جزیره‌ی رام

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: گنجینه ریش مشکی / فصل 6

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

جزیره‌ی رام

توضیح مختصر

ملکه آلاینا به کاپیتان اسکات میگه گنج ریش سیاه نفرین‌شده است.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

جزیره‌ی رام

ملکه آن به شدت خسارت دیده بود و بیشتر افرادش زخمی شده بودن. کاپیتان در تختش بود و باندی سفید دور سرش پیچیده بود. دستیار اولش، آقای استوارت، به دیدنش اومد.

“کاپیتان، افراد دیدن که در اتاق گنجینه شکسته و باز شده. به نظر پایک و افرادش گنج ملکه رو بردن ولی گنجی که در اون کشتی پیدا کردیم رو گذاشتن مونده.”

“وضعیت کشتی و افراد چطوره؟”

“افراد زیادی زخمی هستن، آقا. بادبان‌هامون به شدت خسارت دیدن. و حالا به سمت جزیره‌ای که حدوداً دو مایل دورتر دیدیم، حرکت می‌کنیم.”

“آقای استوارت، یک نفر رو بذار مراقب گنج باشه. تنها چیزیه که برامون باقی مونده.”

ملکه آن در حالی که تمام بادبان‌ها رو پایین کشیده بود، خیلی آروم حرکت می‌کرد. وقتی کشتی نیم مایل دورتر از ساحل لنگر انداخت، افراد یا نشسته بودن یا آروم روی عرشه ایستاده بودن.

خسته و زخمی از نبرد با دزدان دریایی بودن. آفتاب می‌درخشید و جزیره زیبا به نظر می‌رسید، ولی مردها علاقه و توجهی نداشتن. کاپیتان اومد روی عرشه و شروع به دستور دادن به افراد کرد.

“قایق‌ها رو بندازید توی آب! میرم جزیره تا ببینم می‌تونیم چیزی برای تعمیر بادبان‌ها پیدا کنیم یا نه. می‌خوام گنجینه رو هم ببرم. نمیدونیم چی باید بهشون بدیم.”

جزیره ساحلی دراز با ماسه سفید و درخت‌های بلند و سبز نارگیل داشت. قایق‌ها رو کشیدن روی ماسه. وقتی تصمیم می‌گرفتن از کدوم طرف برن، دیدن یک پسر محلی از درختی پرید پایین و فرار کرد. کاپیتان اول صحبت کرد.

“بیاید دنبالش بریم. ممکنه ما رو ببره پیش مردمش.”

پسر اونها رو از بین تپه‌های سبز جزیره برد. با فاصله زیادی از اونها می‌رفت، ولی وقتی میخواست ببیننش و دنبالش برن، می‌ایستاد.

گیاه‌های بلند سبزی روی تپه‌ها بود و هوا بوی وانیل میداد.

“این بوی چیه؟ بوی عرق نیشکر میاد.”

“بوی عرقه و اینها هم گیاه نیشکری هستن که برای درست کردنش استفاده می‌کنن. این گیاه‌ها رو می‌شکنن و عرق رو تو بشکه‌های بزرگ قاطی میکنن. بویی میده که انگار دارن شیرینی درست می‌کنن.”

“اگه بتونیم مزه‌اش کنیم، خوب میشه.”

مردها وقتی به راه رفتن ادامه می‌دادن، خندیدن. وقتی به بالای تپه‌ای رسیدن که به پایین به یک دهکده اشراف داشت، محلی‌ها رو دیدن که نزدیک خونه‌های کوچیک درست شده از درخت و برگ کار می‌کنن.

پسر کوچیکی که تعقیب می‌کردن جلوتر از اونها دوید تو دهکده و همه شروع به نگاه کردن به بالا به کاپیتان اسکات و افرادش کردن. دست از کار کشیدن و منتظر دریانوردان موندن.

یک زن قدبلند، تیره و خیلی زیبا با سربند سفید جلوی محلی‌ها ایستاده بود و منتظر کاپیتان اسکات بود.

چشم‌های درشت و مشکی داشت و یک گردنبند طلا با سنگ سبز دور گردنش بود درست مثل گردنبند توی عکس کشتی ریش سیاه. اسمش ملکه آلیانا بود و ملکه‌ی جزیره رام بود.

دریانوردان گنجینه‌ی ریش سیاه رو گذاشتن پایین پشت کاپیتان اسکات وقتی میخواست با ملکه دیدار کنه.

“من کاپیتان اسکات از ملکه آن از کشور انگلیس هستم. اومدیم اینجا تا گنج‌مون رو با هر چیزی که شما به ما پیشنهاد بدید مبادله کنیم ولی یک مشکل دیگه هم داریم. کشتی ما بدجور آسیب‌ دیده. نیاز هست بادبان‌هامون رو تعمیر کنیم.”

“کاپیتان، خوش اومدین. من ملکه آلیانا هستم و اینجا جزیره‌ی رام هست. بیاید و پیش ما بشینید و نشون بدید چی آوردید.”

دریانوردان به شکل دایره دور صندوق گنج نشستن. کاپیتان اسکات کنار ملکه آلیانا نشست و به تمام مردها یک فنجون از عرق جزیره تعارف شد. وقتی کاپیتان اسکات صندوق رو باز کرد و گنج درخشان جواهرات و طلا رو به ملکه نشون داد، چشم‌های ملکه گرد شدن و بلند شد و ایستاد.

“این رو از کجا آوردید؟”

“در حقیقت این مال ما نیست. چیزیه که در یک کشتی خالی تو دریا پیدا کردیم. طلای ما …”

“ببریدش. نمی‌خوام اینجا باشه. این نفرین‌شده است. باید گنج دوباره به مردی که صاحبشه برگرده. باید ببرید جایی که پیداش کردید.”

ملکه دستش رو تکون داد. تمام محلی‌ها رفتن توی خونه‌هاشون و کاپیتان اسکات و افرادش تنها موندن.

متن انگلیسی فصل

Chapter six

Rum Island

The Queen Anne was badly damaged and many of its men were hurt. The captain was in his bed, with a white bandage on his head. His first mate, Mr Stewart, came to see him.

“Captain, the men have found the door to the treasure broken open. It seems Pike and his men took the Queen’s gold but left behind the treasure we found on that ship.”

“How is the ship and the men?”

“Many men are hurt, sir. Our sails are badly damaged. We’re now sailing to an island we’ve seen about two miles away.”

“Mr Stewart, have someone watch that treasure. It’s all we have left.”

The Queen Anne moved very slowly with all of its sails pulled down. The men were sitting or standing quietly along the deck as the ship anchored, a half mile from the beach.

They were tired and hurt from the fight with the pirates. The sun was shining and the island looked beautiful, but the men were not interested. The captain came up on deck and began ordering the men.

“Lower the boats! I’m going to the island to see if we can get something to fix these sails. I want to take that treasure with us. We don’t know what we’ll have to give them.”

The island had a long beach of white sand with tall, green coconut trees on it. They pulled their boats up onto the sand. As they were deciding which way to go, they saw a native boy jump from a tree and run away. The captain spoke first.

“Let’s follow him. He may lead us to his people.”

The boy led the men through the green hills of the island. He stayed far ahead of them but stopped whenever he wanted them to see him and follow.

There were tall green plants on the hills, and the air smelled of vanilla.

“What’s that smell? It smells like rum.”

“It is, and these are the sugar plants they use to make it. They break the plants apart and mix the rum in large barrels. It smells as if they’re making sweets.”

“It’ll be nice if we get to taste it.”

The men laughed as they walked on. When they came to the top of a hill looking down onto a village, they saw natives working near small houses made from trees and leaves.

The small boy they were following ran into the village before them and everyone began looking up at Captain Scott and his men. They stopped what they were doing and waited for the sailors.

A tall, dark and very beautiful woman in a white headdress was standing in front of the natives, waiting for Captain Scott.

She had large dark, eyes and she wore a gold necklace with a green stone, just like the one in the picture on Blackbeard’s ship. Her name was Queen Alliana, and she was the Queen of Rum Island.

The sailors put Blackbeard’s treasure down behind Captain Scott when he went to meet the Queen.

“I am Captain Scott of the Queen Anne from England. We’ve come here to trade our gold for anything you may have to offer, but we also have a problem. Our ship is badly damaged. We need to fix our sails.”

“Welcome Captain. I am Queen Alliana and this is Rum Island. Come and sit with us and show us what you have brought.”

The sailors sat in a circle around the treasure chest. Captain Scott sat next to Queen Alliana and all the men were offered a cup of the island’s rum. When Captain Scott opened the chest and showed the Queen the shining treasure of jewels and gold, her eyes widened and she stood up.

“Where did you get that?”

“It’s not really ours. It’s something we’ve found on an empty ship at sea. Our gold.”

“Take it away! We do not want it here! It is cursed! The man who owns it must have it back. You must take it back to where you found it.”

The Queen waved her hand. All of the natives left and went inside their houses, leaving Captain Scott and his men alone.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.