سرفصل های مهم
آرامش ریشسیاه
توضیح مختصر
نفرین گنجینهی ریشسیاه پایان میگیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
آرامش ریشسیاه
ریشسیاه چاقو رو انداخت روی زمین.
“ببینید! چاقو خود به خود حرکت کرد.”
“این نفرین گنجینه است. پیغامی از طرف ریشسیاهه.”
هیچکس به غیر از ملکه آلیانا نمیتونست روح رو ببینه. چشمهای مادربزرگش رو داشت و این چشمها همیشه قادر بودن ریشسیاه رو ببینن. به طرفش رفت، به دور از مردهای دیگه که آمادهی بردن دزدان دریایی به ملکه آن به عنوان زندانی بودن.
“هر وقت به این جزیره برمیگردی، همیشه غم و غصه برای قلب یک زن به همراه میاری. اول مادربزرگم بود و حالا من. در تمام این سالها که مراقب گنجینه بودی به این فکر کردی؟”
“چطور میتونستم فراموشش کنم؟ من هرگز نمیتونم بمیرم و در آرامش باشم. همیشه کاری که کردم رو با نگاه کردن به گنجینه به یاد میارم.”
“ولی حالا میتونی کار خوبی انجام بدی. میتونی جلوی بقیه رو از دست زدن به گنجینه و انجام اشتباهی که تو کردی، بگیری.”
“من چطور میتونم جلوی آدمها رو از اومدن به کشتیم و برداشتن گنجینهام بگیرم؟”
“اگه میخواستی میتونستی. اگه هیچ گنجینهای در کار نبود، با خوشبختی با ملکه هانزانی زندگی میکردی. حالا هنوز هم گنجینه رو داری و هنوز هم ناراحتی.”
“ولی به من گفته شده این کار رو انجام بدم، مراقب گنجینه باشم تا بهای اشتباهم رو پرداخت کنم.”
“تا حالا فکر کردی چی به این مجازات پایان میده و میذاره تو در آرامش بمیری؟”
ریشسیاه جوابی نداشت. ساکت بود. کاپیتان اسکات اومد تا با ملکه آلیانا خداحافظی کنه.
“علیاحضرت، آماده ترک جزیرهی شما هستیم. به خاطر دردسرهایی که با خودمون آوردیم، عذر میخوام ولی میخوام ازت تشکر کنم که چیزی که برای بادبان نیاز داشتیم رو به ما دادی.”
“یادت باشه کاپیتان، باید کشتیای که گنج رو از اونجا برداشتی رو پیدا کنید و گنجینه روبرگردونید. تنها راه برگردوندن آرامش به این جزایر اینه.”
“سعی میکنیم.”
“فکر میکنم موفق میشید. و داستانی که درباره گنج بهت گفتم رو به یاد داشته باش. برداشتن چیزی که مال تو نیست هیچ وقت نمیتونه برای تو یا کسی که دوستش داری شادی به همراه داشته باشه.”
کاپیتان اسکات و بقیه به طرف ملکه آن پارو زدن و مدت کوتاهی بعد در مثلث برمودا سفر میکردن. ریشسیاه کنار کشتی ایستاده بود. به اون طرف دریای آبی و وحشی نگاه میکرد و به حرفهایی که ملکه آریانا قبل از اینکه جزیره رام رو ترک کنه بهش گفته بود فکر میکرد. همیشه یک چیز رو به خودش میگفت: “اگه گنجی نبود، حالا خوشبخت بودم.”
یک مرتبه کشتی خالی و قدیمی ریشسیاه در دریای درخشان آبی ظاهر شد. مردی که در لونهی کلاغ بود به طرف کاپیتان فریاد زد و کاپیتان تلسکوپ رو گذاشت روی چشمش.
“استابز، مستقیم به طرف کشتی حرکت کن. برمیگردیم روی عرشه.”
وقتی مردها صندوق گنج رو گذاشتن توی یک قایق پارویی کوچیک، ریشسیاه مضطربانه به عقب و جلو قدم میزد. وقتی آمادهی ترک کشتی بودن، روی صندوق نشست و به طرف کشتی خالی پارو زدن.
کاپیتان اسکات به افراد گفت صندوق رو بذارن جایی که پیدا کردن. قبل از اینکه دریانوردان برن، کاپیتان اسکات دور کشتی قدیمی دزد دریایی رو نگاه کرد.
“و این چیزیه که در عوض خواستن تمام ثروت دنیا به دست آوردی.”
ریشسیاه کنارش ایستاده بود و گوش میداد. این آخرین حرفی بود که روی کشتی زده شد.
ملکه آن شروع به حرکت کرد که یکی از دریانوردان فریاد کشید: “ببینید!” همه برگشتن و دیدن صندوق ریش سیاه روی دریا روی هواست. فکر کردن خود به خود حرکت میکنه، ولی ریشسیاه حرکتش میداد. صندوق رو انداخت توی دریا و به نفرینی که مجبور بود باهاش زندگی کنه، پایان داد. دریانوردان ملکه آن لحظهای طلای درخشان رو برای بار آخر روی آب دیدن، بعد در دریا غرق شد.
وقتی صندوق توی آب ناپدید شد، کشتی ریشسیاه شروع به شکستن و غرق شدن در دریا کرد. وقتی روح یک دزد دریایی رو با کت آبی بلند و ریش مشکی و روسری قرمز دور سرش دیدن، که به بالا و توی ابرهای آسمان پرواز کرد، چشمهای دریانوردان درشت شد.
“کاپیتان، اون دیگه چی بود؟”
“روح ریشسیاه بود. انگار بالاخره به آرامش رسید.”
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
Blackbeard’s Peace
Blackbeard dropped the knife to the ground.
“Look! The knife, It moved by itself.”
“It’s the curse of the treasure. It’s a message from Blackbeard.”
No one could see the ghost except for Queen Alliana. She had her great-grandmother’s eyes, and those eyes would always be able to see him. She walked towards him, away from the other men, who were preparing to take the pirates to the Queen Anne as prisoners.
“When you return to this island, you always bring unhappiness to a woman’s heart. First, it was my great-grandmother’s, and now it is mine. Have you thought of this in all those years while watching that treasure?”
“How could I forget? I can never die and be peaceful. I always remember what I did by looking at that treasure.”
“But you can do something good now. You can keep others from touching it and making the same mistake you did.”
“How, I can’t keep people from coming onto my ship and taking my treasure.”
“You could if you wanted. If there was never any treasure, you would have lived happily with Queen Hanzani. Now, you still have the treasure and you are still unhappy.”
“But that is what I was told to do, watch the treasure to pay for my mistake.”
“Have you ever thought of what it is that will end this punishment and let you die in peace?”
Blackbeard had no answer. He was quiet. Captain Scott came to say goodbye to Queen Alliana.
“Your Highness, we are ready to leave your island. I’m sorry for the trouble we brought with us, but I want to thank you for giving us what we need to sail again.”
“Remember Captain, you must find the ship you got the treasure from and put it back. It’s the only way to keep peace on these islands.”
“We will try.”
“I think you will succeed. And remember the story I told you about that treasure. Taking what is not yours can never bring you or the ones you love any happiness.”
Captain Scott and the others rowed back to the Queen Anne, and soon it was sailing again through the Bermuda Triangle. Blackbeard was standing at the ship’s side. He was looking across the wide, blue sea, thinking of everything Queen Alliana said to him before he left Rum Island. He was always saying the same thing to himself: “If there was never any treasure, I would be happy now.”
Suddenly, Blackbeard’s old empty ship appeared sailing along the shining blue sea. The man in the crow’s nest shouted to the Captain, and he put his telescope to his eye.
“Stubbs, sail straight for that ship. We’re going back on board.”
Blackbeard was walking nervously back and forth as the men put the treasure chest into a small row boat. He sat on top of it when they were ready to leave and row towards the empty ship.
Captain Scott told the men to leave the chest where they found it. Before the sailors left, Captain Scott looked around the old pirate ship.
“And this is what you get for wanting all the riches of the world.”
Blackbeard was standing next to him listening. It was the last thing that was said on that ship.
The Queen Anne began to sail away when one of the sailors shouted “Look!” Everyone turned to see Blackbeard’s chest rising in the air over the sea. They thought it was moving by itself, but it was Blackbeard moving it. He threw the chest into the sea, ending the curse he had to live with. The sailors of the Queen Anne saw the shining gold on top of the water for one last moment, then it sank into the sea below.
When the chest had disappeared into the water, Blackbeard’s ship began to break apart and sank into the sea. The sailors’ eyes all grew wide as they saw the ghost of a pirate in a long blue coat, with a black beard and a red scarf around his head, fly up into the clouds of the sky.
“Captain, what in the world was that?”
“It was the ghost of Blackbeard. It seems that he has finally found his peace.”