سرفصل های مهم
آرامش قبل از طوفان
توضیح مختصر
پدر ایکمی که ژاپنی هست نمیخواد دخترش با مردان آمریکایی رابطه داشته باشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل اول
آرامش قبل از طوفان
نهم سپتامبر
روزی فوقالعاده در سپتامبر در میامی - فلوریدا بود. در ساحل عریض سفید در امتداد کی بیسکین آفتاب روی ماسه گرم بود.
یک زن جوان لاغر اندام در اوایل دهه بیست سالگی تنها کنار دریا دراز کشیده بود. زیبا بود، ولی صورتش غمگین بود. موهای بلند مشکیش روی کتابی ریخته بودن که میخوند. گهگاهی از کتاب بالا به امتداد ساحل نگاه میکرد و بعد کتاب رو گذاشت کنار توی کیفش و نشست. دوباره با ناراحتی به امتداد ساحل نگاه کرد.
آروم با خودش گفت: “نمیتونم بهش بگم! نمیتونم بهش بگم!”
دریا آروم و صاف و زلال بود و هوا گرم بود. برای کار کردن زیادی گرم بود. برای بازی کردن زیادی گرم بود. برای برگشتن با ماشین به میامی و دیدار با دوستان زیادی گرم بود و برای موندن در خونه هم زیادی گرم بود. خیابانهای سبز عریض کی بیسکین و محوطههای پارکینگ ساختمانهای سفید بلند تقریباً زیر آفتاب سوزان خالی بودن.
همه در ساحل بودن. گروههای دوستان روی ماسه دراز کشیده بودن، صحبت میکردن، میخندیدن و به موسیقی گوش میدادن و بعضیها بازیهای توپی میکردن. بقیه میدویدن توی آب شنا کنن. خانوادهها با نوزادهای چاق و بچههای آفتاب سوخته زیر درختان نخلی که در امتداد ساحل رشد کرده بودن، دراز کشیده بودن. و وقتی بچهها میدویدن توی دریا و در آب کمعمق و گرم بازی میکردن، مادرها با دقت بچهها رو تماشا میکردن. و در انتهای دور ساحل اون طرف آب ساختمانهای سفید بلند میامی زیر آسمان آبی برپا بودن.
در سمت دور ساحل یک مسیر باریک از بین ساختمانهای آپارتمانی سفید بلند پایین میرفت و به خیابانهای سبز کی بیسکین با سواحل سفید عریض میرسید. یک مرد خوش قیافه و قد بلند و حدوداً همسن زن داشت از مسیر پایین میومد. تیشرت و شلوار جین پوشیده بود و بازوها و صورتش از آفتاب قهوهای شده بودن. در انتهای مسیر زیر درختان نخل ایستاد و به ساحل نگاه کرد.
فریاد کشید: “ایکمی!”
“مکس!” زن بلند شد ایستاد و دست تکون داد. “اینجام! اینجام!”
مرد دیدش، لبخند زد، بهش دست تکون داد، و کفشهاش رو درآورد و از روی ماسهها به طرف زن رفت. کنارش نشست و به طرفش رفت تا اون رو ببوسه.
“مکس، نکن!”
پرسید: “نکنم؟ تو رو نبوسم؟ چرا نبوسم؟ چی شده؟”
ایکمی جای دیگه رو نگاه کرد. “ببخشید، مکس، ببخشید. ولی باید صحبت کنیم. چیزی هست که باید بهت بگم… ای کاش نمیگفتم … واقعاً ای کاش …”
“ایکمی! چی شده؟ چه خبره؟ بهم بگو!”
ایکمی دستش رو دراز کرد و یک سنگ کوچیک برداشت. به آرومی گفت: “مسئله پدرمه. نمیخواد … من و تو … اون میگه رابطمون داره خیلی جدی میشه. میگه …” ایکمی حرفش رو تموم نکرد. مکس بازوهای ایکمی رو گرفت و به چشمهاش نگاه کرد.
“ایکمی! بهم بگو! پدرت چی میگه؟”
“آه، مکس! میگه نباید دیگه تو رو ببینم. دیگه نمیتونم تو رو ببینم.”
“دیگه منو نبینی؟ ولی نمیتونه این کار رو بکنه!” مکس با تعجب
به ایکمی نگاه کرد. ولی ایکمی به سنگ نگاه کرد و سنگ رو در دستش میچرخوند.
“ایکمی! به من نگاه کن! چه خبره؟ چرا پدرت میخواد تو دیگه منو نبینی؟ مگه من چه مشکلی دارم؟ چیکار کردم؟”
ایکمی سنگ رو انداخت توی آب زیبا و زلال.
برگشت و به مکس نگاه کرد. “به خاطر کاری که انجام دادی نیست، مکس. به خاطر اینه که تو کی هستی.”
“من کیم؟ منظورت چیه؟”
“تو یه آمریکایی هستی، مکس. میدونم درکش برای تو سخته، ولی پدرم نمیخواد با مردان آمریکایی دوست باشم. میگه تفاوتهای زیادی بین ما هست. بین ژاپنیها و آمریکاییها. شکل زندگیمون و شکل فکری کردنمون.”
مکس گفت: “چی؟ نمیتونی جدی باشی! پدرت چطور میتونه همچین حرفی بزنه. مادرت آمریکایی بود. پدرت باهاش ازدواج کرد، مگه نه؟ با یک آمریکایی ازدواج کرد. چطور برای اون اشکال نداشت با آمریکایی ازدواج کنه، ولی برای تو اشکال داره؟ دیوانهواره.”
ایکمی جای دیگه رو نگاه کرد.
“نمیدونم، مکس. نمیدونم. ولی میدونم که نظرش رو عوض نمیکنه.”
مکس سرش رو تکون داد.
“ایکمی نمیفهمم. تو که با پدرت موافق نیستی، هستی؟ بیخیال! تو در آمریکا به دنیا اومدی. کل زندگیت رو اینجا سپری کردی. به مدارس آمریکایی رفتی و حالا در دانشگاه آمریکایی درس میخونی. تو هم آمریکایی هستی، ایکمی. تو مثل منی. ما آمریکایی هستیم و آزادیم انتخاب کنیم کی رو ببینیم و چیکار کنیم. میدونی، قرار نیست همیشه هر کاری پدرت میخواد انجام بدی.”
ایکمی چشمهاش رو بلند کرد و به مکس نگاه کرد.
“اشتباه میکنی، مکس. متأسفم. من آزادم نیستم. بله، من اینجا زندگی کردم، و بله، اینجا به مدرسه رفتم. ولی پدرم ژاپنیه و بعد از مرگ مادرم اون بزرگم کرده. من نمیتونم با پدرم مخالفت کنم.”
مکس به صورت ایکمی نگاه کرد.
مکس آروم گفت: “ولی من چی؟ و ما چی؟ ایکمی، این دیوانهواره! میخوای اجازه بدی پدرت تصمیم بگیره تو باید با کی ازدواج کنی؟ فکر پدرت مهمتر از کسیه که دوستش داری؟”
ایکمی به مکس نگاه نکرد. نمیخواست صورت ناراحتش رو ببینه.
آروم گفت: “متأسفم، مکس. واقعاً متأسفم. من …”
ولی قبل از اینکه ایکمی بتونه جملهاش رو تموم کنه، مکس بلند شد و دور شد.
ایکمی به آرومی راه رفتن مکس رو به اون طرف ساحل تماشا کرد. میخواست دنبالش بدوه، دستهاش رو بندازه دورش و اون رو ببوسه. میخواست بهش بگه دوسش داره. بهش بگه به قدری دوستش داره که اون رو میترسونه.
مکس بالای ساحل ایستاد، برگشت و به اون نگاه کرد. چشمهاشون لحظهای به هم خورد. بعد ایکمی سریعاً جای دیگه رو نگاه کرد. از آزار مکس متنفر بود. مکس مهربونترین مردی بود که میشناخت.
مهربونی مکس برای پدرش مهم نبود. چیزی که برای پدرش مهم بود حرفها و اعمال یک مرد بود. پدرش فکر میکرد مهمترین چیز برای یک مرد صبور بودن، آروم بودن، چیزی نگفتن، شجاع بودن و حس رنجه بدون اینکه دربارهاش حرف بزنه. تعجبآور نبود که پدرش مکس رو دوست نداشت. صدای مکس بلند بود، پر سر و صدا بود، قبل از اینکه حرف بزنه فکر نمیکرد، صبور نبود، هر چیزی بود که پدرش در یک مرد متنفر بود. برای پدرش مهم نبود که مکس صادق هست، بخشنده هست و کمک میکنه. برای پدرش مهم نبود که مکس باعث میشه ایکمی بخنده و احساس خوشحالی کنه.
وقتی رفتن مکس رو تماشا میکرد، آروم با خودش زمزمه کرد: “چرا؟ چرا باید از بین اونها یکی رو انتخاب کنم؟”
حدوداً ۸ هزار کیلومتر دورتر، در ساحل غربی آفریقا هوا از روز آفتابی آروم و زیبای ساحل فلوریدا خیلی متفاوت بود. در آفریقای غربی طوفان بود، طوفان خیلی شدید. امواج بزرگ به ماسه میخوردن و برگهای درختان پالم با سر و صدا در باد حرکت میکردن. ساحلهای سنگال خالی بودن، به غیر از چند تا بچهی شجاع که میپریدن توی امواج بلند.
دریا هم خالی بود. همهی ماهیگیران برگشته بودن خشکی. به همدیگه کمک کردن قایقهاشون رو بکشن بالای ساحل به دور از امواج. ماهیگیران در گروههایی نشستن و حرف میزدن و میخندیدن و از اینکه در خشکی هستن و نه در دریا خوشحال بودن. کمی بعد طوفان میگذشت و دریا دوباره آروم میشد و دوباره میتونستن برن ماهیگیری.
ماهیگیران حق داشتن. طوفان گذشت. طوفان به آرومی به غرب، به دور از ساحل و توی دریا حرکت کرد. همچنان که طوفان روی دریا حرکت میکرد، هوای مرطوب و گرم دریا رو کشید تو و بزرگتر و بزرگتر شد. بعد طوفانها همه به هم خوردن و یک طوفان بزرگتر به وجود اومد. و وقتی هوای گرم و مرطوب از روی دریا بلند شد و وارد طوفان شد، باد شروع به حرکت به شکل دایرهوار کرد. چشمی در مرکز حلقههای ابر و باد پیدا شد. اول چشم بزرگ بود، حدوداً ۲۰۰ کیلومتر اونورتر، باد به آرومی دور چشم وزید و وزید. ولی وقتی طوفان بر روی دریا حرکت کرد، بادها قویتر شدن و هوای مرطوب و گرم بیشتر و بیشتر وارد طوفان شد. وقتی بادها قویتر شدن، چشم طوفان کوچیکتر شد.
و در تمام مدت طوفان به حرکت به سمت غرب از روی دریا ادامه داد. به غرب حرکت کرد و آبهای گرم رو که از ساحل آفریقا به غرب میرفت و وارد اطلس میشد دنبال میکرد. آب گرم هزاران کیلومتر در طول اطلس ادامه پیدا میکرد و به ساحل شمالی آمریکا میرفت. مانند سگی وحشی که بوی یک کشتار رو دنبال میکنه، طوفان آب گرم رو دنبال میکرد. روز بعد از روز طوفانی به اقیانوس آزاد رسید و بعد از چند روز، در سیزدهم سپتامبر، وقتی طوفان کمتر از دو هزار کیلومتر از کاراییب فاصله داشت، باد با سرعت ۱۲۰ کیلومتر در ساعت میوزید. وحشیانه و خطرناک جیغ میکشید، و تندبادی شکل گرفت.
پیشگویان آب و هوایی اسمش رو تندباد کشندهی آیرین گذاشتن. و تندباد آیرین خودش رو روی اقیانوس اطلس مستقیم به طرف آمریکا انداخت. جلوی تندباد یکدیوار آب فشار داده میشد، یک موج طوفانی به بلندی ۸ متر که هر چیزی رو سر راهش نابود میکرد.
متن انگلیسی درس
Chapter one
Calm before the storm
September 9
It was a wonderful September day in Miami, Florida. On the wide white beach along the coast of Key Biscayne the sun was hot on the sand.
A slim young woman in her early twenties was lying alone down by the sea. She was beautiful, but her face was sad. Her long black hair fell over the book she was reading. From time to time she looked up from her book and along the beach. Then she put her book away in a bag and sat up. She looked unhappily along the beach again.
“I can’t tell him! I just can’t tell him!” she whispered to herself.
The sea was flat, calm, and clear. And the weather was hot. It was too hot to work, too hot to play, too hot to drive into Miami to meet up with friends, and it was too hot to stay at home. The wide green streets of Key Biscayne and the parking lots of the tall white buildings were almost empty in the burning sun.
Everybody was at the beach. Groups of friends lay on the sand, talking, laughing and listening to music. Some were playing ball games, others ran into the water to swim. Families with fat babies and sunburned children lay under the palm trees that grew along the beach. Mothers watched carefully as their children ran down to the sea to play in the warm shallow water. And at the far end of the beach, across the water, the tall white buildings of Miami stood out against the clear blue sky.
At the far side of the beach a narrow path ran between the tall white apartment buildings. It joined the green streets of Key Biscayne with the wide white beaches. A tall good-looking man about the same age as the woman was coming down the path. He was wearing a T-shirt and jeans and his arms and face were brown from the sun. At the end of the path he stopped under the palm trees and looked out across the beach.
“Ikemi!” he shouted.
“Max!” The woman stood up and waved. “I’m here! Over here!”
He saw her, smiled, waved back, took off his shoes, and came running towards her over the sand. He sat down beside her and moved over to kiss her.
“Max, don’t.”
“Don’t? Don’t kiss you? Why not? What’s the matter?” he asked.
Ikemi looked away from Max. “I’m sorry, Max, I’m so sorry, but we have to talk. There’s something I have to say to you… I wish I didn’t… I really wish…”
“Ikemi! What’s the matter? What’s going on? Tell me!”
Ikemi reached down and picked up a small stone. “It’s my father,” she said slowly. “He doesn’t want… you and I… he says we’re getting too serious. He says…” Ikemi did not finish what she was saying. Max took hold of her shoulders and looked into her eyes.
“Ikemi! Tell me! What does your father say?”
“Oh Max! He says I have to stop seeing you. I can’t see you anymore.”
“Stop seeing me? But he can’t do that!” Max looked at
Ikemi in surprise. But she looked at the stone, turning it over and over in her hands.
“Ikemi! Look at me! What’s going on? Why does your father want you to stop seeing me? What’s the matter with me? What have I done?”
Ikemi threw the stone into the beautiful clear water.
She turned and looked at Max. “It’s not what you’ve done, Max. It’s who you are.”
“Who I am? What do you mean?”
“You’re American, Max. I know it’s difficult for you to understand, but my father does not want me to date American men. He says there are too many differences between us, between Japanese and American people, between the way we live and the way we think.”
“What? You can’t be serious!” said Max. “How on earth can your father say that? Your mother was American! He married her, didn’t he? He married an American! How can it be all right for him to marry an American but not for you? It’s crazy!”
Ikemi looked away.
“I don’t know, Max, I just don’t know. But I do know that he isn’t going to change his mind.”
Max shook his head.
“Ikemi, I don’t understand. You don’t agree with your father, do you? Come on! You were born in America! You’ve spent all your life here! You went to American schools and now you’re studying at an American university! You’re American too, Ikemi! You’re the same as me! We’re American and we’re free to choose who we see and what we do! You don’t always have to do what your father wants, you know.”
Ikemi lifted her eyes and looked at Max.
“You’re wrong, Max. I’m sorry. I’m not free. Yes, I do live here, and yes, I went to school here. But my father is Japanese and after my mother died he brought me up. I can’t go against my father.”
Max looked down at Ikemi’s face.
“But what about me?” Max said quietly. “And what about us? Ikemi, this is crazy! Are you going to let your father decide who you should marry? Is what your father thinks more important than loving someone?”
Ikemi did not look at Max. She didn’t want to see the hurt in his face.
“I’m sorry, Max, I’m really sorry,” she whispered. “I…”
But Max stood up and walked away before she could finish her sentence.
She watched him walk slowly across the beach. She wanted to run after him, throw her arms around him, kiss him. She wanted to tell him she loved him, tell him that she loved him so much it frightened her.
At the top of the beach he stopped, turned, and looked back at her. Their eyes met for a moment and then she looked away quickly. She hated hurting him. Max was the kindest man she knew.
It did not matter to her father that Max was kind. What mattered to her father was what a man said and what he did. Her father thought the most important thing for a man was to be patient, to be quiet, to say nothing, to be brave, to be able to feel pain without talking about it. It was not surprising that he did not like Max. Max was loud, he was noisy, he did not think before he spoke, he was impatient - he was everything her father hated in a man. It did not matter to her father that Max was honest, generous and helpful. It was not important to her father that Max made Ikemi laugh and feel happy.
“Why?” she whispered to herself as she watched Max disappear. “Why do I have to choose between them?”
About 8000 kilometers away, off the west coast of Africa, the weather was very different from the beautiful, calm, sunny day on the beach in Florida. It was stormy in West Africa, very stormy: large waves were crashing onto the sand, and the leaves of the palm trees were blowing noisily in the wind. The beaches of Senegal were empty except for a few brave children who were jumping in and out of the waves.
The sea was empty too. All the fishermen had come back to land. They had helped each other pull their boats high up onto the beaches, away from the waves. The fishermen sat in groups, talking and laughing, happy to be on the land and not on the sea. Soon the storms would pass, the sea would become calm, and they would go out fishing again.
The fishermen were right: the storms did pass. They moved slowly west, away from the coast and out into the sea. And as they traveled over the sea, they took in the hot, wet sea air and they grew bigger and bigger. Then the storms all blew together and made one large storm. And as the hot wet air rose from the sea into the storm the wind began to move in circles. An eye formed in the center of the circles of cloud and wind. At first the eye was wide, about 200 kilometers across, and the winds blew round and round the eye quite slowly. But as the storm traveled over the sea, the winds became stronger as more and more hot wet air rose up into the storm. The eye of the storm got smaller as the winds became stronger.
And all the time the storm continued to move west over the sea. It moved west, following the warm water that traveled west from the coast of Africa out into the Atlantic. The warm water moved thousands of miles across the Atlantic, towards the coast of North America. And like a wild dog chasing the smell of a kill, the storm followed the warm water. Day after stormy day, it traveled across the open ocean. And after a few days, on September 13, when the storm was less than 2000 kilometers from the Caribbean, the winds blew up to 120 kilometers an hour. Screaming, terrible, and dangerous, a hurricane was born.
The weather forecasters called the killer wind Hurricane Irene. And Hurricane Irene threw itself across the Atlantic, straight towards America. In front of it the hurricane pushed a huge wall of water, an eight meter high storm wave that would destroy anything in its way.