سرفصل های مهم
فصل دوم
توضیح مختصر
پسرعمو برنیس رو از قبر درمیاره و دندونهاش رو میکشه...
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
شنیدم در بسته شد و بالا رو نگاه کردم. برنیس دیگه اونجا نبود. اتاق خالی بود. ولی دندونهاش از اتاق ذهن من خارج نشده بودن. حالا با وضوح بیشتری نسبت به وقتی که جلوم ایستاده بود میدیدمشون.
کوچکترین بخش از هر دندون توی ذهنم میسوخت. دندونها. جلوی چشمهام بودن: اینجا و اونجا و هر جایی که نگاه میکردم. خیلی سفید بودن با لبهای بیخونی که همیشه دورشون تکون میخوردن.
سعی کردم با این وسواس ذهنی وحشتناک و ناگهانی بجنگم، ولی بیفایده بود. به تنها چیزی که میتونستم فکر کنم، تنها چیزی که با چشمهای ذهنم میدیدم، دندونها بودن. حالا مرکز زندگیم بودن. در چشمهای ذهنم نگهشون داشتم، در هر نوری به اونها نگاه میکردم و به هر جهت برشون میگردوندم.
شکلشون و تفاوتشون رو بررسی میکردم، و هر چه بیشتر بهشون فکر میکردم، بیشتر میخواستمشون. بله، میخواستمشون! باید اون دندانها مال من میشدن! فقط دندونها میتونستن شادم کنن و جلوی دیوانه شدنم رو بگیرن.
شب شد، بعد تاریکی تبدیل به روز دیگهای شد بعد شب دوم از راه میرسید و من تنها نشسته بودم و تکون نمیخوردم. هنوز در افکارم گم بودم- در همون یک فکر- دندونها! همه جا میدیدمشون- در سایههای عصر، در تاریکی جلوی چشمهام.
بعد فریاد وحشتناکی از ترس از رویا بیدارم کرد. صداها و فریادهای بیشتری از غم و رنج شنیدم. بلند شدم و در کتابخانه رو باز کردم. یک خدمتکار دختر بیرون ایستاده بود و گریه میکرد.
شروع کرد: “دختر عموتون، آقا. صرعش بود، آقا. امروز صبح مرد.”
امروز صبح؟ به بیرون از پنجره نگاه کردم. داشت شب میشد .
دختر گفت: “حالا آمادهایم دفنش کنیم.”
دوباره دیدم تنها در کتابخانه بیدار شدم. فکر کردم میتونم رویاهای ناخوشایند و هیجانآور رو به خاطر بیارم، ولی نمیدونستم چی بودن. نیمه شب بود.
بارها و بارها به خودم گفتم: “بعد از تاریکی برنیس رو خاک کردن.” ولی از اون موقع به بعد فقط میتونستم ساعتها رو نصفه و نیمه بخاطر بیارم ساعتهای پر از وحشت ناشناخته.
میدونستم در طول شب اتفاقی افتاده ولی به خاطر نمیآوردم چی اون ساعتهای شب مثل صفحهای از نوشتههای عجیب بود که نمیفهمیدم.
بعد صدای فریاد برّان و بلند یک زن رو شنیدم. یادم میاد که فکر میکردم: “چیکار کردم؟” این سؤال رو با صدای بلند از خودم پرسیدم. و دیوارهای کتابخانه با صدای آروم مثل صدای خودم جوابم رو دادن: “چیکار کردی؟”
چراغی روی میز نزدیک من بود، با یک جعبه کوچیک کنارش. این جعبه رو خوب میشناختم متعلق به دکتر خانوادهی ما بود. ولی چرا اونجا بود: حالا روی میز؟ و چرا وقتی بهش نگاه میکردم، مثل برگی میلرزیدم؟ چرا موهای سرم سیخ شده بودن؟
در زده شد. خدمتکاری وارد شد. از ترس دیوانه شده بود و تند تند با صدای آروم و لرزان با من صحبت کرد. نمیفهمیدم چی داره میگه.
گفت: “بعضی از ما فریاد وحشیانهای در طول شب شنیدیم. رفتیم بفهمیم چی هست و بدن برونیس رو در هوای آزاد پیدا کردیم، آقا” داد زد. “یک نفر اون رو از چالهای که دفن کرده بودیم، در آورده! بدنش بریده شده بود و خونی بود! ولی بدتر از همه . نمرده بود، آقا! هنوز زنده بود!”
به لباسهای من اشاره کرد. همه جاشون خونی بود. من چیزی نگفتم.
دستم رو گرفت. من بریدگیها و خون خشک رو روی دستهام دیدم. داد زدم پریدم سمت میز و سعی کردم جعبه رو باز کنم. سعی کردم و سعی کردم، ولی نتونستم! جعبه افتاد روی زمین و شکست.
ابزار دندانپزشکی از توش بیرون ریخت و همراه اونها: خیلی کوچیک و خیلی سفید! ۳۲ تا دندون افتاد اینجا، اونجا و همه جا …
متن انگلیسی فصل
I heard a door closing and I looked up. Berenice was not there any more. The room was empty. But her teeth did not leave the room of my mind! I now saw them more clearly than when she was standing in front of me.
Every smallest part of each tooth was burnt into my mind. The teeth! There they were in front of my eyes - here, there, everywhere I looked. And they were so white, with her bloodless lips always moving round them!
I tried to fight this sudden, terrible monomania, but it was useless. All I could think about, all I could see in my mind’s eye was the teeth. They were now the centre of my life. I held them up in my mind’s eye, looked at them in every light, turned them every way.
I studied their shapes, their differences; and the more I thought about them, the more I began to want them. Yes, I wanted them! I had to have the teeth! Only the teeth could bring me happiness, could stop me from going mad.
Evening came; then darkness turned into another day; soon a second night was falling, and I sat there alone, never moving. I was still lost in thought, in that one same thought: the teeth. I saw them everywhere I looked - in the evening shadows, in the darkness in front of my eyes.
Then a terrible cry of horror woke me from my dreams.
I heard voices, and more cries of sadness and pain. I got up and opened the door of the library. A servant girl was standing outside, crying.
‘Your cousin, sir’ she began. ‘It was her epilepsy, sir. She died this morning.’
This morning? I looked out of the window. Night was falling.
‘We are ready to bury her now,’ said the girl.
I found myself waking up alone in the library again. I thought that I could remember unpleasant and excited dreams, but I did not know what they were. It was midnight.
‘They buried Berenice soon after dark,’ I told myself again and again. But I could only half-remember the hours since then - hours full of a terrible unknown horror.
I knew something happened during the night, but I could not remember what it was: those hours of the night were like a page of strange writing that I could not understand.
Next, I heard the high cutting scream of a woman. I remember thinking: ‘What did I do? I asked myself this question out loud. And the walls of the library answered me in a soft voice like mine: What did you do?
There was a lamp on the table near me, with a small box next to it. I knew this box well - it belonged to our family’s doctor. But why was it there, now, on the table? And why was I shaking like a leaf as I looked at it? Why was my hair standing on my head?
There was a knock on the door. A servant came in. He was wild with fear and spoke to me quickly, in a low, shaking voice. I could not understand all of what he was saying.
‘Some of us heard a wild cry during the night, sir’ he said. ‘We went to find out what it was, and we found Berenice’s body lying in the open, sir’ he cried.
‘Someone took her out of the hole where we buried her! Her body was cut and bleeding! But worse than that, she. she was not dead, sir! She was still alive!
He pointed at my clothes. There was blood all over them. I said nothing.
He took my hand. I saw cuts and dried blood on it. I cried out, jumped to the table and tried to open the box. I tried and tried but I could not! It fell to the floor and broke.
Dentist’s tools fell out of it, and with them - so small and so white! - thirty-two teeth fell here, there, everywhere.