سرفصل های مهم
فصل ششم
توضیح مختصر
هری و راشل صحبت میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
دریفوس و هری رفتن بار استین. دریفوس گفت: “میخوام از اینجا بری. برو تعطیلات . حالا! خدانگهدار. دو هفته بعد میبینمت.”
هری گفت: “نه. نمیرم. من بهترین آدم تو هستم و این شهر مشکلاتی داره.”
پائول گفت: “بله، تو بهترین آدم من هستی. ولی باید چیزی رو بفهمی. بعد از اینکه ما بریم، آدمهای قلهی دانته میمونن. اونها مغازه و کسب و کار خودشون رو دارن. تو فقط به آتشفشانها فکر میکنی ولی پول هم مسئله است.”
هری با لبخند گفت: “باشه. فهمیدم.”
پائول گفت: “خب. فردا یه هلیکوپتر میگیریم میخوام با ابزارت دور قله پرواز کنی. ببینی چه خبره؟ چرا؟ جوابها رو بفهمی و بعد بیای و به من بگی.”
هری گفت: “باشه این کارو میکنم.” بعد برگشت و با تری فرلانگ و بقیه نوشیدنی خورد.
صبح روز بعد هری برای صبحانه رفت به کافهی ماه آبی. کافهی راشل بود.
راشل بهش لبخند زد. قهوه؟” پرسید.
هری گفت: “بله، لطفاً. به خاطر دیروز متأسفم فقط میخواستم کمک کنم. کارم با آتشفشانها خیلی بهتره تا آدمهای تاجر.”
“میدونم میخواستی کمک کنی” راشل قهوه رو گذاشت توی گرمکن برگشت و گفت: “میخوای امشب برای شام بیایی؟ میخوام ازت تشکر کنم.”
“تشکر؟ برای چی؟”
“تو جلوی گراهام رو از پریدن توی آب گرفتی.”
“باشه. بله، لطفاً. میخوام با تو شام بخورم.”
صبح بعدتر، هری و تری با هلیکوپتر رفتن. ابزار و تجهیزات زیادی بردن و دور قله پرواز کردن. تری تجهیزات رو نگاه میکرد. گفت: “گاز هست. ولی زیاد نه.”
نمیتونستن پایین هلیکوپتر رو ببینن بنابراین ندیدنش: زمین یکمرتبه فشار بزرگی وارد کرد. سنگهای بزرگ از کوه پایین افتادن. بعد همه چیز دوباره ساکت شد. کوه منتظر موند.
بعد از شام اون شب در خونهی راشل هری و راشل بیرون نشستن. به چراغهای شهر نگاه کردن.
راشل گفت: “میدونم اینجا شهر کوچکیه. میدونم مهم نیست. ولی من اینجا رو دوست دارم. اینجا خونهی منه.”
تو اینجا به دنیا اومدی؟” هری پرسید.
“بله.”
“و با شوهرت اینجا زندگی کردید؟”
“بله.” راشل لحظهای ساکت بود. “من و برین وقتی با هم آشنا شدیم خیلی جوون بودیم. مشکل هم این بود. شش سال قبل رفت. هیچ وقت نامه یا چیزی ننوشت. بچهها یادشون نمیاد. فکر نمیکنم برای روث هم نامه بنویسه.”
هری گفت: “ولی تو حالت خوبه؟”
“بله، حالا خوبم. تو چی؟ زن نداری؟”
“نه. من تمام مدت دور دنیا میگردم. یک زمانهایی کسی بود، ولی. از مارین بهش گفت.
راشل گفت: “متأسفم.”
هری گفت: “آتشفشانها خطرناکن. مردم باید این رو بدونن.”
راشل گفت: “شاید درباره آتشفشان ما اشتباه میکنی. ولی خوشحالم که برای کمک اینجایی.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER six
Dreyfus and Harry walked over to Stein’s Bar. ‘I want you out of here,’ Dreyfus said. ‘Take a holiday. now! Goodbye. I’ll see you in two weeks.’
‘No,’ said Harry. ‘I won’t go. I’m your best man, and this town has problems.’
‘Yes,’ said Paul, ‘you are my best man. But you must understand something. After we go, the people here in Dante’s Peak will stay. They have their shops and their businesses. You think only about volcanoes, but this is about money too.’
‘OK,’ Harry said with a smile. ‘I understand.’
‘OK,’ said Paul. ‘Tomorrow we’ll get a helicopter I want you to fly round the peak with your equipment. What’s happening? Why? You find the answers, and then you come and tell me.’
‘Right,’ Harry said, ‘I’ll do that.’ Then he turned away and had a drink with Terry Furlong and the others.
The next morning Harry went into the Blue Moon Cafe for breakfast. This was Rachel’s cafe.
She smiled at him. ‘Coffee?’ she asked.
‘Yes, please,’ he said. ‘I’m sorry about yesterday I only wanted to help. I’m better with volcanoes than I am with business people.’
‘I know you wanted to help,’ Rachel put the coffee back on the warmer, turned and said, ‘Do you want to come to dinner tonight? I want to say thank you.’
‘Thank you? What for?’
‘You stopped Graham jumping into that water.’
‘OK. Yes, please. I do want to have dinner with you.’
Later in the morning, Harry and Terry went out in the helicopter. They took a lot of equipment and flew round the peak. Terry watched the equipment. ‘There’s some gas,’ he said. ‘But not a lot.’
They couldn’t see under the helicopter, so they didn’t see it: the ground suddenly gave a strong push. Big rocks fell down the mountain. Then everything was quiet again. The mountain waited.
After dinner that evening at Rachel’s house, Harry and Rachel sat outside. They looked at the lights of the town.
‘I know it’s a little town,’ she said. ‘I know it’s not important. But I love it here. It’s my home.’
‘Were you born here?’ Harry asked.
‘Yes.’
‘And you lived with your husband here?’
‘Yes.’ She was quiet for a moment. ‘Brian and I were too young when we met. That was the problem. He left about six years ago. He never writes or anything. The children don’t remember him. I don’t think he writes to Ruth.’
‘But you’re OK,’ he said.
‘Yeah, I am now. What about you? No wife?’
‘No. I move round the world all the time. There was somebody at one time, but.’ He told her about Marianne.
‘I’m sorry,’ Rachel said.
‘Volcanoes are dangerous,’ said Harry. ‘People must know that.’
‘Perhaps you’re wrong about our volcano,’ said Rachel. ‘But I’m happy that you’re here to help.’