فصل چهارم

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: قله دانته / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل چهارم

توضیح مختصر

هری و بقیه جسدهای توی دریاچه رو می‌بینن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

به طرف بالای کوهستان رفتن. گراهام گفت: “هی، مامان! چرا منو نمی‌ذاری خونه‌ی روث؟”

لارن گفت: “آره، من رو هم.”

راشل گفت: “وقت نیست. آقای دالتون میخواد الان شروع به کار کنه.”

بچه‌ها گفتن: “آه، لطفاً، مامان.”

هری گفت: “از نظر من اشکالی نداره.”

راشل گفت: “روث مادر شوهرمه ولی شوهرم منو ترک کرده.”

روث کنار دریاچه‌ی کوهستانی سرد و شفاف زندگی میکرد. به سمت خونه‌ی کوچکش رفتن. سگی از خونه بیرون دوید و پرید روی ماشین.

لارن از پنجره گفت: “سلام، رافی!”

همه از ماشین پیاده شدن. گراهام یه کفش قدیمی برداشت و برای رافی انداخت. سگ پشت سر کفش دوید لای درخت‌ها.

لارن دوید سمت خونه. سلام، کجایی؟” صدا زد.

یه زن پیر با لبخند بزرگی بر صورتش از خونه بیرون اومد. پیراهن و شلوار جین پوشیده بود. گفت: “سلام!” بچه‌ها دویدن سمتش ولی راشل به آرومی راه رفت. گفت: “سلام، روث.”

روث به هری نگاه کرد. دوست پسرته؟” پرسید.

هری جواب داد. گفت: “نه. من از دفتر آتشفشانی ایالات متحده هستم. می‌خوام به کوهتون نگاهی بندازم.”

روث گفت: “آره مردم بعد از کوه سنت هلن در سال ۱۹۸۰ اومدن اینجا. اون موقع این کوه مشکل نداشت و حالا هم نداره.”

هری اطراف دریاچه رو نگاه کرد. درخت‌های قهوه‌ای و مُرده کنار آب بودن. این درخت‌ها کی مردن؟” پرسید.

روث گفت: “درخت‌ها همیشه میمیرن. بعد درخت‌های جدیدی رشد میکنه. زمستان سختی گذروندیم.”

هری چند تا دستگاه از کیفش در آورد و به سمت دریاچه رفت. گراهام پشت سرش رفت. : “چیکار می‌کنی؟” پرسید.

هری گفت: “این ابزار جواب سؤال رو میده: چقدر اسید اینجا در دریاچه هست؟” به ابزار نگاه کرد. اسید زیاد بود. دستش رو گذاشت توی آب. خوب نبود. به سمت ماشین برگشت.

راشل به روث گفت: “میرم آقای دالتون رو ببرم بالا کنار دریاچه‌ی گرم. بچه‌ها می‌تونن اینجا بمونن؟”

بله ولی چرا همگی نمیریم؟” روث گفت.

گراهام گفت: “آره. میتونیم بریم شنا کنیم.”

بچه‌ها دویدن سمت ماشین. راشل با عصبانیت به روث نگاه کرد. هری لبخند زد. فکر کرد: “این دو تا زن از با هم بودن خوششون نمیاد.”

راشل در ماشین درباره اسید توی آب سؤال کرد. هری گفت: “خوب نیست.”

مشکلی داریم؟ راشل پرسید. کوه منفجر میشه؟”

هری جواب داد: “نمی‌دونم. اغلب اتفاقی نمیفته. آدم‌ها از زیر زمین صداهایی میشنون زمین‌لرزه میشه، درخت‌ها میمیرن، تو آب اسید هست، و بعد هیچ اتفاق نمیفته.”

راشل ماشین رو نزدیک دریاچه‌ی گرم نگه داشت. بچه‌ها از ماشین بیرون پریدن. داد زدن: “بیاید! بیاید بریم!”

راشل داد زد: “منتظر من بونید!”

روث گفت: “آه، چیزیشون نمیشه.” پشت سر بچه‌ها رفت.

هری شروع به برداشتن تجهیزات از ماشین کرد. یک‌مرتبه لارن جیغ کشید. راشل از لای درخت‌ها دوید. هری پشت سرش رفت.

لارن داد کشید: “ببینید!” روی زمین کنار پاش دو تا حیوان مرده بود.

روث گفت: “امسال از اینا زیاد این اطراف هست. فکر می‌کنی مریضن؟”

بچه‌ها رفتن سمت دریاچه. گراهام روی یه سنگ ایستاد.

میخواست بپره توی آب. یک‌مرتبه هری داد زد: “صبر کن.” گاز زیاد بود. گفت: “چند تا ماهی مرده توی آب هست و یه چیز بزرگ‌تر هم هست. چیه؟”

بچه‌ها می‌تونن چیزها رو بهتر ببینن. لارن دوباره جیغ کشید. “یه مرد و زن. اونجا رو به صورت‌شون توی آب هستن!”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER four

They drove up the mountain. ‘Hey, Mom,’ said Graham. ‘Why don’t you leave me at Ruth’s?’

‘Yeah, me too,’ said Lauren.

‘There’s no time,’ Rachel said. ‘Mr Dalton wants to start working now.’

‘Oh, please, Mom,’ said the children.

‘It’s OK with me,’ said Harry.

‘Ruth is my husband’s mother,’ Rachel said, ‘but my husband left me.’

Ruth lived by a cold, clean mountain lake. They drove up to her small house. A dog ran out of the house and jumped up at the car.

‘Hi, Roughy’ Lauren said through the window.

They all got out of the car. Graham took an old shoe and threw it for Roughy. The dog ran into the trees after it.

Lauren ran over to the house. Hello, where are you?’ she called.

An older woman came out of the house with a big smile on her face. She wore a shirt and jeans. ‘Hi’ she said. The children ran over to her, but Rachel walked slowly. ‘Hello, Ruth,’ she said.

Ruth looked at Harry. ‘Is this your boyfriend?’ she asked.

Harry answered. ‘No,’ he said. ‘I’m from the United States Volcano Office. I want to look at your mountain.’

‘Yeah, people came here in 1980, after Mount St Helen’s,’ said Ruth. ‘There wasn’t a problem with this mountain then, and there isn’t now.’

Harry looked round at the lake. There were brown, dead trees by the water. ‘When did those trees die?’ he asked.

‘Trees are always dying,’ Ruth said. ‘Then new trees come. We had a bad winter.’

Harry took some equipment out of his bag and went over to the lake. Graham followed him. ‘What are you doing?’ he asked.

Harry said: ‘This equipment will answer the question: How much acid is there in the lake?’ He looked at the equipment. There was too much acid. He put his finger into the water. Not good. He went back to the car.

‘I’m going to take Mr Dalton up to the warm lake,’ Rachel said to Ruth. ‘Can the children stay here?’

‘Yes, but why don’t we all go?’ said Ruth.

‘Yeah,’ said Graham. ‘We can go for a swim.’

The children ran over to the car. Rachel looked angrily at Ruth. Harry smiled. ‘These two women don’t like being together,’ he thought.

In the car, Rachel asked about the acid in the water. ‘It’s not good,’ Harry said.

‘Do we have a problem?’ she asked. ‘Will the mountain explode?’

‘I don’t know,’ he answered. ‘Often nothing happens. People hear sounds under the ground, there are earthquakes, trees die, there’s acid in the water- and then nothing happens.’

Rachel stopped the car near the warm lake. The children jumped out of the car. ‘Come on’ they cried. ‘Let’s go!’

‘Wait for me’ Rachel called.

‘Oh, they’ll be OK,’ Ruth said. She followed the children.

Harry started getting equipment out of the car. Suddenly Lauren screamed. Rachel ran through the trees. Harry followed.

‘Look’ Lauren cried. On the ground at her feet were two dead animals.

‘There are a lot of those round here this year,’ Ruth said. ‘Do you think they’re ill?’

The children went over to the lake. Graham stood on a rock.

He wanted to jump in. Suddenly Harry called, ‘Stop’. ‘There was a lot of gas. ‘There are some dead fish on the water,’ he said, ‘and there’s something bigger too. What is it?’

Children can see things better. Lauren screamed again. ‘A man and a woman. There, face down, in the water!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.