فصل هشتم

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: قله دانته / فصل 8

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل هشتم

توضیح مختصر

آدم‌های آتشفشان دارن شهر قله‌ی دانته رو ترک می‌کنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

هلیکوپتر نزدیک شهر اومد پایین. تری به هری گفت: “ببین. آدم‌های زیادی منتظر ما هستن. مشهوریم!”

هری لبخند زد، ولی چیزی نگفت. دکترها تری رو بردن بیمارستان. راشل آدم‌ها رو کنار زد و اومد پیش هری. حالت خوبه؟ گفت.

هری گفت: “آره، حالم خوبه.”

پائول درایفوس با ماشینش اومد پیششون. هری به راشل گفت: “باید برم و با پائول حرف بزنم.”

حال تری چطوره؟ پائول پرسید.

هری گفت: “حالش خوب میشه. ولی گوش کن، پائول. مشکلی داریم. آتشفشان داره آماده‌ی انفجار میشه.”

درایفوس دیگه لبخند نزد. گفت: “میدونم اون بالا برای تو سخت بود، ولی نباید هیجان‌زده بشی. چیز زیادی اتفاق نیفتاده.”

چیز زیادی اتفاق نیفتاده؟ هری گفت. پائول من اونجا بودم. زمین‌لرزه‌ی بزرگی شد.”

پائول گفت: “ولی کوه منفجر نشد. تری بدشانسی آورد همش همین. اون سنگ‌ها ضعیف بودن.”

هری گفت: “نه، پائول، گوش کن. من فکر می‌کنم گدازه داره حرکت میکنه به بالا و به زمین نزدیک میشه. زمین اون بالا خیلی گرمه.”

پائول با عصبانیت گفت: “نه، تو گوش کن، هری. تو مارین رو از دست دادی. به خاطر همین همیشه میترسی. خوب، من به خاطر مارین متأسفم ولی نمیخوام آدم‌های قله‌ی دانته به خاطر اینکه تو مارین رو از دست دادی بترسن.”

دو تا مرد شروع به دعوا کردن ولی گرِگ هری رو دور کرد. گفت: “مراقب باش، هری.”

درایفوس دور شد. بهشون گفت: “دو روز دیگه. فقط دو روز دیگه میمونیم. اینجا دیگه کاری برای انجام نیست.”

سه روز بعد آماده‌ی رفتن بودن. عصر هری به بار استین رفت. تری از بیمارستان برگشته بود. با نانسی، گرِگ و استن در بار بود. هری راشل رو اونجا دید و با نوشیدنی‌شون سر میزی در گوشه‌ای خلوت رفتن.

هری گفت: “شاید روزی بیای پرتلند و دوباره اونجا همدیگه رو ببینیم.”

راشل گفت: “من معمولاً کار زیادی برای انجام دارم.”

تعطیلات نمیری؟” هری پرسید.

“تعطیلات؟ آه، بله تعطیلات رو به یاد میارم. وقتی دو تا بچه و یک کافه داری و شهردار یک شهری، نمیری تعطیلات.”

پائول درایفوس اومد سر میزشون. می‌تونم بشینم؟” گفت.

جواب دادن: “بله.”

پائول به راشل گفت: “قبل از اینکه بریم، می‌خوام ازت تشکر کنم، شهردار واندو. از رفتنمون خوشحال میشی.”

هری گفت: “بله.” به الیوت بلیر و لس وارول نگاه کرد. با هم سر میزی نشسته بودن. “دیدار ما از اینجا برای کسب و کار بد بود فکر کنم.”

وارول و بلیر هم اومدن پیششون. لس گفت: “به آقای بلیر گفتم: ببین، آدم‌های آتشفشان دارن میرن. ممکن نیست خطری اینجا باشه. درست گفتم؟”

الیوت بلیر گفت: “آره. من می‌خوام ۱۸ میلیون دلار توی شهر قله‌ی دانته سرمایه‌گذاری کنم، نه در پومپی.”

پائول خندید. “نه، خطری وجود نداره.” بعد به سمت هری برگشت. “تو یک دانشمندی، هری. میتونی بگی اینجا خطری وجود داره؟”

درایفوس منتظر موند. بلیر و وارول به هری نگاه کردن. بعد هری گفت: “نه، نمی‌تونم.”

درایفوس لبخند زد. به بلیر و وارول گفت: “بیاید بریم پیش بار. برای شما دو تا نوشیدنی میخرم.”

یک دقیقه بعد راشل گفت: “داره دیر میشه. باید برم خونه پیش بچه‌ها.”

هری گفت: “من همراهت میام.” بلند شدن و رفتن.

دریاچه‌ی نزدیک خونه‌ی روث آروم و تیره بود. ولی اسید زیادی زیر زمین می‌ریخت توی دریاچه. ماهی‌ها مردن. اول یکی، بعد ده تا، بیست تا، صد تا …

متن انگلیسی فصل

CHAPTER eight

The helicopter came down near the town. ‘Look,’ Terry said to Harry. ‘A lot of people are waiting for us. We’re famous!’

Harry smiled but said nothing. Doctors took Terry to hospital. Rachel pushed through the people and came up to Harry. ‘Are you OK?’ she said.

‘Yeah, I’m OK,’ he said.

Paul Dreyfus drove up in his car. ‘I must go and talk to Paul,’ Harry said to Rachel.

‘How’s Terry?’ Paul asked.

‘He’ll be OK,’ Harry said. ‘But listen, Paul. We have a problem. That volcano’s getting ready to explode.’

Dreyfus stopped smiling. ‘I know it was hard for you up there, Harry,’ he said, ‘but you mustn’t get excited. Not a lot happened.’

‘Not a lot happened?’ said Harry. ‘Paul, I was there. That was a big earthquake.’

‘But the mountain didn’t explode,’ Paul said. ‘Terry was unlucky, that’s all. Those rocks were weak.’

‘No, Paul, listen,’ Harry said. ‘I think the lava is moving up nearer to the ground. The ground is too warm up there.’

‘No, you listen, Harry,’ said Paul angrily. ‘You lost Marianne. Now you’re always afraid. Well, I’m sorry about Marianne, but I don’t want people in Dante’s Peak to be afraid because you lost her.’

The two men started to fight, but Greg pulled Harry away. ‘Careful, Harry,’ he said.

Dreyfus walked away. ‘Two more days,’ he told them. ‘We’ll stay only two more days. There’s nothing more for us to do here.’

Three days later, they were ready to leave. In the evening, Harry went to Stein’s Bar. Terry was back from the hospital. He was in the bar with Nancy, Greg and Stan. Harry met Rachel there, and they went to a quiet table in a comer with their drinks.

‘Perhaps you’ll come down to Portland one day, and we’ll meet again,’ he said.

‘I usually have a lot of things to do,’ said Rachel.

‘Don’t you take holidays?’ he asked.

‘Holidays? Oh, yes, I remember holidays. You have holidays when you don’t have two children and a cafe, and aren’t mayor of a town.’

Paul Dreyfus came over to their table. ‘Can I sit down?’ he said.

‘Yes,’ they answered.

‘Before we leave,’ Paul said to Rachel, ‘I want to say thank you, Mayor Wando. You’ll be happy to see us go.’

‘Yes,’ said Harry. He looked at Elliot Blair and Les Worrell. They sat together at a table. ‘Our visit here was bad for business, I think.’

Worrell and Blair came over too. Les said, ‘I told Mr Blair, “Look, the volcano people are leaving. There can’t be any danger here.” Am I right?’

Elliot Blair said, ‘Yeah. I want to put eighteen million dollars into Dante’s Peak, not Pompeii.’

Paul laughed. ‘No, there’s no danger.’ Then he turned to Harry. ‘You’re a scientist, Harry. Can you say that it’s dangerous here?’

Dreyfus waited. Blair and Worrell looked at Harry. Then Harry said, No, I can’t.’

Dreyfus smiled. ‘Come over to the bar,’ he said to Blair and Worrell. ‘I’ll buy you two a drink.’

A minute later Rachel said, ‘It’s getting late. I must go home to the children.’

‘I’ll walk with you,’ Harry said. They got up and left.

The lake near Ruth’s home was quiet and dark. But under the ground a lot of acid flowed into it. Fish died. First one fish, then ten, twenty, a hundred.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.