خفاش‌ها همه جا

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: شروع بتمن / فصل 2

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

خفاش‌ها همه جا

توضیح مختصر

بروس تصمیم گرفته گاتهام رو نجات بده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

خفاش‌ها همه جا

بروس نتونست اون شب بخوابه. زندگیش رو بعد از اینکه جو جیل پدر و مادرش رو کشت به خاطر آورد. خیلی ناراحت و خیلی خشمگین بود. از مدرسه‌ای به مدرسه‌ی دیگه و از دانشگاهی به دانشگاه دیگه می‌رفت. هرگز مدتی طولانی جایی نمی‌موند.

بروس ۲۰ ساله است. با قطار به گاتهام برگشته. آلفرد در ایستگاه به دیدنش اومده. در راه ملک اربابی وین می‌بینه همه چیز متفاوته. همه جا کثیفه. خونه‌های زیادی خالی هستن. مغازه‌های زیادی بسته هستن. مردم در خیابان‌ها خوابیدن.

آلفرد بهش میگه: “حالا اوضاع در گاتهام خیلی خرابه، ارباب بروس. ولی ملک اربابی وین هنوز خونه‌ی شماست. پدر شما مرد بزرگی بود و روزی شما هم مرد بزرگی خواهید شد.”

بعد از ظهر همون روزه. بروس روی تختش نشسته. فکر میکنه: “جو جیل امروز آزاد میشه. اون ۱۲ سال پیش پدر و مادر من رو کشت. و امروز من اونو میکشم.” یک تفنگ از کیفش برمیداره.

دوست قدیمیش، راشل، میاد خونه. دستیار بازپرس بخش قضایی هست - وکیلی مهم در گاتهام.

بروس وقتی اون رو میبینه، فکر میکنه: “واو! زیباست.” با ماشین به زندان میرن.

چرا امروز جو جیل رو آزاد می‌کنن؟” بروس میپرسه.

راشل توضیح میده: “وقتی در زندان بود با کارمین فالکون - مجرم مشهور - در یک اتاق بود. صحبت کردن و جو جیل چیزهای زیادی درباره فالکن فهمیده. میخواد اطلاعاتی به پلیس بده.”

به بیرون زندان می‌رسن. اهالی روزنامه منتظر هستن. جو جیل میاد بیرون. دور و برش پر از پلیس هست. بروس از ماشین راشل پیاده میشه و به طرف جیل میره. دستش در جیبش هست . روی تفنگش.

ولی یک‌مرتبه یک زن بلوند مردم رو کنار میزنه. به طرف جیل میدوه. یک تفنگ در دست داره.

داد میزنه: “فالکون سلام میرسونه.” بنگ! بنگ! جو جیل رو میکشه.

جو جیل مرده بود. ولی حال بروس بهتر نشده بود. راه حلش این نبود.

دوکارد گل آبی بروس رو گرفت. گل خشک رو تیکه تیکه کرد و باهاش آتش کوچکی درست کرد.

به بروس گفت: “حالا گلت رو بو کن.”

بروس دماغش رو برد نزدیک دود. بو وحشتناک بود. یک‌مرتبه شروع به یادآوری بدترین روزهای زندگیش کرد. داره می‌افته پایین توی چاه . خون پدر و مادرش رو در خیابون می‌بینه …

“تو از این چیزها میترسی. نگاهشون کن. باهاشون مبارزه کن. حالا!” دوکارد گفت.

به یک جعبه‌ی چوبی بزرگ اشاره کرد. بروس بازش کرد.

وووش!

صدها خفاش از جعبه به بیرون پرواز کردن. بروس می‌خواست فریاد بکشه و بدوه. ولی این کار رو نکرد.

فکر کرد: “نه باید قوی باشم.”

بی سر و صدا اونجا ایستاد. تکون نخورد. یک کلمه هم نگفت.

راس آل گل گفت: “آفرین! تو حالا نمیترسی. آماده‌ای که به نینجاهای من ملحق بشی.”

یک نور به بروس داد. “این نور رو بگیر و زندگیت رو بده به من.”

بروس نور رو گرفت. “باید با افرادت کجا برم؟ پرسید.

راس آل گل جواب داد: “به گاتهام. گاتهام باید بمیره. تو باید همه‌ی مردم اونجا رو بکشی.”

بروس داد زد: “نه!” این نمیتونست واقعیت داشته باشه.

راس آل گل گفت: “ما چیزهای زیادی به تو یاد دادیم. حالا تو باید این کار رو برای ما انجام بدی.”

بروس داد زد: “من اینکارو نمیکنم!” نور رو انداخت روی کف چوبی. کف شکست. آتیشی شروع شد و سریع اتاق رو در بر گرفت. بزرگتر و بزرگتر شد. به جعبه‌های مواد منفجره‌ی توی قفسه‌ها رسید. جعبه‌ها شروع به انفجار کردن.

بنگ! بنگ!

نینجاها همه جا می‌دویدن. سقف شروع به ریختن کرد. ریخت روی راس آل گول و اون رو کشت. وقتی بروس به طرف در می‌دوید، بدن دوکارد رو روی زمین دید. اون نمرده بود. بروس دوکارد رو از ساختمان بیرون کشید و برد روی برف.

از کوهستان یخی پایین کشیدش. دوکارد سنگین بود. یک‌مرتبه کم مونده بود از لبه‌ی کوهستان پایین بیفته ولی بروس نجاتش داد.

بعد از مدتی به چند تا خونه رسیدن. بروس دوکارد رو گذاشت اونجا پیش یک پیرمرد.

پیرمرد گفت: “تو جونش رو نجات دادی بهش میگم. کجا داری میری؟”

بروس گفت: “میرم خونه.”

بروس از بقیه‌ی کوهستان پایین رفت. به آلفرد زنگ زد.

گفت: “بهت نیاز دارم، آلفرد. لطفاً بیا و من رو ببر.”

آلفرد با هواپیمای خانواده وین به بوتان پرواز کرد و بروس رو به گاتهام برگردوند. تمام تغییرات وحشتناک گاتهام رو به بروس گفت. کارمین فالکن حالا رئیس مجرم شهر بود. حالا همه ازش می‌ترسیدن. و ویلیام ارل در شرکت وین - کسب و کار خانوادگی وین در برج وین - در صندلی پدر بروس نشسته بود.

ارل به همه گفته: “بروس وین مرده. حالا من رئیسم.”

بروس با دقت به حرف‌های آلفرد گوش داد.

گفت: “من گاتهام رو نجات میدم.”

وقتی رسیدن خونه به ملک اربابی وین، بروس یک موجود کوچیک مشکی بالای دیوار دید.

“این چیه، آلفرد؟” پرسید.

آلفرد جواب داد: “خفاشه، آقا. خفاش‌های زیادی این اطراف هستن.”

بروس یک‌مرتبه دوید بیرون از خونه. به طرف چاه توی باغچه دوید و رفت پایین و پایین. به کف رسید. خیلی تاریک بود ولی میتونست سرمای بادی رو احساس کنه.

حفره‌ای در دیوار پیدا کرد و رفت توش. می‌تونست صدای آب رو بشنوه. خیلی نزدیک بود. دیوارهای تیره رو دنبال کرد تا به یک غار بزرگ باز شدن. رودخانه‌ای داخل غار جاری بود. و همه جا پر از خفاش بود صدها و صدها خفاش بودن.

بروس لبخند زد.

صبح روز بعد بروس کت و شلوار جدیدی پوشید و به برج وین رفت.

زن جلوی میز در شرکت وین سعی کرد جلوش رو بگیره. گفت: “شما نمی‌تونید برید اونجا. جلسه‌ی کاری دارن.”

ولی بروس در رو باز کرد و وارد شد. مردهای زیادی دور یک میز بزرگ نشسته بودن. و در انتهای میز ویلیام ارل نشسته بود.

“صبح بخیر آقای ارل. صبح بخیر همگی” بروس گفت.

رنگ صورت ارل پرید، ولی سریع سعی کرد لبخند بزنه.

گفت: “پسرم چقدر خوبه میبینمت. برگشتی. عجب سورپرایزی! یک سورپرایز خوب!”

بروس گفت: “برگشتم اینجا کار کنم. می‌خوام کسب و کار خانوادگی رو یاد بگیرم.”

بروس در دفتر علوم کاربردی شروع به کار کرد. اینجا دفتر ایده‌های جدید بود ولی به نظر شرکت وین این روزها به ایده‌های جدید زیاد علاقه نداشت. تنها شخص‌ دیگه‌ی دفتر لوسیوس فاکس بود. لوسیوس قبل از مرگش دوست پدر بروس بود.

بروس دور اتاق بزرگ رو نگاه کرد. پر از چیزهای عجیب و جالب بود.

این چیه؟” پرسید و به یک لباس مشکی اشاره کرد.

لوسیس گفت: “یه تن‌پوشه. میتونه جلوی چاقو رو بگیره. حتی میتونه جلوی تفنگ رو هم بگیره.”

“میتونم من برش دارم؟” بروس پرسید.

لوسیس گفت: “البته. در هر صورت تمام این چیزها مال تو هستن.”

بروس تنپوش رو برد خونه و برد پایین توی غار. فکر کرد: “به زودی آماده خواهم بود.”

متن انگلیسی فصل

chapter two

Bats Everywhere

Bruce couldn’t sleep that night. He remembered his life after Joe Chill killed his parents. He was so unhappy and so angry. He went from school to school and university to university. He never stayed long in one place.

Bruce is twenty. He is going back to Gotham by train. Alfred meets him at the station. On the way to Wayne Manor he sees that everything is different. Everywhere is dirty. Many houses are empty. Many shops are closed. People are sleeping on the streets.

‘Things are very bad in Gotham now, Master Bruce,’ Alfred tells him. ‘But Wayne Manor is still your home. Your father was a great man, and one day you will be a great man too.’

It is the afternoon on the same day. Bruce is sitting on his bed. ‘Joe Chill will be free today,’ he thinks. ‘He killed my parents twelve years ago. And today I’m going to kill him.’ He takes a gun out of his bag.

His old friend, Rachel, comes to the house. She is an Assistant District Attorney - an important lawyer in Gotham now.

‘Wow’ he thinks when he sees her. ‘She is so beautiful.’ They drive to the prison.

‘Why are they freeing Joe Chill today?’ he asks.

‘When he was in prison, he was in a room with Carmine Falcone, the famous criminal,’ Rachel explains. ‘They talked and he learned lots of things about Falcone. He’s going to give that information to the police.’

They arrive outside the prison. The newspaper people are waiting. Joe Chill comes out. There are police all around him. Bruce gets out of Rachel’s car and walks towards Chill. He has his hand in his pocket. on his gun.

But - suddenly - a blonde woman pushes through the people. She runs up to Chill. She has a gun in her hand.

‘Falcone says “Hi, Joe”,’ she shouts. BANG! BANG! She kills Joe Chill.

Joe Chill was dead. But Bruce didn’t feel better. It wasn’t the answer.

Ducard took Bruce’s blue flower. He pulled the dry flower into little pieces and made a small fire with it.

‘Smell your flower now,’ he said to Bruce.

Bruce put his nose near the smoke. The smell was terrible. He suddenly started to remember the worst days of his life. He was falling down the well. He was seeing his parents’ blood in the street.

‘You are frightened of these things. Look at them. Fight them. Now!’ said Ducard.

He pointed to a large wooden box. Bruce opened it.

WHOOOOSSSH!

Hundreds of bats flew out of the box. Bruce wanted to shout and run. But he didn’t.

‘No,’ he thought, ‘I must be strong.’

He stood there quietly. He didn’t move. He didn’t say a word.

‘Well done’ said Ra’s al Ghul. ‘You are not frightened now. You are ready to join my Ninjas.’

He gave Bruce a light. ‘Take this light and give your life to me.’

Bruce took the light. ‘Where must I go with your men?’ he asked.

‘To Gotham,’ answered Ra’s al Ghul. ‘Gotham must die. You must kill all the people there.’

‘No’ shouted Bruce. This could not be real.

‘We have taught you many things,’ said Ra’s al Ghul. ‘Now you must do this for us.’

‘I won’t do it’ shouted Bruce. He threw the light on the wooden floor. It broke. A fire started and moved quickly around the room. It grew and grew. It reached the boxes of explosives in the cupboards. They started to explode.

BANG! BANG!

Ninjas ran everywhere. The roof started to fall. It fell on Ra’s al Ghul and killed him. As Bruce ran to the door, he saw Ducard’s body on the floor. He wasn’t dead. Bruce pulled Ducard out of the building and into the snow.

He pulled him down the icy mountain. Ducard was very heavy. Once he almost fell over the edge of the mountain, but Bruce saved him.

After some time they came to some houses. Bruce left Ducard with an old man there.

‘You saved his life, I will tell him,’ said the old man. ‘Where are you going?’

‘I’m going home,’ said Bruce.

Bruce walked down the rest of the mountain. He phoned Alfred.

‘I need you, Alfred,’ he said. ‘Please come and get me.’

Alfred flew to Bhutan in the Wayne family plane and took Bruce back to Gotham. He told Bruce all about the terrible changes in Gotham.

Carmine Falcone was the crime boss in the city now. Everyone was frightened of him. And William Earle sat in Bruce’s father’s chair at Wayne Enterprises, the Wayne family business in Wayne Tower.

‘Bruce Wayne is dead,’ Earle told everyone. ‘I’m the boss now.’

Bruce listened carefully to Alfred.

‘I’m going to save Gotham, Alfred,’ he said.

When they arrived home at Wayne Manor, Bruce saw a small black thing high on the wall.

‘What’s that, Alfred?’ he asked.

‘It’s a bat, sir,’ answered Alfred. ‘There are lots of bats around here.’

Bruce suddenly ran out of the house. He ran to the well in the garden and climbed down and down. He reached the floor. It was very dark but he could feel a cold wind.

He found a hole in the wall and climbed through. He could hear water. It was quite near. He followed the black walls until they opened into a big cave.

A river ran through the cave. And everywhere there were bats - hundreds and hundreds of bats.

Bruce smiled.

The next morning Bruce put on a new suit and went to Wayne Tower.

The woman at the front desk at Wayne Enterprises tried to stop him. ‘You can’t go in there,’ she said. ‘They’re having a business meeting.’

But Bruce opened the door and went in. There were a lot of men sitting around a long table. And at the end of the table was William Earle.

‘Good morning, Mr Earle. Good morning, everyone,’ said Bruce.

Earle’s face went white but he quickly tried to smile.

‘My boy, how nice to see you’ he said. ‘You’re back. What a surprise! A nice surprise!’

‘I’ve come back to work here,’ said Bruce. ‘I want to learn the family business.’

Bruce started work in the Applied Sciences office. This was the new ideas office, but Wayne Enterprises didn’t seem to be very interested in new ideas these days.

The only other person in the office was Lucius Fox. Lucius was a friend of Bruce’s father, before he died.

Bruce looked around the big room. It was full of strange and exciting things.

‘What’s this?’ he asked, and pointed to a black suit.

‘It’s a body suit,’ said Lucius. ‘It can stop a knife. It can even stop a gun.’

‘Can I have it?’ asked Bruce.

‘Of course,’ said Lucius. ‘All these things are yours anyway.’

Bruce took the body suit home and down to the cave. ‘Soon,’ he thought, ‘I will be ready.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.