سرفصل های مهم
پرچم قرمز
توضیح مختصر
ژنرال به قلعهی آلامو حمله میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
پرچم قرمز
یه روز صبح یک پیغامرسان رسید. “پیغامی از ژنرال فنین دارم. خیلی متأسفه. نمیتونه هیچ سربازی بفرسته. باید همین الان آلامو رو ترک کنید. ژنرال سانتا آنا نزدیکه. همه در خطر هستید.”
جیم باوی گفت: “ما نمیخوایم آلامو رو ترک کنیم. میخوایم برای استقلال تگزاس بجنگیم. ژنرال سانتا آنا چند تا سرباز داره؟”
پیغامرسان گفت: “تقریباً ۴۰۰۰ سرباز داره!”
سرهنگ باوی به سرهنگ تراویس نگاه کرد. سرهنگ تراویس گفت: “باید با افرادمون صحبت کنیم.” باوی گفت: “بله. باید باهاشون صحبت کنیم.”
سرهنگ تراویس ۱۸۷ مردش رو صدا زد. با ناراحتی گفت: “ژنرال سانتا آنا میاد بهمون حمله کنه. حدوداً ۴۰۰۰ سرباز و کلی مهمات داره. ما آب و غذای کمی داریم. یادتون باشه در قلعه زن و بچه هست.”
بعد با شیمشیرش خطی روی زمین کشید. “اونهایی که میخوان برای استقلال تگزاس بجنگن، از این خط رد بشن! بقیه میتونن از قلعه خارج بشن و برن خونه.”
سکوت خیلی طولانی شد. دیوی به زن و پنج تا بچهاش فکر کرد. بعد به استقلال تگزاس و مهاجران آمریکایی فکر کرد. به ایالت آمریکایی جدید فکر کرد: تگزاس!
همهی مردها از خط رد شدن. این مردها میخواستن از آلامو دفاع کنن. این مردها یک تگزاس مستقل میخواستن.
در ۲۳ فوریه ۱۸۳۶ ژنرال ساناتا آنا و ارتشش رسیدن. پیغامرسانی به آلامو فرستاد. میخواست آدمهای آلامو برن. مردهای آلامو با شلیک توپ جواب دادن! نمیخواستن برن. نمیخواستن به ایالات متحده برگردن. ژنرال سانتا آنا عصبانی بود. پرچم سرخ رو نشون داد. معنای پرچم قرمز “زندانی بی زندانی” بود! میخواست همه رو در قلعه بکشه!
در ۲۴ فوریه ۱۸۳۶ ارتش ژنرال سانتا آنا به آلامو حمله کردن. مکزیکیها یه توپ بزرگ داشتن. توپی شلیک کرد که به دیوار قلعه آسیب زد.
دیوی گفت: “باید توپ رو نابود کنیم. میتونه دیوارهای قلعهی ما رو از بین ببره.”
اون شب، دیوی و جیم باوی از قلعه خارج شدن. به اردوگاه مکزیکی رفتن. همه در اردوگاه خواب بودن. دیوی و جیم آروم از پشت دو تا نگهبان مکزیکی رد شدن. توی توپ بزرگ گِل و سنگ ریختن. بعد برگشتن آلامو.
صبح روز بعد، ارتش مکزیکی از توپ استفاده کرد. منفجر شد! مکزیکیها خیلی تعجب کردن. توپ بزرگشون نابود شده بود.
مردهای آلامو سربازهای مکزیکی زیادی کشتن. ارتش مکزیک در طول روز چند بار حمله کرد. ولی ارتش آمریکایی و تگزاسیها از آلامو دفاع کردن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
The Red Flag
One morning a messenger arrived. “I have a message from General Fannin: He is very sorry. He cannot send any soldiers. You must leave the Alamo now. General Santa Anna is near. You are all in danger.”
“We don’t want to leave the Alamo,” said Jim Bowie. “We want to fight for the independence of Texas. How many soldiers has General Santa Anna got?”
“He’s got about 4,000 soldiers!” said the messenger.
Colonel Bowie looked at Colonel Travis. “We must speak to our men,” said Colonel Travis. “Yes,” said Bowie, “we must speak to them.”
Colonel Travis called his 187 men. He said sadly, “General Santa Anna is coming to attack us. He has about 4,000 soldiers and lots of ammunition. We have only 187 men and little ammunition. We have little food and water. Remember, there are women and children in the fort.”
Then he marked a line on the ground with his sword. “Those who want to fight for the independence of Texas, cross this line! The others can leave the fort and go home.”
There was a very long silence. Davy thought about his wife and his five children. Then he thought about the independence of Texas and the American settlers. He thought about a new American state: Texas!
All the men crossed the line. These men wanted to defend the Alamo. These men wanted an independent Texas.
On February 23, 1836, General Santa Anna and his army arrived. He sent a messenger to the Alamo. He wanted the people in the Alamo to leave. The men in the Alamo answered with a cannon shot! They did not want to leave. They did not want to return to the United States. General Santa Anna was furious. He showed a red flag. The red flag meant: No Prisoners! He wanted to kill everyone in the fort!
On February 24, 1836, General Santa Anna’s army attacked the Alamo. The Mexicans had an enormous cannon. It shot a cannon ball that damaged a wall of the fort.
Davy said, “We must destroy that cannon. It can destroy the walls of our fort.”
That night, Davy and Jim Bowie left the fort. They went to the Mexican camp. Everyone in the camp was sleeping. Davy and Jim silently passed behind the two Mexican guards. They put mud and stones in the enormous cannon. Then they returned to the Alamo.
The next morning, the Mexican army used the cannon. It exploded! The Mexicans were very surprised. Their enormous cannon was destroyed.
The men in the Alamo killed many Mexican soldiers. The Mexican army attacked many times during the day. But the Texans and the American army defended the Alamo.