سرفصل های مهم
سقوط!!!
توضیح مختصر
بتمن در نبرد با راس آل گل پیروز میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
سقوط!!!
“ارباب بروس! ارباب بروس! بلند شو!”
بروس چشمهاش رو باز کرد. آلفرد کنارش بود. و بخشی از سقف روش بود.
آلفرد گفت: “فشار بده! تو قوی هستی. میتونی اینکارو بکنی.”
بروس فشار داد و فشار داد و بالاخره آلفرد تکهی سقف رو کشید کنار. بروس بلند شد و دویدن پایین توی غار.
بروس گفت: “آه، آلفرد. من چیکار کردم؟ ملک اربابی وین آتیش گرفته و من نمیتونم به گاتهام کمک کنم. مرتکب اشتباهات زیادی شدم.”
آلفرد لبخند زد. پرسید: “و ما چرا میافتیم، آقا؟”
بروس گفت: “میفتیم تا یاد بگیریم دوباره بلند بشیم. باید برم!”
لباسهای بتمنش رو پوشید و ماشین خفاشیش رو بیرون آورد.
وووووش!
در عرض چند دقیقه در گاتهام بود.
مجرمهای تیمارستان آرخام داشتن همه جا میدویدن. فریاد میکشیدن و میرقصیدن و وسایل رو میشکستن. راشل تماشا کرد. بالای سرش یک قطار متوقف شد. چند تا مرد با ماسک شروع به بردن یک دستگاه بزرگ به داخل قطار کردن.
راشل دوید تا گروهبان گردون رو در تیمارستان پیدا کنه. گردون روی زمین نشسته بود. راشل میدید که خیلی بیماره. سریعاً نیاز به پادزهر داشت. یکی از بطریها رو از جیبش بیرون آورد.
گفت: “مشکلی نیست. میتونم کمکت کنم.”
راشل پادزهر رو به گردون داد و گردون کمکم حالش بهتر شد. آدمهای تیمارستان فریاد میکشیدن و نزدیکتر میاومدن. به خاطر ابر سفید حالشون بد بود. یکمرتبه شروع به دویدن به طرف راشل و گردون کردن.
راشل فکر کرد: “وای نه! میخوان ما رو بکشن.”
وووم!
ماشین خفاشی از ناکجاآباد پیدا شد. بتمن به طرف راشل دوید. کلیدهای ماشین خفاشی رو داد به گردون.
گفت: “با احتیاط رانندگی کن.” بتمن راشل رو بغل کرد و باهاش رفت بالا روی سقف - بالای ابر خطرناک. گردون به طرف ماشین خفاشی دوید.
راشل و بتمن میتونستن از روی سقف کل گاتهام رو ببین.
راشل گفت: “یک دستگاه بزرگ رو توی قطار میذاشتن.”
درست همون موقع، قطار شروع به حرکت کرد. بتمن یکمرتبه متوجه شد.
گفت: “البته. ریل قطار دقیقاً از روی رودخانهی کنار برج وین عبور میکنه. راس آل میخواد اونجا از دستگاه استفاده کنه. میخواد آب شهر رو تبدیل به بخار بکنه. میخواد همه رو بکشه.”
بتمن به طرف لبهی سقف حرکت کرد.
راشل گفت: “بتمن، نپر! ممکنه بمیری. لطفاً اسمت رو به من بگو.”
“کارهایی که میکنم مهم هستن، نه چیزهایی که میگم.”
راشل داد زد: “بروس؟ . بروس!”
ولی بتمن نمیتونست بشنوه. داشت به پایین پرواز میکرد. روی سقف قطار فرود اومد و ازش گرفت.
بنگ! بنگ! بنگ! آدمهای داخل قطار به طرف سقف شلیک کردن. گلوله سه بار به بتمن خورد. بتمن از روی سقف افتاد.
نینجاهای آخرین واگن قطار به بیرون از پنجره نگاه کردن. اول بالا رو نگاه کردن. بتمن اونجا نبود. بعد پایین رو نگاه کردن. بتمن هنوز اونجا بود! از یک طناب دراز آویزون بود و از زیر قطار از یک طرف به طرف دیگه پرواز میکرد.
در خیابان پایین قطار، نینجایی پشت یک ماشین سبز رنگ بود. مسلسلش رو به طرف بتمن نشانه گرفته بود. گردون با ماشین خفاشی از نبشی پیچید. با سرعت رانندگی میکرد.
کرزااام!
به ماشین سبز رنگ زد. ماشین سقوط کرد و تبدیل به یک گلوله آتیش شد.
بتمن از طناب به طرف قطار بالا رفت. رفت توی آخرین واگن و کار نینجاهای اونجا رو تموم کرد. بعد رفت جلوی قطار.
وقتی به اولین واگن رسید، راس برگشت. دهنش باز شد.
گفت: “تو!؟” شمشیرش رو درآورد و به طرف بتمن دوید.
بتمن سریعاً به طرف لبهی جلوی قطار حرکت کرد. راس شمشیرش رو آورد بالای سر بتمن. بتمن شمشیر رو نگه داشت و دو تکه کرد و شکست.
قطار داشت به مرکز گاتهام نزدیکتر و نزدیکتر میشد. داشت به برج وین نزدیکتر و نزدیکتر میشد.
بتمن فکر کرد: “باید قطار رو نگه دارم.”
از جلوی قطار اومد بیرون و شمشیر راس آل گل رو انداخت زیر چرخهای قطار. صدای وحشتناکی اومد.
راس خودش رو انداخت روی بتمن و دستهاش رو گذاشت روی دهن و دماغ بتمن. بتمن نمیتونست تکون بخوره. همه جا داشت تاریک میشد.
راس گفت: “حالا واقعاً ترسیدی، مگه نه؟”
بتمن به صورت راس نگاه کرد. پایان دنیا رو اونجا دید. همین باعث شد بتمن عصبانی بشه. و وقتی عصبانی میشد، قوی میشد. یکمرتبه راس رو محکم فشار داد و از قطار پرید بیرون توی آسمون.
راس با تعجب و خشم بالا رو نگاه کرد. بعد خیلی ترسید. قطار کمتر از یک ثانیه بعد سقوط میکرد. قطار از ریل بیرون اومد و افتاد پایین و پایین. و بعد سقوط!
در پارکینگ جلوی برج وین فرود اومد و منفجر شد و یک گلوله آتش شد.
مدت کوتاهی بعد تمام آدمهای بد یا در زندان بودن یا از کار بیکار شده بودن. مردم گاتهام دوباره شروع به ساختن شهر بزرگشون کردن. حالا همه میخواستن با هم کار کنن.
ویلیام ارل روز بعد از سقوط قطار وارد دفترش شد. دید لوسیس فاکس پشت میزش نشسته.
پرسید: “در دفتر من چیکار میکنی؟”
فاکس با خوشحالی گفت: “حالا دفتر منه. رئیس جدید شرکت وین هستم.”
ارل پرسید: “کی میگه؟”
بروس از پشت سر ارل گفت: “من میگم. کسب و کار منه. خدانگهدار، آقای ارل.”
در ملک اربابی وین کارگرانی بودن. با دقت و به آرومی یه خونهی جدید میساختن- دقیقاً شبیه خونهی قدیمی.
بروس به طرف چاه قدیمی توی باغچه رفت. یک تکه چوب بزرگ گذاشت روی چاه. راشل اونجا پیشش بود.
بروس از راشل پرسید: “خیلی وقت پیش از این چاه افتادم پایین. یادت میاد؟”
راشل جواب داد: “البته.”
بروس گفت: “بعد از اون دیگه هیچی مثل قبل نشد.”
راشل پرسید: “چی فرق کرد.”
بروس یه تیکه چوب دیگه گذاشت روی چاه. حالا کاملاً بسته شده بود.
گفت: “دیگه بچه نبودم. مرد شده بودم.”
راشل گفت: “تو مرد بزرگی هستی، بروس.”
بروس نگاش کرد. میتونست ببینه که راشل دوستش داره.
راشل گفت: “بین بتمن و بروس وین جایی برای من نیست.”
بروس گفت: “نیاز نیست بتمن باشم. میتونم زندگی خودم رو انتخاب کنم.”
راشل گفت: “نه. فکر نمیکنم بتونی. آدمهای بزرگ همیشه نمیتونن زندگی خودشون رو انتخاب کنن. گاتهام به تو نیاز داره. خداحافظ، بروس.”
بروس گفت: “خداحافظ راشل. هر کاری از دستم بربیاد برای گاتهام انجام میدم.”
راشل گفت: “میدونم.”
متن انگلیسی فصل
chapter seven
CRAAAASSSSHHHHH!!!!
‘Master Bruce! Master Bruce! Get up!’
Bruce opened his eyes. Alfred was next to him. And a part of the roof lay on top of him.
‘Push’ said Alfred. ‘You’re strong. You can do it.’
Bruce pushed and pushed, and finally Alfred moved the piece of roof to one side. Bruce got up and they escaped to the cave below.
‘Oh, Alfred,’ he said. ‘What have I done? Wayne Manor is on fire and I can’t help Gotham. I’ve made so many mistakes.’
Alfred smiled. ‘And why do we fall, sir’ he asked.
‘We fall,’ said Bruce, ‘so that we can learn to get up again. I must go!’
He changed into his Batsuit and took off in the Batmobile.
FFFWHOOOOSSSHH!
In a few minutes he was in Gotham.
The criminals from Arkham Asylum were running everywhere. They were shouting and dancing and breaking things. Rachel watched. Above her a train stopped. Some men in masks started to move a large machine onto it.
She ran to find Sergeant Gordon in the asylum. He was sitting on the floor. She could see that he was very ill. He needed the antidote fast. She took one of the bottles out of his pocket.
‘It’s OK,’ she said. ‘I can help you.’
Rachel gave Gordon the antidote and he slowly started to feel better. The people from the asylum were shouting and coming nearer. They were feeling bad from the white cloud. Suddenly they started running towards Rachel and Gordon.
‘Oh no’ thought Rachel. ‘They’re going to kill us.’
WHOMMMM!
The Batmobile arrived from nowhere. Batman ran towards Rachel. He gave Gordon the keys to the Batmobile.
‘Drive carefully,’ he said. Batman took Rachel in his arms and climbed up to the roof with her - above the dangerous cloud. Gordon ran to the Batmobile.
From the roof Rachel and Batman could see all of Gotham.
‘They were putting a large machine onto the train,’ said Rachel.
Just then, the train started to move. Batman suddenly understood.
‘Of course,’ he said. ‘The railway line runs exactly over the river next to Wayne Tower. Ra’s is going to use the machine there. He’s going to turn the city’s water into steam. He’s going to kill everyone.’
Batman moved to the edge of the roof.
‘Batman, don’t jump’ said Rachel. ‘You could die. Please tell me your name.’
‘The things I do are important, not the things I say.’
‘Bruce?. Bruce’ shouted Rachel.
But Batman couldn’t hear. He was flying down. He landed on the roof of the train and held on.
BANG! BANG! BANG! People inside the train fired guns through the roof. They hit Batman three times. He fell off the roof.
The Ninjas in the last car of the train looked out of the window. First they looked up. No Batman. Then they looked down. Batman was still there! He was hanging from a long line, flying from side to side under the train.
On a street below the train, there was a Ninja in the back of a green car. He was pointing his machine gun at Batman. Gordon came around the corner in the Batmobile. He was driving very fast.
KERZAMMM!!
He hit the green car. It crashed and exploded into a ball of fire.
Batman climbed up the line to the train. He got into the last car and finished the Ninjas there. Then he went to the front of the train.
When he reached the first car, Ra’s turned. His mouth opened.
‘You’ he said. He took out his sword and ran at Batman.
Batman quickly moved to the front edge of the train. Ra’s lifted his sword over Batman’s head. Batman held it and broke it in two.
The train was moving nearer and nearer to the centre of Gotham. It was moving nearer and nearer to Wayne Tower.
‘I must stop the train,’ thought Batman.
He reached out of the front of the train and threw Ra’s al Ghul’s sword under the wheels. There was a terrible noise.
Ra’s threw himself onto Batman and put his hands over his mouth and nose. Batman couldn’t move. Everything started to go black.
‘Now you’re really frightened, aren’t you’ said Ra’s.
Batman looked into Ra’s face. He saw the end of the world there. That made Batman angry. And when he was angry, he was strong. He suddenly pushed hard against Ra’s and flew out of the train and into the sky.
Ra’s looked up in surprise and anger. Then he was very frightened. The train was going to crash in less than a second. It came off the railway line and fell down and down. And thenCRRAAASSSSHHHHH!!!!
It landed in the car park in front of Wayne Tower and exploded into a ball of fire.
Soon all the bad guys were in prison or out of a job. The people of Gotham began to build their great city again. Everyone wanted to work together now.
William Earle walked into his office the day after the train crash. He found Lucius Fox behind his desk.
‘What are you doing in my office’ he asked.
‘It’s my office now,’ said Fox happily. ‘I’m the new boss of Wayne Enterprises.’
‘Who says’ Earle asked.
‘I say,’ said Bruce from behind Earle. ‘It’s my business. Goodbye, Mr Earle.’
There were builders at Wayne Manor. They were slowly and carefully building a new house - exactly like the old one.
Bruce went to the old well in the garden. He put a big piece of wood across the top. Rachel was there with him.
‘I fell down this well a long time ago. Do you remember’ he asked her.
‘Of course,’ she answered.
‘Things were never the same after that,’ he said.
‘What was different’ she asked.
Bruce put another piece of wood across the well. Now it was completely closed.
‘I wasn’t a child anymore, he said. ‘I began to be a man.’
‘You’re a great man, Bruce,’ she said.
Bruce looked at her. She could see that he loved her.
‘There’s no place for me between Batman and Bruce Wayne,’ she said.
‘I don’t have to be Batman,’ he said. ‘I can choose my own life.’
‘No,’ she said. ‘I don’t think you can. Great people can’t always choose their lives. Gotham needs you. Goodbye, Bruce.’
‘Goodbye, Rachel,’ he said. ‘I’ll do my best for Gotham.’
‘I know you will,’ she said.