‘It’s closed,’ said the waiter.

‘Then I will buy this hotel and open the swimming pool!’ said Bruce. He jumped into the pool with the two women.

Later, when Bruce was leaving the hotel with the two women, he suddenly saw Rachel. She wore a fantastic dress and looked beautiful. She was just going into the restaurant.

‘You haven’t changed much, have you, Bruce?’ she said. ‘It’s all fun and no work for you, isn’t it?’

‘Hey, Rachel. This isn’t the real me.’

‘The things you do are important, Bruce, not the things you say.’ And she walked away.

Batman went to see Sergeant Gordon.

‘There was someone in Falcone’s office with him that night,’ he said. ‘He was testing the drugs. Do you know who it was?’

‘No, I don’t,’ answered Gordon. ‘Dr Crane from Arkham Asylum often visits Falcone. Perhaps it was him.’

‘Yes, perhaps it was,’ said Batman. ‘I think I’ll go to Arkham Asylum.’

‘It’s not safe,’ said Gordon. ‘It’s in the Narrows, a very dangerous part of Gotham.’

‘Not for me,’ said Batman.

Batman soon arrived at the Narrows. Behind Arkham Asylum was a dark building. Batman went inside and found a very big ship’s box. It was difficult to open. At last he was able to push open the top. Inside there was a machine - it was the size of a big car. Batman read the words on the box: ‘WAYNE ENTERPRISES 47B1-ME’.

Two people came into the building. One was a ship worker. The other was a man in a dark suit. They didn’t see Batman.

‘What are the boss’s orders?’ asked the man in the dark suit.

‘We keep the machine here until he’s ready,’ said the ship worker.

‘Fine,’ said the man in the dark suit. It was Dr Crane.

Batman suddenly flew from the box to the floor.

‘No, it isn’t fine,’ he said. He hit the ship worker in the face and he fell to the floor. Crane quickly put on his mask, and then he waved his arm at Batman. WHOOOOSSSSSHH A cloud of white smoke came out of his coat.

Batman’s nose and mouth were suddenly on fire. He started to see all the worst things from his life in front of his eyes.

‘I’ve felt this way before,’ he thought. ‘But where?’

Then he remembered - Ra’s al Ghul, the wooden box, the bats, the building on fire.

He got to the window on his hands and feet.

Crane watched him. ‘You’re going to die, Batman,’ he said.

Batman climbed slowly through the window, up the wall and onto the roof.

He pulled out his mobile phone.

‘Alfred,’ he said. ‘Alfred, I-I need you. Please come quickly. I’m ill. And I need a blood test.’

Terrible thoughts were now in Bruce’s head. He was at the show. the bats. his parents. a gun. blood in the street.

And then - nothing.

He opened his eyes. He was home, in his bedroom. Alfred came in.

‘How long have I been asleep?’ Bruce asked.

‘Two days, sir,’ answered Alfred. ‘It’s your birthday today.’

‘It was the white smoke,’ said Bruce. ‘Luckily there wasn’t very much of it. But I’ve felt like that once before in my life. On the mountain in Bhutan. But this time it seemed much stronger.’

‘I’ve got the results of the blood test,’ said Alfred. He gave Bruce a piece of paper.

‘It’s a very dangerous drug,’ he said. ‘It can kill people. But I know someone who can make an antidote.’

The next day, Bruce showed the results to Lucius Fox. ‘This was in your blood?!’ he said. ‘You’re lucky you didn’t die!’

‘Yes, I’ve been very lucky,’ said Bruce. ‘Can you make an antidote?’

‘I think so,’ said Fox, ‘but it won’t be easy.’

‘One more thing,’ said Bruce. ‘Do you know what Wayne Enterprises 47B1-ME is?’

‘No, I don’t,’ said Fox. ‘But I can probably find out.’

Sergeant Gordon went to see Rachel.

‘Will Falcone go to prison this time?’ he asked her.

‘I think so,’ said Rachel. ‘It’s in all the newspapers.’

‘Batman came to see me, Miss Dawes,’ said Gordon. ‘He asked for my help.’

‘Yes, I know,’ said Rachel. ‘He came to see me too. We’re working with a man in a mask, Sergeant Gordon. Perhaps he’s dangerous.’

‘I don’t think so,’ said Gordon. ‘He’s done lots of good things already.’

The door opened and Bruce Wayne came in.

‘Oh sorry,’ he said. ‘I’ll come back later.’

Gordon knew Bruce Wayne from the newspapers.

‘It’s OK, Mr Wayne,’ he said. ‘I was just leaving.’ He went out.

‘What do you want, Bruce?’ Rachel asked angrily.

‘I want to invite you to a party tonight,’ he said. ‘And to say I’m sorry.’

Rachel smiled. She could never be really cross with him. ‘Where’s the party?’

‘It’s at home - at Wayne Manor,’ he said.

An officer opened the door.

‘They’ve moved Falcone from the police station to Arkham Asylum,’ he said.

‘Who decided that?’ asked Rachel.

‘The boss there, Dr Crane.’

Rachel quickly put some things into a bag.

‘I have to go,’ she said to Bruce. ‘And I don’t think I can come to your party tonight. I’m sorry.’

She opened the door and turned to Bruce.

‘Happy Birthday, Bruce!’ she said.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.