سرفصل های مهم
صندوق اشتباه
توضیح مختصر
ریشسیاه فکر کرد افراد کاپیتان پایک گنج اون رو به کشتی دزدان دریایی بردن و با گنج رفت اونجا.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
صندوق اشتباه
ملکه آن چند روز دیگه هم سفر کرد، ولی نتونست مثلث برمودا رو پیدا کنه. افراد داشتن عصبانی میشدن. کاپیتان اسکات حرفهای بیشتر و بیشتری درباره گنجینه شنید بنابراین تصمیم گرفت افراد رو جمع کنه و باهاشون حرف بزنه.
“من میدونم که خیلی از شما میخواید این جزایر رو ببینید. ازتون میخوام بدونید که به خاطر این سفر دریایی طولانی پول خوبی بهتون پرداخت میشه. کمی بیشتر صبر کنید و پاداش خواهید گرفت.”
وقتی کاپیتان صحبت میکرد، روح ریش سیاه پشت مردها راه میرفت. اسمیت، مردی که کمی از گنجینه ریشسیاه رو دزدیده بود، جلو ایستاده بود، جایی که کاپیتان اسکات میتونست اون رو ببینه.
هنوز جواهرات در جیبش بودن و ریش سیاه این رو میدونست. چون هیچکس نمیتونست اون رو ببینه، دستش رو برد تو جیب اسمیت و جواهرات رو انداخت روی عرشه، جلوی اسمیت.
بقیه فکر کردن اسمیت چیزی انداخته، ولی وقتی الماسهای زیبا و گردنبند طلا رو دیدن، به اسمیت نگاه کردن تا ببینن چی میگه.
“کاپیتان، نمیدونم اینها چطور رفتن توی جیبم. اون بود که اینها رو گذاشت تو جیبم.”
به مردی اشاره کرد. مردی بود که بهش کمک کرده بود صندوق رو بیارن روی عرشه.
“تو یک دروغگویی!”
شروع به دعوا کردن و مردهای دیگه هم قاطی شدن. بعضی از اونها میخواستن جلوی دعوا رو بگیرن، ولی بقیه سعی میکردن جواهرات رو از روی عرشه بردارن. کاپیتان قبل از اینکه کس دیگهای بتونه، سریعاً جواهرات رو برداشت.
افراد دعوا با همدیگه رو تموم نکردن تا اینکه شنیدن مرد توی لونه کلاغ داد میزنه: “کشتی!” نگاه کردن و پرچم مشکی رو بالای بادبانهای یک کشتی که به طرف اونها میومد، دیدن ولی نمیدونستن کاپیتان پاکه.
کاپیتان اسکات با تلسکوپ نگاه کرد و بعد به افرادش گفت: “کشتی دشمن داره نزدیک میشه! توپها رو باز کنید! آمادهی نبرد بشید!”
مردها به قسمتهای مختلف کشتی میدویدن که کشتی کاپیتان پایک یک توپ شلیک کرد. صدای بلند “بوووم” شنیده شد ولی توپ به کشتی نخورد توی آب فرود اومد و آب زیادی کنار ملکه آن اومد بالا.
یه توپ دیگه شلیک شد. این یکی به یکی از بادبانهای ملکه آن خورد. ملکه آن هم متقابلاً شلیک کرد و نبرد شروع شد. نبرد شدیدی بود.
بادبانهای هر دو کشتی سوراخ شده بودن و آتش گرفته بودن و دود مشکی در هوا بود. وقتی کشتیها به اندازه کافی نزدیک شدن دزدان دریایی از طنابها استفاده کردن تا بپرن روی ملکه آن.
همهی مردها با شمشیر نبرد میکردن بنابراین کسی نبود که مراقب گنج باشه. کاپیتان پایک پرید روی عرشهی ملکه آن. با دو تا از افرادش رفت پایین جایی که گنجینهی ریش سیاه اونجا بود. کاپیتان اسکات پایین اونها رو دید و شمشیر به دست پشت سرشون رفت. کاپیتان پایک برگشت تا باهاش نبرد کنه.
“میدونم گنجینه دست توئه، و بدون گنجینه نمیرم.”
“قبل از این دست به یک تیکه از چیزی که پشت دره بزنی، میمیری!”
ریشسیاه همهی اینها رو تماشا میکرد. پشت سر کاپیتان پایک از پلهها پایین رفت و وقتی فرصتش رو داشت، با یک تکه چوب زد از سرش.
کاپیتان پایک تعجب کرد. نمیدونست چه اتفاقی افتاده.
“زود باشید در رو باز کنید. حالا!”
افراد پایک در رو شکستن و باز کردن و کاپیتان پایک هر دو صندوق رو باز کرد. طلاهای ملکه رو گذاشت بمونه و دستهاش رو روی جواهرات درخشان گنجینهی ریش سیاه گذاشت.
“این خوشگلها رو ببینید! تا حالا چنین رنگهایی ندیده بودم! الماسهای آبی، مروارید، یاقوتهای قرمز!”
ریشسیاه درِ صندوق رو روی دستهای کاپیتان پایک بست و کاپیتان از درد فریاد کشید.
“خدای مهربون! بازش کن! بازش کن!”
افرادش کمک کردن صندوق باز بشه، ولی هر دو دست پایک بدجور صدمه دیده بودن.
“اون یکی رو با خودمون میبریم. بعداً برمیگردیم و این یکی رو میبریم.”
کاپیتان پایک داشت به دستهای آسیبدیدهاش نگاه میکرد. افرادش به اتفاقی که افتاد خیلی تعجب کردن. بنابراین صندوق اشتباه رو برداشتن.
صندوقی بود که طلای ملکه درش بود. ریشسیاه که میدونست هیچکس نمیتونه طلاش رو برداره، داشت به کاپیتان پایک میخندید. خودش نمیدونست گنج اون رو جا گذاشتن.
بنابراین روی صندوقی نشست که افراد به کشتی دزدان دریایی بردن.
متن انگلیسی فصل
Chapter five
The Wrong Chest
The Queen Anne sailed for a few more days, but it couldn’t find the Bermuda Triangle. The men were getting angry. Captain Scott heard more and more talk about the treasure, so he decided to call the men and speak to them.
“I know that a lot of you want to see these islands. I want you to know that you will be handsomely paid for this long voyage. Wait a little longer and you will be rewarded.”
Blackbeard’s ghost was walking behind the men as the captain talked. Smith, the man who stole some of Blackbeard’s treasure, was standing in the front where Captain Scott could see him.
He still had the jewels in his pocket, and Blackbeard knew this. Because no one could see him, he put his hand in Smith’s pocket and threw the jewels on the deck in front of Smith.
The others thought Smith dropped something, but when they saw the beautiful diamonds and the gold necklace, they looked at Smith to see what he would say.
“Captain, I don’t know how they got there. It was him that put them there.”
He pointed at a man. He was the man who had helped him carry the chest aboard.
“You’re a liar!”
They began to fight, and the other men joined in. Some of them wanted to stop the fight, but others tried to take the jewels from the deck. The captain quickly took the jewels before anyone else could.
The men didn’t stop fighting with each other until they heard the man in the crow’s nest shout ‘Ship!’ They looked and saw the black flag above the sails of a ship coming towards them, but they didn’t know it was Captain Pike.
Captain Scott looked through his telescope, then called to the men: “Enemy ship approaching! Open the cannons! Prepare to fight!”
The men were running to different parts of the ship when Captain Pike’s ship fired a cannon. Aloud ‘boom’ was heard, but the cannon ball missed and landed in the water, making a big splash next to the Queen Anne.
Another cannon was fired. This one hit one of the Queen Anne’s sails. The Queen Anne fired back, and the battle began. It was a fierce battle.
The sails on both ships had holes in them and were on fire and there was black smoke in the air. When the ships were close enough, the pirates used ropes to jump onto the Queen Anne.
All the men were fighting with swords, so there was no one to watch the treasure. Captain Pike jumped on board the Queen Anne.
He went below with two of his men where Blackbeard’s treasure was. Captain Scott saw them below and followed with his sword in his hand. Captain Pike turned to fight him.
“I know you’ve got that treasure and I’m not leaving without it.”
“You will die before you touch a piece of what’s behind that door!”
Blackbeard was watching all of this. He followed Captain Pike downstairs, and when he had the chance, he hit him over the head with a piece of wood.
Captain Pike was surprised. He didn’t know what happened.
“Quick, open that door. Now!”
Pike’s men broke the door open and Captain Pike opened both chests. He left the Queen’s gold pieces and put his hands on the shining jewels of Blackbeard’s treasure.
“Look at these beauties! I’ve never seen such colours. Blue diamonds, pearls, red rubies!”
Blackbeard closed the top down on Captain Pike’s hands and he screamed in pain.
“Good God! Open it! Open it!”
His men helped open the chest, but both Pike’s hands were badly hurt.
“Take that one with us. We’ll come back for the other later.”
Captain Pike was looking at his injured hands. His men were very surprised at what happened. So, they picked up the wrong chest.
It was the chest with the Queen’s gold in it. Blackbeard was smiling at Captain Pike, knowing that no one would get his gold. He didn’t know himself that they were leaving his treasure behind.
So, he sat on the chest that the men took back to the pirate ship.