سرفصل های مهم
گردباد نزدیکتر میشه
توضیح مختصر
گردباد در راهه و پدر ایکمی در دریاست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل دوم
گردباد نزدیکتر میشه
شانزدهم سپتامبر
مدرسه پرواز وینگز فاصلهی زیادی از میامی نداشت. مکس حدوداً یک سال میشد که اونجا دانشجو بود. همیشه دوست داشت پرواز کنه و همیشه آسمون باز و وسیع رو دوست داشت. وقتی پسر کوچیکی بود، دوست داشت در طول روز ابرها رو تماشا کنه و شبها ستارهها رو.
کریسمسها پسرهای دیگه اسباببازی میخواستن، ولی تنها چیزی که مکس میخواست کتاب درباره ستارگان و یک تلسکوپ بود که بتونه با دقت بیشتری به ستارهها نگاه کنه.
شبها رو در ساحل با تلسکوپش سپری میکرد و به ستارهها نگاه میکرد و اسامیشون رو یاد میگرفت. وقتی پسرهای دیگه برنامه تنیس یا قایقرانی میریختن، مکس تو خونه میموند و درس میخوند.
واقعاً به نمرات خوب نیاز داشت تا وارد مدرسه پرواز بشه. و در آخر تلاش سختش ارزشش رو داشت. نفر اول کلاس در دبیرستان بود و مدرسه پرواز بلافاصله قبولش کرد.
و بعد از اون همه سال تماشای آسمون، مکس قادر بود صاف توی آسمون پرواز کنه. مثل رفتن به یک دنیای دیگه بود یک دنیای خالی و جدید که تمیز بود و زیبا مثل دنیایی که تازه شروع شده.
ولی حالا مکس حس بدی داشت و حتی فکر پرواز بعدیش هم کمک نمیکرد. موقع ناهار بود و در کافهی مدرسه نشسته بود و با ناراحتی به بیرون از پنجره، به روز آفتابی زیبای دیگه تماشا میکرد.
نمیتونست به ایکمی فکر نکنه. نمیتونست درکش کنه. فکر میکرد ایکمی واقعاً دوستش داره حتی فکر میکرد شاید عاشقش باشه.
و حالا یکمرتبه ایکمی دیگه نمیخواست مکس رو ببینه. پدرش براش مهمتر از مکس بود و همین موضوع بدجور ناراحتش میکرد. با ناراحتی به این نتیجه رسید که بهترین کار فراموش کردن ایکمی و ادامه دادن به زندگیش هست.
ولی چطور میتونست به زندگیش ادامه بده؟ هر دقیقه از روز به ایکمی فکر میکرد و هر بار که بهش فکر میکرد ناراحت میشد.
یکی از معلمان پرواز مکس، راس پیترز، کنارش نشست. مکس یکی از دانشجوهای مورد علاقهی راس بود. باهوش بود، جدی، سختکوش و در یادگیری خیلی سریع بود. همه مکس رو دوست داشتن.
اگه کسی نیاز به کمک یا توصیه داشت، از مکس میخواستن. راس پیترز به صورت ناراحت مکث نگاه کرد و بهش لبخند زد.
“مکس، چی شده؟ گرسنه نیستی؟” پرسید.
مکس سرش رو تکون داد. “نه، آقا نه، گرسنه نیستم.”
معلم با دقت به مکس نگاه کرد. “کاری برای کمک از دستم برمیاد؟”
مکس دوباره سرش رو تکون داد. “نه، مشکلی نیست ممنونم. حالم خوبه.”
راس پیترز شروع به خوردن ناهارش کرد. قبلاً هرگز مکس رو انقدر ناراحت ندیده بود. “خبر طوفان رو در اقیانوس اطلس شنیدی، مکس؟ میگن طوفان خیلی بزرگیه.”
مکس با سرش تأیید کرد. “بله. دربارش چیزی در رادیو شنیدم.”
راس گفت: “قبلاً با شکارچی گردباد پرواز میکردم.”
مکس با تعجب به معلمش نگاه کرد. “شما با شکارچی گردباد پرواز میکردید؟ هواپیمایی که گردبادها رو دنبال میکنن؟واو! و اینکه پرواز کنی توی گردباد چطوره؟”
راس پیترز لحظهای فکر کرد. به آرومی گفت: “خوب، خیلی باحالتر و خیلی ترسناکتر از بزرگترین سواری دیزنی هست که تو عمرت سوار شدی.
پرواز میکنی و میدونی که با دیواری از باد که با سرعت ۲۰۰ کیلومتر در ساعت به طرفت میاد مواجه میشی.
و همزمان که بادها صاف به طرفت میان، بادهای داخل گردباد هم هستن که مثل آسانسور ساختمان بالا و پایین میرن، و بالا و پایین میرن.” لبخند زد. “ولی همین که وارد چشم طوفان شدی، شگفتانگیزه. هیچ بادی وجود نداره آسمون به رنگ آبی زیبا هست و آفتاب میدرخشه. باورش سخته که بادهای کشنده اطرافت هستن.”
راس به ساعتش نگاه کرد و بلند شد بره.
گفت: “به هر حال، بعد از مدرسه مشغولی؟ من باز روی هواپیمای دریاییم، ماناتی، کار خواهم کرد و واقعاً میتونم کمی کمک بگیرم. حالا دارم رنگآمیزیش میکنم و امیدوارم تا آخر هفته تموم بشه.”
مکس خوشحالتر به نظر رسید. “بله، آقا، دوست دارم کمک کنم. میام و بعد از مدرسه اونجا میبینمتون.”
درست همون موقع، موسیقی رادیو متوقف شد. وقتی دانشآموزان و معلمان ساکت شدن تا به پیشبینی هوا گوش بدن، اتاق ساکت شد.
“و حالا هشدار گردباد. گردباد آیرین با بادهایی تا سرعت ۲۶۰ کیلومتر در ساعت به طرف کوبا در حرکته. آنتیگوا، نویس، پورتوریکو، جمهوری دومینیکن، کوبا و مناطق ساحلی شمال فلوریدا زیر نظر گردباد هستن …”
پیشبینی هوا به پایان رسید و همه بلافاصله شروع به صحبت کردن. “گردباد! واو! فکر میکنید به ما هم بخوره؟ نیاز هست منطقه رو ترک کنیم؟” یکی از دانشجویان پرسید.
راس پیترز جواب داد: “فکر نمیکنم. هر سال تا سی هشدار گردباد میگیریم و معمولاً هیچ اتفاقی نمیفته. گردبادها اغلب مسیرشون رو تغییر میدن. اینکه دقیقاً بگیم از کدوم طرف میرن سخته. فکر نمیکنم این گردباد به ما برسه.”
در آپارتمان کوچیکی در کی بیسکین ایکمی هم داشت به هشدار گردباد گوش میداد. رادیو رو خاموش کرد و رفت تو فکر. پدرش دیروز عصر رفته بود ماهیگیری. طبق معمول تنها رفته بود. طبق معمول فقط یک کلمن پر از آبجو با خودش برده بود و چند قرص نون. ایکمی گاهی سعی کرده بود بهش میوه، یا پنیر یا کوکی بده که با خودش ببره توی قایق. ولی اون هیچ وقت نخواسته بود.
هیرو ماهیگیر خوبی بود. همیشه بعد از یکی دو شب با کلمن خالی از آبجو ولی پر از ماهی تازه و خوشمزه برمیگشت خونه.
“ایکمی! نظرت چیه برای ناهار سوشی بخوریم؟” همیشه وقتی وارد آپارتمان میشد، داد میزد. ایکمی همیشه میدوید بیرون به دیدنش و به ماهیهایی که گرفته بود نگاه میکرد.
بعد پدرش وسایل ماهیگیری رو میبرد توی راهرو و کلمن رو هم میبرد توی آشپزخونه. روسری رو مثل آشپزهای سوشی رستورانهای ژاپنی میبست دور سرش و با هم برنج میپختن و ماهیها رو خرد میکردن. سوشی غذای مورد علاقهی ایکمی بود.
ایکمی به این نتیجه رسید که برای نگرانی در مورد پدرش خیلی زوده. رفت سمت پنجره و به بیرون نگاه کرد. روز آروم و زیبای دیگهای بود. با خودش گفت: “مطمئنم تا عصر برمیگرده. هشدار گردباد رو میشنوه و صاف برمیگه. در حالی که گردباد داره میاد، کل شب رو بیرون نمیمونه.
” کتابها رو برداشت و به ساعت نگاه کرد. باید میرفت مدرسه یک ساعت بعد کلاس داشت. کاری برای انجام نداشت.
گفت: “به زودی برمیگرده.” و وسایلش رو برداشت و از آپارتمان خارج شد. کمی بعد با ماشین وارد میامی شد و در محوطهی پارکینگ مدرسه پارک کرد. با عجله رفت. نمیخواست برای کلاسش دیر کنه.
همزمان در فاصلهی دور در دریا، هیرو روز خوبی داشت. هوا برای ماهیگیری فوقالعاده بود. دریا آروم بود آسمون بدون ابر بود.
تا همین الان هم ماهی زیادی گرفته بود. یک آبجو باز کرد و به تماشای نخش که توی آب ناپدید میشد، ادامه داد. شاید امروز یه ماهی واقعاً بزرگ میگرفت. خیلی احساس خوششانسی میکرد. جرعهای طولانی از آبجوی خنکش خورد. زندگی خوب بود.
هیرو از زمان مرگ زنش بیشتر اوقات فراغتش رو در دریا سپری میکرد و ماهیگیری میکرد. قایق رو یک سال بعد از مرگ زنش خریده بود. اون به آرومی و به تدریج مرده بود.
مرگ بدی بود و دردش تقریباً هیرو رو نابود کرده بود. با ایکمی تنها مونده بود. مدتی طولانی ایکمی تنها شخصی بود که میتونست باهاش حرف بزنه.
به خانواده و دوستانش که سعی کرده بودن کمکش کنن، پشت کرده بود. جواب زنگ در یا تلفن رو نمیداد. فقط میخواست تنها بمونه. نمیخواست صورت غمگین آدمها رو ببینه که توی خونهاش نشستن و بهش میگن چقدر ناراحتن.
نمیخواست همسایههای مهربون غذایی که به خوبی پختن رو برای اون و بچه بیارن. نمیخواست دوستانش دستهاشون رو بندازن دور شونههاش و بهش بگن درد به مرور زمان بهتر میشه.
نمیخواست درد بهتر بشه. درد براش اهمیت داشت. درد و رنج و عصبانیتی که احساس میکرد زنش رو نزدیکش نگه میداشتن، زنده نگهش میداشتن.
ولی نمیتونست این حرف رو به همهی اون آدمهای مهربون و پر سر و صدا که میخواستن دردش رو فراموش کنه و عصبانیتش رو فراموش کنه و دوستان جدیدی پیدا کنه و با آدمهای جدید آشنا بشه و زنش رو فراموش کنه، بگه.
بنابراین یک قایق خرید. یک قایق ماهیگیری کوچولوی محکم. اسم قایق رو الیزابت گذاشت اسم زنش. و هر وقت میتونست ایکمی رو میذاشت پیش دوستان یا خانواده و با الیزابت میرفت دریا.
اول دریا فقط فراری از جای خالی وحشتناکی بود که مرگ زنش براش به جا گذاشته بود. در الیزابت میتونست با دردش تنها باشه با عصبانیت و خشمش تنها باشه با ناراحتیش تنها باشه. فقط اونجا بود که میتونست از دست آمریکاییهای خیلی پر سر و صدا و مهربون دور باشه و به آرامش برسه. کم کم درد و عصبانیت ترکش کردن.
سکوت دریا در روزهای آروم باعث شد حالش بهتر بشه و امواج در روزهای طوفانی باعث شد به شکل وحشیانهای خوشحال بشه و گاز یک ماهی به انتهای نخ ماهیگیریش باعث شد دردش رو فراموش کنه. و به این ترتیب دریا نجاتش داد.
ولی حالا، سالها بعد، به اندازه قبل به دریا نیاز داشت. نیاز به ماهی داشت. به ماهیهایی که میگرفت احترام میذاشت. به اونها احترام میذاشت، چون شجاع بودن، باهوش بودن، قوی بودن و سخت میجنگیدن.
سخت میجنگیدن، طولانی میجنگیدن و هیچ وقت دست از نبرد برنمیداشتن، تا اینکه میافتادن بیرون از آب و دیگه امیدی باقی نمیموند. هیرو به ماهیهایی که میگرفت خیلی بیشتر از آمریکاییهایی که باهاشون کار میکرد احترام قائل بود. واقعاً آمریکاییها رو درک نمیکرد.
هیرو اغلب آرزو میکرد بعد از مرگ الیزابت برمیگشت ژاپن. ولی ایکمی تا اون موقع در مدرسه آمریکایی درسش خوب بود. دوستانی داشت مکان زیبایی برای بزرگ شدن داشت و انگلیسی رو خیلی بهتر از ژاپنی صحبت میکرد.
هیرو چند باری ایکمی رو برده بود توکیو ولی ایکمی از خیابانهای باریک و شلوغ، صدا، غذا و عصرهای کسلکننده و طولانی با دخترخالهها و پسرخالههای ژاپنیش خوشش نیومده بود.
همیشه میخواست برگرده فلوریدا پیش دوستانش، پیش دریا و زندگی آزادی که در آمریکا ازش لذت میبرد. هیرو شروع به این فکر کرد که دختر زیباش مثل ماهیه و آزادانه در اقیانوس شنا میکنه.
نمیخواست اون رو بگیره و توی خیابونهای باریک توکیو و اتاقهای کوچیک آپارتمانهای توکیو بندازه. اون چیزی نبود که بخواد بگیره و توی یه تنگ شیشهای کوچیک بندازه. نمیخواست باهاش دعوا کنه. ایکمی نیاز داشت آزاد باشه. بنابراین هیرو تصمیم گرفت در فلوریدا بمونه.
یه آبجوی دیگه باز کرد و به ساعتش نگاه کرد. تقریباٌ وقت پیشبینی آب و هوا بود. بلند شد که رادیو رو روشن کنه. بعد نخ ماهیگیریش کشیده شد. یه ماهی دیگه!
سریع نشست و شروع به کشیدن نخ به داخل قایق کرد. نخ یک بار دیگه کشیده شد بعد یک بار دیگه. یه ماهی بزرگ بود! سریع کمی از نخ باز کرد.
ماهی به سختی میجنگید. هیرو بلند شد و از کنار قایق پایین رو نگاه کرد. این ماهی بزرگتر از اونایی بود که تا حالا گرفته بود و سالها بود که در این آبها ماهیگیری میکرد. هیرو آماده نبرد شد.
وقتی احساس میکرد ماهی استراحت میکنه، نخ رو کم کم میکشید تو. وقتی ماهی تصمیم میگرفت فرار کنه، نخ رو آزاد میکرد. ماهی داشت شجاعانه میجنگید.
هیرو هم با به آرومی کشیدن ماهی بزرگ به داخل میجنگید. پنج، ده، پانزده دقیقه با ماهی جنگید. ماهی هم متقابلاً جنگید. کمکم ماهی رو کشید نزدیکتر.
نبردی طولانی میشد و هیرو پیشبینی آب و هوا رو در رادیو فراموش کرد. خودش بود، یه ماهی بزرگ!
متن انگلیسی درس
Chapter two
The hurricane gets closer
September 16
The Wings School of Flying was not far from Miami. Max had been a student there for nearly a year. He had always wanted to fly, and he had always loved the wide open sky. As a small boy he loved watching the clouds during the day and looking at the stars at night.
At Christmas other boys asked for toys, but all Max wanted were books about the stars and a telescope so he could look at them more closely.
He spent night after night on the beach with his telescope, looking at the stars and learning their names. When other boys were playing tennis or going sailing, he stayed at home to study.
He needed really good grades to get into flying school. And in the end his hard work was worth it. He was top of the class at high school, and the flying school accepted him immediately.
And after all those years watching the sky, Max was able to fly right up into it. It was like a ride into another world, a new and empty world that was clean and beautiful, like a world that had only just begun.
But right now Max felt terrible and even the thought of his next flying lesson didn’t help. It was lunchtime and he was sitting in the school cafeteria, looking unhappily out of the window at another beautiful sunny day.
He could not stop thinking about Ikemi. He could not understand her. He had thought that she really liked him, he had thought that maybe she even loved him.
And now, suddenly, she didn’t want to see him again. Her father was more important to her than he was and that hurt him badly. He decided, unhappily, that the best thing to do was to forget her and get on with his life.
But how could he get on with his life? Each minute of the day he thought about her, and each time he thought about her it hurt him.
One of Max’s flying teachers, Ross Peters, sat down next to him. Max was one of Ross’s favorite students. He was intelligent, serious, hardworking, and very quick to learn. Everyone liked Max.
If anyone needed help or advice, they asked Max. Ross Peters looked at Max’s unhappy face and smiled at him.
“What’s the matter Max? Not hungry?” he asked.
Max shook his head. “No, sir, no, I’m not.”
The teacher looked closely at Max. “Is there anything I can do to help?”
Max shook his head again. “No, it’s OK, thanks. I’m OK.”
Ross Peters began to eat his lunch. He had never seen Max look so unhappy before. “Did you hear about the hurricane out in the Atlantic, Max? They say it’s a big one.
Max nodded. “Yeah. I heard something about it on the radio.”
“I used to fly a hurricane hunter,” Ross said.
Max looked at his teacher in surprise. “You flew a hurricane hunter! A plane that chases hurricanes? Wow! What’s it like, flying into a hurricane?”
Ross Peters thought for a moment. “Well,” he said slowly, “it’s a lot more fun and a lot more frightening than the biggest Disney ride you’ve ever been on.
There you are, flying along, and you know you’re going to meet a wall of wind coming towards you at anything up to 200 kilometers an hour.
And as well as the winds coming straight at you, there are all the winds inside the hurricane which are going up and down, up and down like elevators in an apartment building.”
He smiled. “But once you get inside the eye of the hurricane, it’s amazing. There’s no wind, the sky is a beautiful blue, and the sun shines. It’s hard to believe there are killer winds all around you.”
Ross looked at his watch and got up to go.
“By the way,” he said, “Are you busy after school? I’ll be working on my seaplane the Manatee again, and I could really use some help. I’ve started painting her now and I’m hoping to get her finished by the end of the week.”
Max looked happier. “Yes, sir, I’d love to help. I’ll come down and see you there after school.”
Just then the music on the radio stopped. The room went quiet as students and teachers stopped talking to listen to the weather forecast.
“And now for a hurricane warning. Hurricane Irene, with winds up to 260 kilometers an hour, is traveling towards Cuba. Antigua, Nevis, Puerto Rico, the Dominican Republic, Cuba, and the coastal areas of southern Florida are under hurricane watch.”
The forecast ended and everyone began to talk at once. “A hurricane! Wow! Do you think it will hit us? Do we need to leave the area?” asked one student.
“I don’t think so,” Ross Peters replied. “We get up to thirty hurricane warnings every year and nothing usually happens. Hurricanes often change course. It’s very hard to tell which way they’ll go. I don’t think this hurricane will reach us.”
In a small apartment in Key Biscayne, Ikemi was also listening to the hurricane warning. She turned off the radio and looked thoughtful.
Her father had gone fishing yesterday evening. As usual, he went alone. As usual, he had only taken a cooler full of beer and a couple of loaves of bread.
Ikemi sometimes tried to give him fruit, or cheese, or cookies to take onto the boat. But he never wanted it.
Hiru was a good fisherman. He always came home after a night or two with the cooler empty of beer but full of tasty fresh fish.
“Ikemi! How about sushi for lunch?” he always shouted as he came into the apartment. Ikemi always ran out to meet him and look at the fish he’d caught.
Then he left his fishing things in the hall and carried the cooler into the kitchen. He tied a scarf around his head like a sushi chef in a Japanese restaurant, and together they cooked the rice and cut up the fish. Sushi was Ikemi’s favorite meal.
Ikemi decided it was too soon to start worrying about her father. She went over to the window and looked out. It was another beautiful calm day.
“I’m sure he’ll come back by this evening,” she said to herself. “He’ll hear the hurricane warning and he’ll come straight back. He won’t stay out all night with a hurricane coming.”
She packed her books and checked the time. She should go to school, she had a class in an hour. There was nothing she could do.
“He’ll be back soon,” she said. She picked up her things and left the apartment. Soon she was driving into Miami and parking in the school parking lot. She hurried. She didn’t want to be late for her class.
At the same time, a long way out to sea, Hiru was having a good day. It was wonderful weather for fishing. The sea was calm, and the sky was cloudless.
He had caught lots of fish already. He opened a beer and continued to watch his line as it disappeared into the water. Maybe today he’d catch a really big fish. He certainly felt lucky. He took a long drink of the cold beer. Life was good.
Since the death of his wife, Hiru had spent most of his free time on the sea, fishing. He had bought the boat a year after she died. She had died slowly, little by little.
It was a bad death and the pain of it had almost destroyed him. He was left alone with Ikemi. For a long time Ikemi was the only person he could talk to.
He turned his back on family and friends who tried to help him. He did not answer the door or the telephone. He only wanted to be left alone. He did not want sad-faced people sitting in his house telling him how sorry they were.
He did not want kind neighbors bringing nicely cooked food for him and the child. He did not want friends to put their arms around his shoulders and tell him that the pain would get better in time.
He did not want the pain to get better. The pain was important to him. The pain and the anger he felt kept her near to him, kept her alive.
But he could not explain that to all those kind and noisy people who wanted him to forget his pain, forget his anger, make new friends, meet new people, forget her.
So he bought a boat. A strong little fishing boat. He called the boat the Elizabeth, his wife’s name. And when he could, he left Ikemi with friends or family and went out to sea on the Elizabeth.
At first the sea was just an escape from the awful emptiness his wife’s death had left behind. On the Elizabeth, he could be alone with his pain, alone with his anger, alone with his sadness.
It was only here, far from all those too friendly, too loud Americans that he could find peace. And little by little the pain and the anger left him.
The stillness of the sea on calm days made him feel better, the waves on stormy days made him wildly happy, and the bite of a fish on the end of his line made him forget his pain. And so it was that the sea saved him.
But now, years later, he needed the sea as much as ever. He needed to fish. He respected the fish he caught. He respected them because they were brave, they were clever, they were strong, and they fought hard.
They fought hard, they fought long, and they never stopped fighting until they were out of the water and no hope was left. Hiru respected the fish he caught a lot more than he respected the Americans he did business with. He did not really understand Americans.
Hiru often wished he had gone back to Japan after Elizabeth had died. But by then Ikemi was already doing well at her American school. She had friends, a beautiful place to grow up in and she spoke English much better than Japanese.
Hiru had taken her to Tokyo a few times, but she didn’t like the crowded narrow streets, the noise, the food, the long, boring evenings with her Japanese cousins.
She always wanted to get back to Florida, to her friends, to the sea, to the free life she enjoyed in America. Hiru began to think that his beautiful daughter was like a fish, swimming free in the ocean.
He did not want to catch her and shut her in the narrow streets of Tokyo and small rooms of a Tokyo apartment. She was not a thing to catch and put in a small glass bowl. He did not want to fight her. She needed to be free. So Hiru had decided to stay in Florida.
He opened another beer and looked at his watch. It was almost time for the weather forecast. He got up to turn on the radio. Then there was a pull on his line. Another fish!
He sat down quickly and began to pull the line in. There was another pull on the line, then another. It was a big fish! Quickly, he let out some line.
The fish was fighting hard. Hiru stood up and looked over the side of the boat. This fish was bigger than anything he’d caught so far - and he’d been fishing in these waters for years. Hiru got ready for a fight.
Little by little, he pulled the line in when he felt the fish was resting. When the fish decided to run, he let the line out. The fish was fighting bravely.
Hiru fought back, slowly pulling the big fish in. He fought the fish for five, ten, fifteen minutes. The fish fought back. Slowly, he pulled the fish nearer.
It was going to be a long fight and Hiru forgot about the weather forecast on the radio. This was it, this was the big one!