سرفصل های مهم
مهمان ناخوانده
توضیح مختصر
راس آل گل نمرده. در واقع دوکارد، راس آل گل بود.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
مهمان ناخوانده
در اتاق کار خالی گروهبان گردون داشت با تلفن صحبت میکرد.
گردون گفت: “یک نفر داروی خطرناکی در آب شهر ریخته.”
مرد ادارهی آب جواب داد: “خوب، ما هر روز آب رو آزمایش میکنیم، و نتایج امروز به نظر خوب میرسن.”
گردون گفت: “شاید برای نوشیدن بیخطره، ولی بو کردنش خطرناکه.”
مرد اداره آبیاری گفت: “ممکنه.”
وقتی تماس تلفنی رو تموم کرد، گردون یک جعبه کشتی بزرگ دید.
این چیه؟
پرسید: “
بیاید بازش کنیم. درش رو برداشتن و یک دستگاه دیدن.”
یک افسر گفت: “بزرگتر از یک ماشینه. روش چی نوشته؟”
- گردون خوند: “شرکت وین ۴۷بی۱می.”
“چیکار میکنه؟” افسری پرسید
گردون جواب داد: “هیچ نظری ندارم. ولی هیچ کس نباید بره نزدیکش،
باشه؟”
بروس از غار خارج شد و رفت تو خونه. همه در جشن تولدش خوش میگذروندن. وقتی بروس رفت، همه آهنگ “تولدت مبارک” رو خوندن!
بروس دور اتاق گشت و به همهی مهمانانش سلام داد. بالاخره شخصی که میخواست رو پیدا کرد. لوسیوس فاکس.
آروم گفت: “اون دستگاه چیزی فهمیدی؟”
فاکس گفت: “بله، فهمیدم. میتونه آب رو تبدیل به بخار بکنه.”
بروس لحظهای فکر کرد. گفت: “پس میتونی داروی خطرناکی توی آب بریزی
و بعد میتونی آب رو تبدیل به بخار بکنی و همه رو در شهر بکشی. میتونی؟”
فاکس گفت: “بله، میتونی.”
“وای نه!” بروس سریعاً به اون طرف اتاق به طرف در رفت. باید هرچه سریعتر میرفت.
ولی در راه زنی دستش رو گرفت. خانم دلین بود از دوستان قدیمی پدرش.
بروس! گفت: “
میخوام با یه نفر آشنا بشی.”
“ببخشید،
نمیتونم حالا صبر کنم، خانم دلین. باید … “
ولی بعد به مردی که همراه خانم دلین بود، نگاه کرد. مرد گل آبی به کتش زده بود.
خانم دلین گفت: “این آقای آل گل هست، بروس.”
بروس به مرد گفت: “تو راس آل گل نیستی.”
صدایی از پشت سرش گفت: “نه، حق با توئه، بروس.”
بروس برگشت. دوکارد بود.
دوکارد گفت: “اون راس آل گل نیست. من هستم. من دوکارد نیستم. هیچ وقت نبودم. و تو، بروس، بهترین دانشآموز من بودی تا اینکه فرار کردی.”
بروس اطراف اتاق رو نگاه کرد و دید که چند تا از آدمهای اونجا رو نمیشناسه. دوستانش نبودن. نینجا بودن!
مهمانانش در خطر بودن. باید سریعاً خارج میشدن. چیکار میتونست بکنه؟ لیوانی برداشت و داد زد: “بیاید به سلامتی جشن تولدم بخوریم! بیاید به سلامتی تمام مهمانانم بخوریم! شما منو دوست ندارید، مگه نه؟ اینجایید چون پول من رو دوست دارید. فقط نوشیدنی و غذای مفت میخواید!”
مهمانان خیلی ناراحت و عصبانی شدن. بلافاصله از خونه خارج شدن. سوار ماشینهاشون شدن و رفتن.
راس آل گل خندید. گفت: “در هر صورت به زودی خواهند مرد.”
“پس کرین برای تو کار میکرد.” بروس پرسید:
راس آل گل گفت: “بله، برای من کار میکرد. ولی فقط به پول علاقه داشت. من بیشتر از اون رو میخوام. وقتی گاتهام بمیره، آدمهای همه جا میترسیدن. در همه جای دنیا جنگ و کشتار میشه. انسان نابود میشه. دیگه هیچ آدمی نمیمونه. دنیا دوباره فوقالعاده میشه. من تو رو نجات دادم، بروس ولی تو با من جنگیدی. خونهی من رو آتیش زدی. از اون موقع فعالیتهات برای ما دردسر ایجاد کرد. حالا ما برای تو دردسر ایجاد میکنیم.”
راس آل گل داد زد و به افرادش دستور داد “شروع کنید!”
نینجاها شروع به آتیش زدن مبلمان کردن.
چند کیلومتر دورتر در تیمارستان آرخام چهار تا افسر پلیس دور دستگاه ایستاده بودن.
یکی از اونها گفت: “گردون چی گفت؟ هیچکس نباید بره نزدیکش. البته، به غیر از ما.” همگی خندیدن. یکی دیگه به ساعتش نگاه کرد. گفت: “وقتشه.”
دستگاه رو روشن کردن و بعد مواد منفجره رو در امتداد دیوار گذاشتن.
از دستورات گروهبان گردون پیروی نمیکردن.
همون لحظه، بالای شهر، یک راننده قطار به ساعتش نگاه کرد.
گفت: “قطار اینجا توقف میکنه. همه برن بیرون!”
مسافران پیاده شدن. همین اتفاق در قطارها و اتوبوسهای همهی شهر میافتاد. همه چیز در گاتهام متوقف شد.
گروهبان گردون بیرون تیمارستان آرخام ایستاده بود.
راشل به طرفش دوید. دو تا بطری کوچیک رو داد بهش. “اینها از طرف بتمن هستن.”
بووووم!
قبل از اینکه بتونه جواب بده، انفجار بزرگی شد. گردون به طرف اتاقی که دستگاه اونجا بود، دوید. هیچ دیواری نبود. چهار تا افسر پلیس داشتن دستگاه رو به بیرون هل میدادن. یکی از اونها چیزی روی دستگاه فشار داد. شروع به در آوردن صدای عجیبی کرد.
بوووووم!
انفجار دوم رخ داد.
بوووم!
بعد یکی دیگه.
بووووم!
بعد یکی دیگه.
همه جا بخار شده بود. ابر کوچیکی از بخار به طرف گردون حرکت کرد. بوش به گردون رسید. دهن و دماغش آتیش گرفت.
در اداره آبیاری کارکنان داشتن به نقشهی شهر گاتهام نگاه میکردن. چراغهای کوچکی همه جای نقشه بود. تمام چراغها سبز بودن،
به غیر از یکی. چراغ تیمارستان آرخام قرمز بود.
ملک اربابی وین آتیش گرفته بود.
“اومدی منو بکشی؟”بروس از راس پرسید:
راس گفت: “نه. اومدم سؤالی ازت بپرسم. به ما ملحق میشی؟”
“هرگز.
بروس گفت:
من نمیخوام بخشی از این باشم.”
راس گفت: “پس با من بجنگ و همراه گاتهام بمیر.”
شمشیری بیرون آورد.
جنگیدن و جنگیدن تا اینکه بالاخره بروس با شمشیرش روی سر راس، روی راس ایستاد.
گفت: “خیلی خوب به من آموزش دادی، راس.”
راس گفت: “بله، خوب آموزش دادم ولی همیشه فراموش میکنی با دقت به چیزهای اطرافت نگاه کنی.”
شترررق!
بروس بالا رو نگاه کرد. سقف آتیش گرفته بود. بخشی از سقف داشت به طرفش میافتاد.
بنگ!
به بروس خورد و بروس افتاد روی زمین.
راس گفت: “خدانگهدار، دوست من.” از ساختمان بیرون دوید. ماشینی منتظرش بود.
متن انگلیسی فصل
chapter six
A Surprise Guest
In the empty workroom, Sergeant Gordon was talking on the phone.
‘Someone has put a dangerous drug into the city’s water,’ Gordon said.
‘Well, we test the water every day,’ answered the man from the Water Office, ‘and today’s results seem fine.’
‘Perhaps it’s safe to drink but dangerous to smell,’ said Gordon.
‘That’s possible,’ said the water man.
When he finished his phone call, Gordon saw the large ship’s box.
‘What’s that?’ he asked. ‘Let’s open it.’ They got the top off and found a machine.
‘It’s bigger than a car,’ said an officer. ‘What does it say on it?’
‘WAYNE ENTERPRISES 47B1-ME,’ Gordon read.
‘What does it do?’ asked an officer.
‘I’ve no idea,’ answered Gordon. ‘But no one must go near it. OK?’
Bruce left the cave and went up into the house. Everyone was having a great time at his birthday party. When he appeared, they all sang ‘Happy Birthday to you!’
Bruce walked around saying hello to his guests. Finally he found the person he wanted. Lucius Fox.
‘That machine-‘ he said quietly, ‘Have you found out anything?’
‘Yes, I have. It can change water into steam,’ Fox said.
Bruce thought for a moment. ‘So you could put a dangerous drug in the water,’ he said. ‘And then you could change the water into steam and kill everyone in the city. Could you?’
‘Yes, you could,’ said Fox.
‘Oh no!’ Bruce went quietly across the room towards the door. He had to leave as soon as possible.
But on the way, a woman took his arm. It was Mrs Delane, an old friend of his father.
‘Bruce!’ she said. ‘I want you to meet someone.’
‘I’m sorry. I can’t stop now, Mrs Delane,’ said Bruce. ‘I have to.’
But then he looked at the man with Mrs Delane. The man wore a blue flower in his jacket.
‘This is Mr al Ghul, Bruce,’ said Mrs Delane.
‘You’re not Ra’s al Ghul,’ Bruce said to the man.
‘No, you’re right, Bruce,’ said a voice behind him.
He turned around. It was Ducard.
‘He isn’t Ra’s al Ghul,’ said ‘Ducard’. ‘I am. I’m not Ducard. I never was. And you, Bruce, were my best student until you escaped.’
Bruce looked around the room and saw that he didn’t know some of the people there. They weren’t his friends. They were Ninjas!
His guests were in danger. They had to get out fast. What could he do? He took a glass and shouted, ‘Let’s drink to my birthday! Let’s drink to all my guests! You don’t like me, do you? You’re here because you like my money. You just want some free food and drink!’
The guests were very upset and angry. They left the house at once. They got in their cars and drove away.
Ra’s al Ghul laughed. ‘They will die very soon anyway,’ he said.
‘So was Crane working for you?’ asked Bruce.
‘Yes, he was,’ said Ra’s al Ghul. ‘But he was only interested in money. I want much more than that. When Gotham dies, people everywhere will be frightened. There will be fighting and killing all over the world.
Man will disappear. No more people. The world will be wonderful again. I saved you, Bruce, but you fought me.
You set fire to my home. Since then your activities have made trouble for us. Now we’re going to make trouble for you.’
Ra’s al Ghul shouted an order to his men, ‘Go ahead!’
The Ninjas started to set fire to the furniture.
Some kilometres away at Arkham Asylum, four police officers were standing around the machine.
‘What did Gordon say? “No one must go near it,”’ one of them said. ‘Except us, of course.’ They all laughed. Another one looked at his watch. ‘It’s time,’ he said.
They turned on the machine and then put explosives along the wall.
They weren’t following Sergeant Gordon’s orders.
At the same time, high above the city, a train driver looked at his watch.
‘The train stops here,’ he said. ‘Everyone out!’
The passengers got out. The same thing was happening on buses and trains all over the city. Everything in Gotham stopped.
Sergeant Gordon was standing outside Arkham Asylum.
Rachel ran towards him. She gave him the two small bottles. ‘These are from Batman.’
FOOOOM!
Before he could answer, there was a big explosion. Gordon ran towards the room with the machine.
There was no wall. Four police officers were pushing the machine outside. One of them pushed something on the machine. It started to make a strange sound.
FOOOOM!
There was a second explosion.
FOOOOM!
Then another.
FOOOOM!
Then another.
There was steam everywhere. A small cloud of steam moved towards Gordon. The smell reached him. His nose and mouth were on fire.
At the Water Office, the workers were looking at a map of Gotham City. There were small lights all over the map. All the lights were green. Except one. The light at Arkham Asylum was red.
Wayne Manor was on fire.
‘Have you come to kill me?’ Bruce asked Ra’s.
‘No,’ said Ra’s. ‘I’ve come to ask you a question. Will you join us?’
‘Never!’ said Bruce. ‘I don’t want to be part of this.’
‘Then fight me,’ said Ra’s, ‘and die with Gotham.’
He took out a sword.
They fought and fought until finally Bruce stood over Ra’s with his sword above Ra’s head.
‘You taught me very well, Ra’s,’ he said.
‘Yes, I did,’ said Ra’s, ‘but you always forget to look very carefully at the things around you.’
CRRRAAACCCK!
Bruce looked up. The roof was on fire. Part of it was falling towards him.
BANG!
It hit him and he fell to the floor.
‘Goodbye, my friend,’ said Ra’s. He ran out of the building. A car was waiting for him.