فصل پنجم

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: قله دانته / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل پنجم

توضیح مختصر

هری می‌خواد آدم‌ها شهر رو ترک کنن، ولی دریفوس میگه هری اشتباه میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

مردهایی از بیمارستان شناگرها رو بردن. هری با تلفن با پائول دریفوس صحبت می‌کرد. گفت: “بله اینجا مشکلی وجود داره. همه رو بفرست و روبات رو.”

به جواب پائول گوش داد. “گفت: بله، از پول خبر دارم ولی داریم درباره آدم‌های اینجا حرف می‌زنیم. دو نفر مردن.” تلفنش رو گذاشت کنار.

حالتون خوبه؟ از بچه‌ها پرسید.

گفتن: “بله.”

این شناگرها کی بودن؟ می‌شناسیدشون؟ هری پرسید.

راشل گفت: “اهل این شهر نبودن. فکر می‌کنم ملاقات‌کننده بودن. مشکل بزرگی داریم، هری؟”

“نمیدونم. باید با مهم‌ترین آدم‌های شهر حرف بزنم.”

راشل گفت: “باشه. من شهردار هستم. بهشون میگم می‌خوای اونها رو ببینی.”

اونشب همدیگه رو دیدن. ۸ نفر در اتاق بودن هری، راشل، لس وارول و پنج مرد و زن دیگه‌ی اهل شهر. هری و راشل از شناگران و اسید توی دریاچه به بقیه گفتن.

کلانتر ترنر گفت: “ولی این آتشفشان مرده. آخرین انفجارش هفت هزار سال قبل بود.”

هری گفت: “نه، خوابه، نمرده. و من فکر می‌کنم الان دوباره داره شروع به خطرناک بودن میکنه.”

لس وارول گفت: “آقای دالتون میخوای هفت هزار نفر رو از خونشون دور کنی؟ خوششون نمیاد.”

دو سه نفر دیگه هم گفتن: “درسته.”

می‌خواید مردم بمیرن؟ هری پرسید.

میدونید که مردم میمیرن؟” لس گفت.

“نه، نمیدونم. ولی میخوام مردم آماده جابجایی باشن.”

و الیوت بلیر چی؟ لس گفت. وقتی ازمون بپرسه مردم چرا میرن، چی بهشون بگیم؟ شهر مشکلی داره؟ آقای دالتون، فکر می‌کنی بعد از اون در شهر سرمایه‌گذاری می‌کنه؟”

همه‌ی حاضران در اتاق همزمان شروع به صحبت کردن. یک مرتبه پائول دریفوس وارد اتاق شد.

هری گفت: “پائول! اومدی. آوردی … ؟”

پائول گفت: “بله، همه چیز رو آوردم. در هتل میمونیم و دفتر ما هم اونجا میشه. حالا اینجا چه خبره؟”

هری گفت: “همگی، این رئیس من، پائول دریفوس هست. پائول، می‌خوام آدم‌های شهر آماده‌ی ترک اینجا باشن. الان داشتیم در این باره حرف میزدیم.”

پائول به بقیه نگاه کرد. گفت: “هری، همراهم بیا.”

هری رو برد بیرون. گفت: “این درست نیست. تو دانشمندی. نمیدونی آتشفشان منفجر میشه یا نه.”

هری گفت: “دو نفر مردن. چند نفر دیگه باید بمیرن؟”

“آب اسیدیه، چند تا درخت و حیوون مردن. فکر می‌کنی چرا آتشفشان! زمین‌لرزه‌هایی میشه و اسید میاد توی آب. تو اینو میدونی. من فکر می‌کنم اونجا زمین لرزه شده همش همین. فکر نمی‌کنم آتشفشان منفجر بشه.”

“ولی، پائول …”

پائول گفت: “نه. من رئیس تو هستم. فکر می‌کنم تو اشتباه می‌کنی.”

برگشت و رفت تو اتاق. وقتی هری هم رفت اونجا، پائول گفت: “همگی، هری دالتون مرد خوبیه. فقط میخواست کمک کنه، ولی فکر نمی‌کنم آتشفشان منفجر بشه. چیزی به آدم‌های دیگه‌ی شهر نگید. نمیخوام بترسن. من و دانشمندان دیگه یکی دو هفته اینجا میمونیم. ابزارمون رو میبریم بالا به کوهستان. اگه چیزی فهمیدیم، بهتون میگیم. ولی فکر نمی‌کنم خطری پیدا کنیم.”

مردان تاجر خیلی خوشحال شدن. بعد با عصبانیت به راشل رو کردن. گفتن: “یه اشتباه بود، راشل. چرا همه‌ی ما رو کشوندی اینجا؟ نمی‌خوایم بیر این خبر رو بشنوه.”

راشل به هری و دریفوس نگاه کرد. حق با کدوم یکی بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER five

Some men from the hospital carried the swimmers away. Harry was on the phone to Paul Dreyfus. ‘Yes, there is a problem here,’ he said. ‘Send everyone - and the robot.’

He listened to Paul’s answer. ‘Yes, I know about the money,’ he said, ‘but we’re talking about people here. Two people are dead.’ He put his phone away.

‘Are you OK?’ he asked the children.

‘Yes,’ they said.

‘Who were those swimmers?’ Harry asked. ‘Do you know?’

‘They weren’t from the town,’ Rachel said. ‘I think they were visitors. Do we have a big problem here, Harry?’

‘I don’t know. I must talk to the most important people in the town.’

‘OK,’ Rachel said. ‘I’m the mayor. I’ll tell them you want to meet them.’

They met that evening. Eight people were in the room - Harry, Rachel, Les Worrell, and five other men and women from the town. Harry and Rachel told the others about the swimmers and the acid in the lake.

‘But this volcano is dead,’ said Sheriff Turner. ‘The last explosion was seven thousand years ago.’

‘No, it’s sleeping, not dead,’ Harry said. ‘And I think it’s starting to be dangerous again now.’

‘Mr Dalton,’ Les Worrell said, ‘you want to move over seven thousand people from their homes. They aren’t going to like that.’

‘That’s right,’ said two or three of the others.

‘Do you want people to die?’ Harry asked.

‘Do you know that people will die?’ Les said.

‘No, I don’t know. But I want people to be ready to move out.’

‘And what about Elliot Blair?’ Les said. ‘What will we say when he asks, “Why are people leaving? Is there a problem with the town?” Mr Dalton, do you think that he’ll put money into the town after that?’

Everybody in the room started talking at the same time. Suddenly, Paul Dreyfus walked into the room.

‘Paul’ said Harry. ‘You’re here. Did you bring.?’

‘Yes,’ Paul said’ I brought everything. We’re staying at the hotel and our office will be there. Now, what’s happening here?’

‘Everybody,’ called Harry,’ this is my boss, Paul Dreyfus. Paul, I want the people in the town to be ready to leave. We’re talking about it now.’

Paul looked at the others. He said, ‘Harry come with me.’

He took Harry outside. ‘This isn’t right,’ he said. ‘You’re a scientist. You don’t know that the volcano will explode.’

‘Two people are dead,’ Harry said. ‘How many more people must die?’

‘There’s some acid in the water, there are some dead trees and animals. Why do you think “Volcano!”? There are earthquakes, and you get acid in the water. You know that. I think that there was one earthquake, and that’s all. I don’t think the volcano is going to explode.’

‘But, Paul.’

‘No,’ Paul said. ‘I’m the boss. I think you’re wrong.’

He turned and went back into the room. When Harry was there too, Paul said, ‘Everybody, Harry Dalton is a good man. He only wanted to help, but I don’t think the volcano will explode. Don’t say anything to other people in the town. We don’t want them to be afraid. The other scientists and I will stay here for a week or two. We’ll take our equipment up into the mountain. When we know anything, I’ll tell you. But I don’t think we’ll find any danger.’

The businessmen were very happy. Then they turned angrily to Rachel. ‘That was a mistake, Rachel,’ they said. ‘Why did you get us all in here? We don’t want Blair to hear about it.’

Rachel looked at Dreyfus and Harry. Which of them was right?

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.