سرفصل های مهم
صورت روی ماه
توضیح مختصر
کاپیتان پایک جزیرهی رام و کشتی ملکه آن رو پیدا میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
صورت روی ماه
وقتی افراد کاپیتان پایک صندوق رو با روح ریشسیاه که روش نشسته بود، گذاشتن روی عرشهی کشتی دزد دریایی، ریش سیاه بلند شد و دید که گنجینهی اون نیست.
درش رو باز کرد، سکههای طلا رو با هر دو دستش برداشت و ریخت روی زمین.
دزدان دریایی نمیتونستن ریشسیاه رو ببینن، فقط دیدن که در صندوق خود به خود باز شد و سکههای طلا توی هوا پرواز کردن و خود به خود افتادن روی زمین.
“طلا، کاپیتان. توی هوا پرواز میکرد.”
“کی صندوق رو باز کرد؟”
“گنجینه! گنجینه کجاست؟”
ریشسیاه دوید به کناره کشتی تا ببینه ملکه آن هنوز در نزدیکیهاست یا نه. رفته بود! ریشسیاه فریادی کشید، ولی کسی صداش رو نشنید. صداش در ابرهای خاکستری که شروع به پوشوندن آسمون کرده بودن، ناپدید شد.
اون شب بارون به شدت شروع به باریدن کرد. سانتیاگو و کاپیتان پایک زیر نور گرم زرد رنگ کابین کاپیتان زیر عرشه نشسته بودن.
“چقدر طول میکشه کشتی تعمیر بشه؟”
“یک یا دو روز. نمیدونم.”
“اون کشتی انگلیسی رو گم میکنیم، و من اون گنج رو میخوام.”
“ولی کاپیتان طلا داریم. چرا نیاز به بیشتر از اون داریم؟”
“نمیفهمی. اون گنج با ارزشتر از ده تا صندوق طلاست. جادوییه. پشتش داستانی هست و فکر میکنم مردی که این گنج رو داشته باشه، احساس میکنه همه چیز داره.”
ریشسیاه جلوی کشتی تنها بود و به دریای تاریک نگاه میکرد. همه چیز دورش خیس بود مردها رفته بودن پایین چون شب بود. بارون کمکم متوقف شد و ابرها ناپدید شدن.
ماه نقرهای درخشان کامل بیرون اومد و به دریا تابید. ریشسیاه مدتی طولانی به صورت گرد ماه نگاه کرد. شبیه توپی گرد بود که میچرخید و میچرخید. بعد فکر کرد بیشتر شبیه کاغذی هست که گرد بریده شده. یکمرتبه صورتی در ماه پیدا شد.
صورت ملکه هانزانی بود. چشمهای درشت قهوهایش رو بست و به آرومی باز کرد. به ریش سیاه لبخند میزد. به سمت چپش نگاه کرد و ریشسیاه هم همین کار رو کرد. یک نور در فاصلهی دور دید. نور از جزیره رام بود ولی کسی این رو نمیدونست.
صورت ملکه ناپدید شد ریشسیاه به طرف زنگ نزدیک سکان کشتی دوید. مردی که پشت سکان بود، تقریباً به خواب رفته بود که ریشسیاه زنگ رو زد و اون رو ترسوند. کاپیتان پایک، سانتیاگو و مردهای دیگه دویدن بالا.
“چی شده چی دیدی؟”
مرد پشت سکان هنوز سعی میکرد بیدار بشه.
“فکر میکنم یک نوره.”
کاپیتان پایک با تلسکوپ نگاه کرد. ساحل جزیره رو زیر نور ماه دید.
بعد دید نوری از ملکه آن میاد.
“سانتیاگو، به افراد بگو لنگر بندازن. گنج رو پیدا کردیم و این بار از دستش نمیدیم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
The Face in the Moon
When Captain Pike’s men put the chest with Blackbeard’s ghost on it down on the pirate ship’s deck, Blackbeard stood up and saw that it was not his treasure.
He opened the top, picked up the gold coins in both his hands, and threw them to the ground.
The pirates could not see Blackbeard; they only saw the chest open itself and the gold coins flying in the air and falling to the ground by themselves.
“The gold, Captain. It was flying in the air.”
“Who opened that chest?”
“The treasure! Where is the treasure?”
Blackbeard ran to the ship’s side to see if the Queen Anne was still nearby. It was gone. He let out a loud scream, but no one heard him. His voice disappeared into the grey clouds that were beginning to cover the sky.
It began to rain heavily that night. Santiago and Captain Pike were sitting in the warm yellow light of the Captain’s cabin below deck.
“How long will it take to fix the ship?”
“One or two days. I don’t know.”
“We’ll lose that English ship, and I want that treasure.”
“But Captain, we’ve got the gold. Why do you want more?”
“You don’t understand. That treasure is more valuable than ten chests of gold. It has some magic in it. There is a story behind it, and I think the man who has it is going to feel he has everything.”
Blackbeard was alone at the front of the ship, looking out at the dark sea. Everything around him was wet, the men had gone below deck for the night. Slowly, the rain stopped and the clouds moved away.
A full, shining silver moon appeared, lighting the sea in front of him. Blackbeard looked into its round face for a long time. It looked like a round ball turning and turning. Then he thought it was more like a circle cut from a piece of paper. Suddenly, a face appeared in it.
It was the face of Queen Hanzani. She closed, then opened her big, brown eyes slowly. She was smiling at Blackbeard. She looked to her left and Blackbeard did the same. He saw a light, in the distance. The light was Rum island, but no one knew it.
The Queen’s face disappeared, and Blackbeard ran to the bell near the ship’s wheel. The man at the wheel was almost asleep when Blackbeard rang the bell and frightened him. Captain Pike, Santiago and the other men ran upstairs.
“What is it, what do you see?”
The man at the wheel was still trying to wake up.
“I think it’s a light.”
Captain Pike looked through his telescope. He saw the beach of the island in the moonlight.
Then he saw a light coming from the Queen Anne.
“Santiago, tell the men to drop the anchor. We’ve found the treasure and this time we’re not going to lose it.”