سرفصل های مهم
میز، الاغ و چوب
توضیح مختصر
پیرزنی سه تا پسر داره که میرن کار کنن و چیزهای جادویی از عوض دستمزدشون میگیرن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
میز، الاغ و چوب
یک زمانهایی زنی بود که سه تا پسر داشت: تام، باب و جک. تام کوچیکترین بود. باب بعد از اون بود و جک بزرگترین بود. در روستایی زندگی میکردن. خوشحال بودن ولی مادرشون خیلی فقیر بود. بنابراین پسرها دنبال کار میگشتن.
تام برای یک مرد مهربون در شهر کناری کار میکرد. مرد از چوب میز و چیزهای دیگه درست میکرد. تام یک سال سخت کار کرد. وقتی سال به پایان رسید، مرد مهربون یک میز بهش داد. قدیمی و کثیف به نظر میرسید، ولی میزی جادویی بود.
“به میز بگو «گرسنمه». مرد با لبخندی گفت: بعد غذایی فوقالعاده با جادو روش ظاهر میشه.”
تام به مرد گفت: “خیلی مهربونی.” و از اونجا رفت. از کشوری به کشور دیگه و از شهری به شهر دیگه رفت و همیشه خوشحال بود.
میزش رو همه جا رو پشتش میبرد. وقتی غذا میخواست میز رو میذاشت زمین، توی خیابون، کنار رودخونه، زیر درخت. به میز میگفت: “گرسنمه،” و یک غذای خوب ظاهر میشد.”
چند ماه بعد تام با خودش فکر کرد: “میخوام مادرم رو ببینم. برمیگردم خونه.”
شب آخر سفر به خونهی مادرش به یک خونه قدیمی رسید. یک پیرمرد اونجا زندگی میکرد.
“میتونم شب اینجا بمونم؟” از پیرمرد پرسید.
پیرمرد گفت: “بله، میتونی اینجا بمونی، ولی من نمیتونم هیچ غذایی بهت بدم.”
تام گفت: “غذایی به من نده. میتونی همراه من غذا هم بخوری.” بعد میز رو گذاشت روی زمین و گفت: “گرسنمه.” غذای فوقالعاده ظاهر شد و غذا خوردن.
حالا این مرد، مرد خوبی نبود. مرد حسودی بود.
فکر کرد: “من میز این پسر رو میخوام. به من غذا میده. میتونم غذا رو به آدمهای دیگه بفروشم. دیگه هیچ وقتی گرسنه نخواهم بود.”
اون شب وقتی تام خواب بود پیرمرد میز جادویی رو از اتاق تام برداشت. تمام شب کار کرد و یک میز جدید ساخت. میزی شبیه میز تام درست کرد. گذاشت کنار تخت تام.
صبح روز بعد تام میز جدید رو گذاشت پشتش و رفت خونهِی مادرش.
مادر تام وقتی فرزند کوچیکش رو دید، خیلی خوشحال شد.
“وقتی اینجا نبودی، چیکار کردی؟”پرسید.
تام گفت: “میز درست میکردم. و یک میز هم اینجا دارم.”
مادرش گفت: “میز خیلی خوبی نیست.”
تام جواب داد: “ولی میز جادویی هست. وقتی بهش میگم: «گرسنمه»، غذای قشنگی روش ظاهر میشه.”
مادرش گفت: “نشونم بده!”
تام گفت: “بیا دوستهامون رو از روستا دعوت کنیم. بعد همه میتونن جادو رو ببینن.”
مادرش همه اهالی روستا رو دعوت کرد. تام میزش رو گذاشت جلوی اونها و گفت: “گرسنمه.” ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.
هیچ غذای فوقالعادهای روی میز ظاهر نشد. همه خندیدن و رفتن. تام خیلی عصبانی بود. حالا میفهمید- پیرمرد میز جادوییش رو برداشته بود.
تام خیلی ناراحت بود. از خونه فرار کرد و برگشت به شغل قدیمیش. به برادرش، جک، نامه نوشت. در نامهاش داستان میز جادویی و پیرمرد حسود رو تعریف کرد.
باب، برادر دوم، برای یک مرد مهربون در روستایی که چندین کیلومتر دورتر بود، کار میکرد. باب یک سال سخت کار کرد. وقتی سال به پایان رسید، مرد یک الاغ به باب داد.
مرد گفت: “تو نمیتونی روی این الاغ بشینی ولی الاغ خوبی هست.”
“خیلی کوچیکه. ولی چرا الاغ خوبیه؟”باب پرسید.
مرد جواب داد: “چون الاغ جادوییه. یه جعبه بذار زیر دهنش. کلمهی جادویی رو بگو: «بریکلبات و یکمرتبه از دهنش طلا میریزه. طلای توی جعبه رو بردار. هرگز فقیر نخواهی بود.”
باب به مرد گفت: “خیلی مهربونی.” باب از کشوری به کشور دیگه، از شهری به شهر دیگه رفت و همیشه شاد بود. الاغ رو با خودش میبرد.
گرونترین لباسها و و فوقالعادهترین غذاها رو میخرید. در بهترین خونهها میموند. وقتی پول بیشتری میخواست، به الاغ میگفت: “بریکلبات”.
چند ماه بعد، باب فکر کرد: “میخوام مادرم رو ببینم. میرم خونه.”
شب آخر سفرش، به خونهی قدیمی رسید. پیرمرد حسود اونجا بود.
“میتونم شب اینجا بمونم؟”باب پرسید.
“بله، میتونی اینجا بمونی ولی بابت غذا و تخت ازت پول میخوام.”
باب داد زد: “پول! میتونی پول زیادی بگیری!”
باب سر میز تام غذای خوبی خورد. پیرمرد پول خواست. باب دستش رو برد توی جیبش، ولی پولی توی جیبش نبود.
باب گفت: “صبر کن الان میارم.”
یه جعبه برداشت و رفت بیرون پیش الاغ. پیرمرد پشت سرش رفت جلوی در. ایستاد پشت در و تام اون رو ندید.
“پولش کجاست؟ پیرمرد فکر کرد. نگاهش میکنم. وقتی خوابید، پولش رو برمیدارم.”
باب جعبه رو گذاشت زیر دهن الاغ. کلمهی جادویی رو گفت. طلا ریخت توی جعبه. دهن پیرمرد باز شد و باز شد.
فکر کرد: “اون الاغ رو میخوام.”
اون شب، وقتی باب خواب بود، پیرمرد رفت بیرون. یه الاغ دیگه پیدا کرد و با الاغ جادویی جابجاش کرد.
صبح روز بعد، باب الاغ جدید رو برداشت و رفت خونهی مادرش.
مادر باب وقتی پسرش رو دید، خیلی خوشحال شد.
“وقتی اینجا نبودی، چیکار کردی؟”پرسید.
باب گفت: “برای یک مرد کار کردم. و اون این الاغ رو داد بهم.”
مادرش گفت: “الاغ خیلی کوچیکیه. قوی هست؟”
باب جواب داد: “نه ولی الاغ جادوییه. وقتی کلمهی جادویی رو بگم، از دهنش طلا میریزه. دوستهات رو صدا کن. بذار نشونشون بدیم.”
همهی اهالی روستا اومدن.
باب گفت: “حالا اینو تماشا کنید! «بریکلبات».” همه به الاغ نگاه کردن. الاغ هم به اونها نگاه کرد. هیچ اتفاقی نیفتاد. هیچ طلایی از دهنش نریخت.
همه خندیدن و باب خیلی عصبانی شد. حالا میدونست، پیرمرد الاغ جادوییش رو برداشته بود. از خونه فرار کرد و برگشت سر شغل قبلیش. به برادرش، جک، نامه نوشت. در نامهاش داستان الاغ جادویی و پیرمرد حسود رو نوشت.
جک با یک هیزمشکن کار میکرد. یک سال سخت کار کرد. وقتی یک سال به پایان رسید، هیزمشکن یک جعبهی زیبا داد به جک. یه چماق داخلش بود.
جک گفت: “بابت جعبهی زیبا ممنونم ولی چماق رو نمیخوام. تو این جعبهی قشنگ چیز زیباتری از یه چماق میذارم.”
هیزمشکن گفت: “این چماق جادوییه. اگه کسی باهات نامهربون باشه، چماق کمکت میکنه. میگی: «چماق! از جعبه بیا بیرون!» چماق از جعبه میپره بیرون و اونها رو میزنه. وقتی بگی: «چماق! برگرد تو جعبه!» دیگه اونها رو نمیزنه.”
جک جعبه رو گرفت و سفر به خونه رو آغاز کرد. در شب آخر سفرش، به خونهی قدیمی رسید. پیرمرد حسود اونجا بود. کمی غذا به جک داد. بعد جک از سفرش براش تعریف کرد.
جک گفت: “میدونی یه میز جادویی وجود داره؟ به میز میگی: «گرسنمه. و غذای فوقالعاده روش ظاهر میشه. و یک الاغ جادویی هم هست.
بهش میگی: «بریکلبات و طلا از دهنش میریزه. ولی من تو این جعبه چیز بهتری از میز و الاغ جادویی دارم. هیچ چیزی در دنیا به خوبی این نیست!”
“چیه؟ پیرمرد حسود فکر کرد. میخوامش.”
وقتی جک رفت بخوابه، جعبه رو گذاشت روی زمین. چشمهاش رو بست. و بعد از مدتی پیرمرد اومد تو اتاق. به جک نگاه کرد. آروم دستش رو گذاشت روی جعبه. یکمرتبه جک از تخت پرید بیرون.
داد زد: “چماق از جعبه بیرون بیا!” چماق از سر، دستها و پشت پیرمرد حسود زد. پیرمرد میخواست فرار کنه، ولی نمیتونست.
جک گفت: “میز و الاغ جادویی رو بده من. بعد من این چماق رو بر میگردونم توی جعبه.”
پیرمرد داد زد: “بله، بله. میتونی اونها رو برداری. جلوی چماق رو بگیر! جلوی چماق رو بگیر!”
روز بعد جک میز و الاغ و چماق رو برداشت و رفت خونهی مادرش.
مادر جک وقتی پسرش رو دید، خیلی خوشحال شد.
“وقتی اینجا نبودی، چیکار کردی؟” پرسید.
جک گفت: “من با یک هیزمشکن کار کردم. این چماق رو داد به من.”
مادرش با عصبانیت داد زد: “یک چماق! یه چماق به تو داد؟ میتونی از هر درختی توی دنیا چماق درست کنی!”
جک گفت: “بله. ولی این چماق جادوییه. وقتی یک نفر با من نامهربونی کنه، میگم: «چماق! از جعبه بیرون بیا!” چماق از جعبه میپره بیرون و اونها رو میزنه.
فقط وقتی من بگم: «چماق برگرد توی جعبه» توقف میکنه. برادرهای من میز و الاغ جادویی داشتن. یک پیرمرد حسود اونها رو گرفت. با این چماق من اونا رو پس گرفتم.”
مادر جک خیلی خوشحال بود. به تام و باب نامه نوشت و داستان رو براشون تعریف کرد. تام و باب برگشتن خونه. همه اهالی روستا رو دعوت کردن خونشون.
همه دور میز جادویی نشستن و غذای فوقالعاده خوردن. همه یک کیسه طلا از دهن الاغ جادویی بردن خونه.
از اون روز پیرزن و سه تا پسرش با خوشحالی زیاد زندگی کردن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
The Table, the Donkey and the Stick
Once there was a woman with three sons - Tom, Bob and Jack. Tom was the youngest. Bob came next, and Jack was the oldest. They lived in a village. They were happy, but their mother was very poor. So the boys looked for work.
Tom worked for a kind man in the next town. The man made tables and other things from wood. Tom worked very hard for one year. When the year ended, the kind man gave him a table. It looked old and dirty, but it was a magic table.
‘Say to the table, “I am hungry.” Then wonderful food will appear on it by magic,’ said the man, with a smile.
‘You are very kind,’ said Tom to the man. And he left. He went from country to country and from city to city, and he was always happy.
He carried his table on his back. When he wanted food, he put the table down - in the street, by a river, under a tree. He said to the table, ‘I am hungry’, and lovely food appeared.
Some months later, he thought, ‘I would like to see my mother. I’ll go home.’
On the last night of his journey to his mother’s house, he came to an old house. An old man lived there.
‘Can I stay the night here?’ he asked the old man.
‘Yes, you can stay here, but I can’t give you any food,’ said the old man.
‘Don’t give me any food,’ Tom said. ‘You can eat with me.’ Then he put down his table and said, ‘I am hungry.’ Wonderful food appeared and they ate it.
Now this man was not a good man. He was a jealous man.
‘I want this boy’s table,’ he thought. ‘It will give me food. I can sell the food to other people. I will never be hungry again.’
When Tom was asleep that night, the old man took the magic table from Tom’s room. He worked all night and made a new table. It looked the same. He put it next to Tom’s bed.
The next morning Tom put the new table on his back and he walked to his mother’s house.
Tom’s mother was very happy when she saw her youngest son.
‘What did you do when you were away?’ she asked.
‘I made tables,’ said Tom. ‘And I have a table here.’
‘It’s not a very nice table,’ said his mother.
‘But it’s a magic table,’ answered Tom. ‘When I say to it, “I am hungry”, beautiful food appears on it.’
‘Show me’ said his mother.
‘Let’s invite our friends from the village. Then everybody can see the magic,’ said Tom.
Tom’s mother invited everybody from the village. Tom put his table down in front of them and said, ‘I am hungry.’ But nothing happened.
No wonderful food appeared on the table. Everybody laughed and went away. Tom was very angry. He knew now - the old man had his magic table.
Tom was very unhappy. He ran away from home and went back to his old job. He wrote to his brother, Jack. His letter told the story of the magic table and the jealous old man.
Bob, the second brother, worked with a friendly man in a village many kilometres away. Bob worked very hard for one year. When the year ended, the man gave Bob a donkey.
‘You can’t sit on this donkey,’ the man said, ‘but it is a good donkey.’
‘It’s very small. Why is it a good donkey?’ asked Bob.
‘Because it’s a magic donkey,’ answered the man. ‘Put a box under its mouth. Say the magic word, “Bricklebat”, and gold will suddenly fall from its mouth. Catch the gold in the box. You will never be poor.’
‘You are very kind,’ Bob said to the man. Bob went from country to country, and from city to city, and he was always happy. He took the donkey with him.
He bought the most expensive clothes and ate the most wonderful food. He stayed in the best houses. When he wanted more money, he said ‘Bricklebat’ to the donkey.
Some months later, Bob thought, ‘I would like to see my mother. I’ll go home.’
On the last night of his journey, he came to the old house. The jealous old man was there.
‘Can I stay the night here?’ he asked.
‘Yes, you can stay here, but I want money for your food and your bed.’
‘Money’ cried Bob. ‘You can have a lot of money!’
Bob ate lovely food at Tom’s table. The old man asked for some money. Bob put his hand in his coat but there was nothing in it.
‘Wait,’ said Bob, ‘I’ll get some.’
He took a box and went outside to the donkey. The old man followed him to the door. He stood behind the door and Bob did not see him.
‘Where is his money?’ the old man thought. ‘I’ll watch him. When he’s asleep, I’ll take his money.’
Bob put the box under the donkey’s mouth. He said the magic word. The gold fell into the box. The old man’s mouth opened wider and wider.
‘I want that donkey,’ he thought.
Later that night, when Bob was asleep, the old man went outside. He found another donkey and put it in the place of the magic donkey.
The next morning, Bob took the new donkey and walked to his mother’s house.
Bob’s mother was very happy when she saw her son.
‘What did you do when you were away?’ she asked.
‘I worked for a man,’ said Bob. ‘And he gave me this donkey.’
‘It’s a very small donkey,’ said his mother. ‘Is it strong?’
‘No,’ answered Bob, ‘but it’s a magic donkey. When I say the magic word, gold falls from its mouth. Call your friends. Let’s show them.’
Everybody came from the village.
‘Now, watch this’ said Bob. ‘Bricklebat! ‘Everybody looked at the donkey. The donkey looked at them. Nothing happened. No gold fell from its mouth.
Everybody laughed, and Bob was very angry. He knew now - the old man had his magic donkey. He ran away from home and went back to his old job. He wrote to his brother, Jack. His letter told the story of the magic donkey and the jealous old man.
Jack worked with a wood-cutter. He worked very hard for one year. When the year ended, the wood-cutter gave Jack a beautiful box. There was a stick inside it.
‘Thank you for the beautiful box,’ said Jack, ‘but I don’t want the stick. I’ll put something prettier than a stick in this lovely box.’
‘It’s a magic stick,’ said the wood-cutter. ‘When somebody is unkind to you, the stick will help you. You say, “Stick! Out of the box!’’ The stick will jump out of the box and it will hit them. When you say, “Stick! Back in the box!”, it will stop hitting them.’
Jack took the box and started his journey home. On the last night of his journey, he came to the old house. The jealous old man was there. He gave Jack some food. Then Jack told him about his journey.
‘Do you know,’ said Jack, ‘that there is a magic table? You say “I am hungry” to the table. Then wonderful food appears on it. And there is a magic donkey.
You say “Bricklebat” to it, and gold falls from its mouth. But I have something better than the magic table or the magic donkey in this box. Nothing in the world is as good as this!’
‘What is it?’ thought the jealous old man. ‘I want it.’
When Jack went to bed, he put the box on the floor. He shut his eyes. After some time, the old man came into Jack’s room. He looked at Jack. Quietly he put his hand on the box. Suddenly, Jack jumped out of bed.
‘Stick, out of the box’ he cried. The stick hit the jealous old man on his head and arms and back. The old man wanted to run away but he couldn’t.
‘Give me the magic table and the magic donkey. Then I will put the stick back in the box,’ said Jack.
‘Yes, yes,’ cried the old man. ‘You can have them. Stop the stick! Stop the stick!’
The next day, Jack took the table, the donkey and the stick and he walked to his mother’s house.
Jack’s mother was very happy when she saw her son.
‘What did you do when you were away?’ she asked.
‘I worked with a wood-cutter,’ said Jack.’ He gave me this stick.’
‘A stick’ cried his mother angrily. ‘Why did he give you a stick? You can get a stick from every tree in the world!’
‘Yes,’ said Jack. ‘But this is a magic stick. When somebody is unkind to me, I say, “Stick! Out of the box!” It jumps out of the box and hits them.
It only stops when I say, “Stick, Back in the box.” My brothers had a magic table and a magic donkey. A jealous old man took them. With this stick, I got them back again.’
Jack’s mother was very happy. She wrote to Tom and Bob and told them the story. They came home. She invited everybody from the village to their house.
Everybody sat round the magic table and ate wonderful food. Everybody took home a bag of gold from the magic donkey’s mouth.
From that day, the old woman and her three sons lived very happily.