سرفصل های مهم
دیوی وارد سیاست میشه
توضیح مختصر
دیوی وارد سیاست میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
دیوی وارد سیاست میشه
دیوی و خانوادهی بزرگش میخواستن در لاورنسبوگ، تنسی، زندگی کنن. دیوی یک واگن سرپوشیده خرید. اون و خانوادهاش همه چیزشون رو گذاشتن در واگن: صندلی، میز، تخت، لباس و چیزهای دیگهی زیاد. چهار تا اسب قوی واگن بزرگ رو میکشیدن. دیوی و زنش جلو نشستن. پنج تا بچه داخل واگن بودن.
بعد از سفر در جنگلها و کوهها، به لاورنسبرگ رسیدن. اینجا خونهی جدیدشون بود. دیوی یه آسیاب باز کرد. سختکوش بود. همسایههاش دوستش داشتن. همه در لاوسنبرگ دوستش داشتن.
نمایندهی دولت در شهر شد. خیلی محبوب بود. مردم دوست داشتن به داستانهاش دربارهی شکار خرس و جنگ ۱۸۱۲ گوش کنن. صداقت و شجاعتش رو تحسین میکردن.
دیوی با سیاستمدران دیگه فرق میکرد. سخنرانیهاش هیچ وقت خستهکننده نبودن. پیامش روشن بود. با مردم به زبان ساده حرف میزد. مثل اونها هم لباس میپوشید. همیشه کلاه پوست راکون و کت و شلوار پوست آهوش رو میپوشید.
یک روز در یک جلسهی مهم نمیدونست چی بگه. بنابراین به آدمها نگاه کرد و گفت: “امروز، مثل مردی هستم که سعی داره از بشکهی خالی آب بخوره! یه داستان خندهدار بهتون میگم، بعد میتونیم بریم خونه!”
دیوی نماینده دولت در تنسی شد. حالا سیاستمدار بود. به روشهای مختلف به مردم کمک میکرد.
اول، سیاستمدارن زیادی به دیوی خندیدن چون کت و شلوار نمیپوشید. بعد از مدتی، این سیاستمداران بهش احترام گذاشتن و تحسینش کردن. دیوی مرد صادقی بود. همه حرفهاش رو باور میکردن.
کت پوست آهوش دو تا جیب بزرگ داشت. در جیب سمت راستش دیوی یک بطری ویسکی داشت. وقتی دوستهاش رو میدید، بهشون ویسکی میداد! اون روزها، دادن ویسکی به دوستان رایج بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
Davy Enters Politics
Davy and his big family wanted to live in Lawrenceburg, Tennessee. Davy bought a covered wagon. He and his family put all of their things inside the wagon: chairs, tables, beds, clothing and many other things. Four strong horses pulled the big wagon. Davy and his wife sat in the front. The five children were inside the wagon.
After travelling in the forests and mountains, they arrived in Lawrenceburg. This was their new home. Davy opened a mill. He was a hard worker. His neighbours liked him. Everybody in Lawrenceburg liked him.
He became a representative of the town government. He was very popular. People liked listening to his stories about hunting bears and about the War of 1812. They admired his honesty and courage.
Davy was different from other politicians. His speeches were never boring. His message was clear. He spoke to the people in simple language. He dressed like them too. He always wore his coonskin cap and his buckskin trousers and jacket.
One day at an important meeting he didn’t know what to say. So he looked at the people and said, “Today, I am like a man trying to drink water from an empty barrel! I’ll tell you a funny story and then we can go home!”
Davy soon became a representative of the government of Tennessee. Now he was in politics. He helped his people in many ways.
At first, many politicians laughed at Davy because he never wore a suit. After some time, these politicians admired and respected him. Davy was an honest man. Everyone believed what he said.
His buckskin jacket had two big pockets. In his right pocket Davy had a bottle of whisky. When he met his friends, he gave them some whisky! In those days, it was common to give some whisky to friends.