سرفصل های مهم
فصل دهم
توضیح مختصر
هری و راشل میرن کوهستان تا بچههای راشل رو بیارن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
بیرون راشل و هری به کوه نگاه کردن. راشل گفت: “حق با تو بود.”
یک ساختمون ریخت روی اتوبوس مدرسه. راشل گفت: “باید برم خونه. باید بچهها رو بیارم.”
هری گفت: “بیا با ماشین من بریم.” دویدن سمت ماشین برون جادهای. مجبور بودن آدمهای زیادی رو کنار بزنن.
حالا تمام مدت زمینلرزه میشد. ساختمانها میریختن. پنجرهها میشکستن. خیابون شکافت و ماشینی رفت داخلش.
هری با بیسیم صحبت کرد. “پائول، اونجایی؟”
پائول گفت: “بله. ما در هتل هستیم. ابزار رو برمیداریم که بریم. تو کجایی؟”
“من با راشل هستم. میریم بچهها رو بیاریم.”
پائول گفت: “هری، متأسفم. حق با تو بود و من اشتباه میکردم.”
هری گفت: “فراموشش کن، پائول. به زودی میبینمت!” بیسیمش رو خاموش کرد.
ولی وقتی رسیدن خونهی راشل، راشل جیغ کشید. گفت: “ماشینم! اینجا نیست!”
دوید توی خونه. “اینجا نامهای از طرف گراهام هست. میگه میخواد روث رو برداره. داره میره بالای کوه.”
هری راهش رو از وسط ماشینهای دیگه باز کرد. نمیتونست از جاده به اون طرف رودخانه بره، برای اینکه ماشینهای زیادی وجود داشت. آب رودخانه با شدت زیادی جریان داشت. گفت: “با این ماشین میتونیم.” رفت توی رودخونه. آب اونها رو هل میداد. ولی ماشین هری از رودخانه رد شد. ماشینهای دیگه شروع کردن به پشت سرش رفتن. ولی زیاد خوششانس نبودن. آب ماشینها رو چپ کرد.
پشت سر اونها، گاراژ در شهر منفجر شد و آتشسوزی شروع شد.
در هتل گرِگ به دستگاهش نگاه کرد. گفت: “گدازه داره بالا میاد. الان خیلی نزدیک زمینه.”
چند نفری بیرون هتل منتظر بودن. نانسی پرسید: “این آدمها چرا اینجان؟”
پائول گفت: “هلیکوپتر میاد دنبالشون.”
حالا آدمها میتونستن صدای هلیکوپتر رو در آسمان شب بشنون. هاچرسون هلیکوپتر رو آورد پایین کنار هتل. در رو باز کرد و به همهی آدمها نگاه کرد. گفت: “فقط ۱۱ نفر. نه بیشتر از ۱۱ نفر.”
الیوت بلیر، لس وارول، و چند نفر دیگه پول درآوردن. پول هاچرسون رو دادن و لبخند زدن. لس به بلیر گفت: “از اینجا میریم.”
پائول در هتل گفت: “چرا هاچرسون داره پرواز میکنه؟ خیلی خطرناکه.”
دوید بیرون، ولی خیلی دیر شده بود. هلیکوپتر از زمین بلند شد. یک نفر گفت: “هر کدوم ۱۵ هزار دلار بهش پول دادن.”
پائول صدا زد. “صبر کن! صبر کن! خاکستر زیاده. نمیتونی تو اون همه خاکستر پرواز کنی.” ولی هیچکس در هلیکوپتر صدای اون رو نشنید.
هلیکوپتر رو تماشا کرد. هلیکوپتر با ۱۲ نفر بر فراز شهر پرواز کرد. به آرومی پرواز کرد. سنگین بود. پرواز کرد توی خاکستر زیاد. خاکستر وارد موتور شد و موتور یکمرتبه از کار ایستاد.
هری با ماشین از کنار آخرین ساختمان شهر رد شد. یکمرتبه ماشین رو نگه داشت. هلیکوپتر به کوه سمت راستشون خورد، افتاد روی جادهی روبروشون، و منفجر شد.
هری با بیسیمش صحبت کرد. “یه هلیکوپتر در خیابان اکستر هست. کمک بفرستید.”
استن گفت: “باشه، هری. چیکار میکنی؟ کجایی؟”
هری گفت: “داریم میریم بالای کوهستان. باید بچههای راشل رو بیاریم.” بیسیم رو خاموش کرد.
استن گفت: “هری، گوش بده. وقت نیست، هری. برگرد. خاکستر …” ولی از بیسیم جوابی نیومد.
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
Outside, Rachel and Harry looked at the mountain. ‘You were right,’ she said.
A building fell on to the school bus. ‘I must go home. I must get the children,’ Rachel said.
‘Let’s take my car,’ said Harry. They ran over to his off-road car. They had to push through a lot of people.
There were earthquakes all the time now. Buildings fell, windows broke. The road broke open and a car drove into it.
Harry spoke on the radio. ‘Paul, are you there?’
‘Yes,’ said Paul. ‘We’re at the hotel. We’re taking the equipment and leaving. Where are you?’
‘I’m with Rachel. We’re going to get her children.’
‘Harry,’ said Paul, ‘I’m sorry. You were right and I was wrong.’
‘Forget it, Paul,’ Harry said. ‘See you soon!’ He turned off the radio.
But when they came to Rachel’s house, she screamed. ‘My car!’ she said. ‘It’s not here!’
She ran into the house. ‘Here’s a letter from Graham,’ she cried. ‘He says he wants to get Ruth! He’s driving up the mountain!’
Harry fought through the other cars. He couldn’t drive across the river by the road, because there were too many cars. The water in the river flowed strongly. ‘We can do it in this car,’ he said. He drove into the river. The water pulled at them, but Harry’s car got through. Other cars began to follow, but were not as lucky. The water turned them over.
Behind them, the garage exploded in the town, and fires started.
In the hotel Greg looked at his equipment. ‘The lava is coming up,’ he said. ‘It’s very near the ground now.’
Some people waited outside the hotel. ‘Why are these people here?’ asked Nancy.
‘The helicopter’s coming for them,’ Paul said.
Now the people could hear the sound of the helicopter in the night sky. Hutcherson brought the helicopter down by the hotel. He opened the door and looked at all the people. ‘Eleven people only,’ he said. ‘No more than eleven.’
Elliot Blair, Les Worrell and some others took out a lot of money. They paid Hutcherson, and smiled. ‘We’ll get out of here,’ Les said to Blair.
In the hotel, Paul said, ‘Why is Hutcherson flying out? It’s too dangerous.’
He ran outside, but it was too late. The helicopter left the ground. ‘They paid him fifteen thousand dollars each,’ somebody said.
‘Stop! Stop!’ called Paul. ‘There’s too much ash. You can’t fly in all that ash.’ But nobody in the helicopter heard him.
He watched the helicopter. It flew over the town. With twelve people in it, it flew slowly. It was heavy. It flew into a lot of ash. The ash got inside the engine, and suddenly the engine stopped.
Harry drove the car past the last buildings of the town. Suddenly he stopped the car. The helicopter hit the mountain on their right, fell across the road in front of them, and exploded.
Harry spoke into his radio. ‘A helicopter is down on Exeter Street. Send help.’
‘OK, Harry,’ said Stan. ‘What are you doing? Where are you?’
‘We’re driving up the mountain,’ Harry said. ‘We must get Rachel’s children.’ He turned off the radio.
‘Harry, listen to me,’ Stan said. ‘There’s no time, Harry. Come back. The lava…’ But there was no answer from the radio.