سرفصل های مهم
مرد شب
توضیح مختصر
بروس بتمن میشه، ولی رئیس پلیس راضی نیست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
مرد شب
شبی که پدر و مادر بروس مردن، بروس مدتی طولانی در پاسگاه پلیس موند. یکی از افسران پلیس باهاش خیلی مهربون بود. اسمش گروهبان جیمز گوردون بود. بروس میدونست افسر پلیس خوبی هست. حالا میخواست با گردون حرف بزنه.
ولی به عنوان بروس نرفت پیش. تنپوش مشکیش و یک ماسک پوشید.
وقتی بتمن در دفتر گردون ظاهر شد، گروهبان تعجب کرد و ترسید.
پرسید: “تو کی هستی؟ چی میخوای؟”
بتمن گفت: “نترس گروهبان گوردون. نیاز به کمکت دارم. من میدونم کارمین فالکون بزرگترین مجرم گاتهام هست. چرا همه ازش میترسن؟ چرا هیچکس جلوش رو نمیگیره؟”
گردون گفت: “چون– به همه آدمهای مهم گاتهام پول میده!”
بروس برای اولین بار پس از سالیان طولانی رفت کنار رودخونه. آدمهای زیادی اونجا بودن. خونه نداشتن. هر شب در خیابانها میخوابیدن.
بعضیها دور آتیش ایستاده بودن. بروس کنار اونها ایستاد و دستهاش رو گرم کرد. به اون طرف خیابون نگاه کرد و به دری اشاره کرد.
پرسید: “اونجا کلوپ کارمین فولکنه؟”
یک نفر گفت: “آره.”
روز بعد، سر کار، لوسیس فاکس گفت: “با من بیا، آقای وین. میخوام چیزی نشونت بدم.”
بروس پشت سرش وارد اتاق بزرگی شد. اونجا، در وسط اتاق، یک ماشین فوقالعاده بود.
چند لحظه بعد، در ماشین نشسته بودن و بروس داشت با سرعت بیشتر و بیشتر در جاده رانندگی میکرد.
لوسیس فریاد کشید: “آرومتر برو، آقای وین!”
بروس داد زد: “امکان نداره! این فوقالعاده است! این یه ماشین معمولی نیست. بیشتر شبیه هواپیماست. میشه مال من بشه؟”
لوسیس فریاد زد: “البته. در هر صورت همهی این چیزها مال شما هستن!”
بعدها بروس با ماشین برگشت به ملک اربابی وین. به آلفرد گفت: “اسمش رو میزارم ماشین خفاشی.”
بروس حالا مرد شب بود. بتمن بود.
بالای ساختمانی نزدیک کلوپ فالکون ایستاد. خیابان کنار رودخانه رو نگاه کرد. دید یک افسر پلیس با گروهی از کارکنان کشتی صحبت میکنه. افسر یه کیسهی سفید کوچیک در آورد و داد به کارکنان. مواد مخدر! پس بعضی از پلیسهای گاتهام هم بد بودن. فالکون به همه پول میداد.
فالکون با دکتر کرین، رئیس تیمارستان آرخام برای بیمارهای روانی، در دفترش نشسته بود.
کرین گفت: “رئیسمون به زودی میرسه. وقتی از پول بهش بگم - پول اون - خوشحال نخواهد شد.”
فالکون گفت: “بهش نگو. دیگه پول بر نمیدارم. این آخرین باره.”
یه کیسهی کوچیک داد به کرین.
پرسید: “میخوای حالا مواد رو امتحان کنی؟” یکمرتبه یک صدای بلند و صدای تفنگها اومد. کرین سریع از در فرار کرد. بتمن پرواز کرد توی اتاق.
فالکن پرسید: “تو چی هستی؟”
“من بتمن هستم. امشب همه چیز عوض میشه.”
بتمن رفت اون طرف شهر به خونهی راشل. از پنجرهی اتاق خوابش رفت تو. گفت: “راشل، بیدار شو! میخوام چیزی بهت بگم. امشب همه چیز تغییر میکنه!”
“و تو کی هستی؟”
“یک دوست. میخوام مثل تو کار خوب انجام بدم. میخوام با آدمهای بد گاتهام بجنگم.”
گروهبان گوردون به رودخانه رسید. اهالی روزنامه زیادی اونجا بودن. عکس میگرفتن. کنار کشتی یک جعبهی بزرگ پر از کیسههای کوچیک مواد بود. افراد فالکون پشت جعبه دراز کشیده بودن.
گوردون گفت: “فوقالعاده است! فالکون کجاست؟ اون همیشه از دردسر فرار میکنه.”
یک نفر گفت: “این بار نه. ببین. اونجاست.”
گردون نگاه کرد. یک چراغ بزرگ کنار رودخانه بود. مردی اون طرف چراغ دراز کشیده بود. تکون نمیخورد. فالکون بود.
راشل روز بعد روزنامه رو خوند و عکس فالکون رو در صفحه اول دید. لبخند زد.
در پاسگاه پلیس رئیس گروهبان گوردون خیلی عصبانی بود.
فریاد زد: “کی این بلا رو سر فالکون آورده؟ سریع پیداش کنید. پلیس به خاطر اون احمق به نظر میرسه.”
گوردون گفت: “فکر میکنم سعی میکنه به ما کمک کنه، آقا.”
رئیسش داد زد: “ما نیازی به کمکش نداریم.”
گردون فکر کرد: “خوب، فکر میکنم احتمالاً داریم.” ولی چیزی نگفت.
دکتر کرین در پاسگاه پلیس فالکون رو ملاقات میکرد.
فالکون بهش گفت: “به پلیس بگو من بیمار روانی هستم، وگرنه از تو و مواد مخدر بهشون میگم.”
کرین عصبانی شد. پرسید: “درباره من و مواد مخدر چی میدونی؟”
فالکون گفت: “میدونم که اونها رو در بیمارستانت روی آدمهای آزمایش میکنی. میدونم رئیس نقشههای بزرگتری داره.”
دکتر کرین یکمرتبه گفت: “میخوای ماسک من رو ببینی؟ در آزمایشهام ازش استفاده میکنم. آدمها خیلی ازش میترسن. اصلاً ازش خوششون نمیاد.”
کیفش رو باز کرد و یک ماسک وحشتناک بیرون آورد. زد به صورتش.
“چطور دیده میشم؟”
ووووش!!!
یکمرتبه دود سفیدی از کیفش بلند شد.
فالکون سعی کرد داد بزنه، ولی دماغ و دهنش آتش گرفته بودن. آب از چشمهاش میریخت. چیزهای وحشتناکی جلوی چشمهاش میدید. کرین سریعاً ماسک رو گذاشت توی کیف و در کیفش رو بست.
افسر پلیس رو صدا زد.
و به افسر گفت: “فکر میکنم آقای فالکون قطعاً بیمار روانیه. آقای فالکون رو به تیمارستان آرخام میبریم. اونجا میتونیم ازش مراقبت کنیم.”
ارل عصبانی بود. بروس وین به گاتهام برگشته بود. ارل میخواست شرکت وین رو در قبال پول زیادی بفروشه ولی حالا نمیتونست.
و حالا مشکل دیگهای هم داشت. دست راستش در شرکت وین، راجرز، در این باره بهش گفته بود.
راجرز گفت: “یکی از بزرگترین کشتیهای ما ناپدید شده.”
ارل گفت: “یک دستگاه گرونقیمت و بزرگ روی اون کشتی هست. یک دستگاه خیلی خطرناک که میتونه آب رو تبدیل به بخار بکنه.”
متن انگلیسی فصل
chapter three
A Man of the Night
The night his parents died, Bruce waited a long time at the police station. One of the police officers there was very kind to him. His name was Sergeant James Gordon. Bruce knew that he was a good police officer. He wanted to talk to Gordon now.
But he didn’t go as Bruce. He put on his black body suit and a mask.
When Batman appeared in Gordon’s office, the sergeant was surprised and frightened.
‘Who are you’ he asked. ‘What do you want?’
‘Don’t be frightened, Sergeant Gordon,’ said Batman. ‘I need your help. I know Carmine Falcone is the biggest criminal in Gotham. Why is everyone frightened of him? Why does no one stop him?’
‘Because–’ said Gordon, ‘he pays all the important people in Gotham!’
Bruce went to the river for the first time in many years. There were lots of people there. They didn’t have homes. They slept in the streets every night.
Some people were standing around a fire. Bruce stood with them and warmed his hands. He looked across the street and pointed to a door.
‘Is that Carmine Falcone’s club’ he asked.
‘Yeah,’ someone said.
The next day at work, Lucius Fox said, ‘Come with me, Mr Wayne. I want to show you something.’
Bruce followed him into a big room. There, in the centre of the room, was a fantastic car.
A few moments later, they were in the car and Bruce was driving it faster and faster along the road.
‘Go slower, Mr Wayne’ shouted Lucius.
‘No way’ shouted Bruce. ‘This is fantastic! This isn’t an ordinary car. It’s more like a plane. Can I have it?’
‘Of course,’ shouted Lucius. ‘All these things are yours anyway!’
Later Bruce drove the car back to Wayne Manor. I’ll call it the Batmobile,’ he told Alfred.
Bruce was a man of the night now. He was Batman.
He stood on top of a building near Falcone’s club. He watched the street by the river. He saw a police officer talking to a group of ship workers. The officer took out a small white bag and gave it to the workers. Drugs! So some of the Gotham police were bad too. Falcone was paying everyone.
Falcone sat in his office with Dr Crane, the boss of Arkham Asylum for the mentally ill.
‘Our boss is arriving very soon,’ said Crane. ‘When I tell him about the money - his money - he won’t be happy.’
‘Don’t tell him,’ said Falcone. ‘I won’t take any more. This is the last time.’
He gave Crane a small bag.
‘Do you want to test the drugs now’ he asked. Suddenly there was a loud bang and the sound of guns. Crane quickly escaped through the door. Batman flew into the room.
‘What are you’ asked Falcone.
‘I’m Batman. Everything changes tonight.’
Batman crossed the city to Rachel’s house. He climbed through her bedroom window. ‘Rachel, wake up’ he said. ‘I want to tell you something. Everything changes tonight!’
‘And who are you?’
‘A friend. I want to do good, like you. I want to fight the bad people of Gotham.’
Sergeant Gordon arrived at the river. A lot of newspaper people were there. They were taking photos. Next to a ship there was a large box full of small bags of drugs. Falcone’s men were lying behind the box.
‘Fantastic’ said Gordon. ‘Where’s Falcone? He always escapes trouble.’
‘Not this time. Look. He’s over there,’ someone said.
Gordon looked. There was a big light next to the river. A man was lying across the light. He wasn’t moving. It was Falcone.
Rachel read the newspaper the next day and saw the photo of Falcone on the front page. She smiled.
At the police station, Sergeant Gordon’s boss was very angry.
‘Who did this to Falcone’ he shouted. ‘Find him fast! The police look stupid because of him.’
‘I think he’s trying to help us, sir,’ Gordon said.
‘We don’t need his help’ shouted his boss.
‘Well, I think we probably do,’ thought Gordon. But he didn’t say anything.
Dr Crane was visiting Falcone at the police station.
‘Tell the police I’m mentally ill,’ Falcone said to him, ‘or I’ll tell them about you and the drugs.’
Crane was angry. ‘What do you know about me and the drugs’ he asked.
‘I know that you test them on people in your hospital,’ said Falcone. ‘I know the boss is planning something big.’
‘Would you like to see my mask’ said Dr Crane suddenly. ‘I use it in my tests. People are very frightened of it. They don’t like it at all.’
He opened his bag and took out a horrible mask. He put it on.
‘How do I look?’
WHOOOOSSSH!!
Suddenly white smoke came out of his bag.
Falcone tried to shout but his nose and his mouth were on fire. Water came out of his eyes. He saw horrible things in front of his eyes. Crane quickly put the mask back in his bag and shut it.
He called a police officer.
‘I think Mr Falcone is certainly mentally ill,’ he said to the officer. ‘We’ll move Mr Falcone to Arkham Asylum. We can take care of him there.’
Earle was angry. Bruce Wayne was back in Gotham. Earle wanted to sell Wayne Enterprises for a lot of money, but now he couldn’t.
And now he had another problem. His Number 2 at Wayne Enterprises, Rogers, was telling him about it.
‘One of our biggest ships has disappeared,’ said Rogers.
‘There’s a big, expensive machine on that ship,’ said Earle. ‘A very dangerous machine that can change water into steam.’