سرفصل های مهم
شاهزاده و خدمتکارها
توضیح مختصر
ملکهی بدجنسی وجود داره که نمیخواد دخترش ازدواج کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
شاهزاده و خدمتکارها
روزی روزگاری ملکهی حسود و بدی وجود داشت. دختر مهربون و زیبایی داشت. شاهزادههای زیادی از کشورهای زیاد میخواستن با شاهزاده خانوم ازدواج کنن.
ملکه به هر کدوم از شاهزادهها میگفت: “قبل از اینکه با دخترم ازدواج کنی، باید کاری برای من انجام بدی.” و بعد یک کار غیرممکن بهش واگذار میکرد. وقتی شاهزاده نمیتونست کار رو انجام بده، ملکه میگفت: “حالا باید بمیری.” و هیزمشکنش سر شاهزاده رو قطع میکرد.
به دختر ناراحت و غمگینش میگفت: “تو هرگز ازدواج نمیکنی.” و میخندید.
شاهزاده چارلز، پسر پادشاه فقیری در یک کشور کوچیک بود. ماجرای شاهزاده خانم زیبا رو شنید. به پدرش گفت: “میخوام باهاش ازدواج کنم.”
پادشاه داد زد: “هرگز! ملکه تو رو میکشه. تو تنها پسر من هستی نمیتونم تو رو از دست بدم! صدها زن زیبا در دنیا هست.
نیازی نیست با این یکی ازدواج کنی.” ولی شاهزاده خیلی غمگین بود. نمیتونست غذا بخوره. نمیتونست بخوابه. بالاخره پدرش گفت: “پس برو برو پیش شاهزاده خانم. امیدوارم از شاهزادههای دیگه بهتر باشی. امیدوارم دوباره ببینمت.”
شاهزاده خیلی هیجانزده بود و دور اتاق رقصید غذای زیادی خورد و دوباره قوی شد. بعد سفرش رو شروع کرد.
هیچ خدمتکاری نداشت، چون پدرش فقیر بود. گفت: “سر راه خدمتکار پیدا میکنم.”
بعد از مدت کوتاهی شاهزاده یک کوه کوچیک دید. “این کوه چیه؟ فکر کرد. قبلاً اینجا نبود!”
نزدیکتر شد. کوه نبود. یک مرد خیلی چاق بود که به پشت خوابیده بود. شاهزاده رفت نزدیک و مرد چاق بیدار شد.
“اینجا چیکار میکنی، مرد چاق؟” شاهزاده پرسید.
مرد چاق گفت: “من خوابیده بودم و حالا خواب نیستم. به خاطر تو.”
“چرا خوابیده بودی؟”
“چون امروز صبح کمی غذا خوردم. حالا ناهار میخوام.”
“امروز صبح چی خوردی؟” شاهزاده پرسید.
مرد چاق گفت: “ده تا مرغ و صد تا کیک.”
“خدمتکار من میشی؟” شاهزاده پرسید
مرد چاق گفت: “به من غذا بده و من هر کاری برات انجام میدم.”
بنابراین مرد چاق دنبال شاهزاده رفت.
مدت کوتاهی بعد در سفرشون یک مرد دیگه پیدا کردن. سرش پایین بود و گوش چپش روی زمین بود. بالا رو نگاه کرد. گوش چپش خیلی بزرگ بود.
“گوش بزرگ، چیکار میکنی؟” شاهزاده پرسید.
گوش بزرگ گفت: “دارم گوش میدم. گلها دارن میشکفن. پرندگان دارن در کشور اون طرف دریا آواز میخونن. میتونم صداشون رو بشنوم.”
“از خونهی شاهزاده خانم زیبا چی میشنوی؟” شاهزاده پرسید.
“آدمها گریه میکنن. یک شاهزاده دیگه مرده.”
“خدمتکار من میشی، گوش بزرگ؟”
گوش بزرگ گفت: “بله، میشم.”
مدت کوتاهی بعد از اون، دو تا چیز دراز کنار جاده دیدن.
“چی هستن؟ درختن؟”مرد چاق گفت. رفتن نزدیکتر.
گوش بزرگ گفت: “درخت نیستن. بازو هستن. درازترین بازوهای دنیا.” کمی بعد سر یک مرد رو دیدن.
شاهزاده گفت: “تو آدم خیلی درازی هستی.”
دست دراز گفت: “من میتونم درازتر از این هم باشم.”
شاهزاده گفت: “همراه من بیا، دست دراز. خدمتکار من شو.”
دست دراز دنبال شاهزاده رفت.
بعد مردی دیدن که دستش روی یک چشمشه.
“چیزی توی چشمته؟” شاهزاده پرسید.
مرد گفت: “نه. من میتونم تا فاصلههای دور رو ببینم. میتونم اون طرف اشیا، ساختمونها، کوهها و آب رو ببینم. وقتی چیزی نزدیک من هست، باید دستم رو بذارم روی چشمم. تا بتونم ببینم.”
شاهزاده گفت: “با من بیا، تیز چشم و خدمتکار من باش.” و تیز چشم دنبال شاهزاده رفت.
به سفرشون ادامه دادن و آفتاب خیلی گرم شد. شاهزاده کتش رو باز کرد. به مردی کنار جاده رسیدن. دو تا کت ضخیم پوشیده بود و یک کلاه بزرگ گذاشته بود. نمیتونستن صورتش رو ببینن. گفت: “سردمه، سردمه، سردمه.”
“چرا سردته، مرد سرد؟شاهزاده پرسید. آفتاب خیلی گرمه و کتها و پیراهنهای ما بازن. ما گرممونه.”
مرد سرد جواب داد: “وقتی من کتم رو باز میکنم، آفتاب ناپدید میشه. برف میباره. همه چیز از سرما میمیره.”
شاهزاده گفت: “همراه من بیا و خدمتکار من شو. ولی لطفاً کتت رو باز نکن.” مرد سرما با شاهزاده رفت.
شاهزاده چارلز و خدمتکارانش به شهر رسیدن و شاهزاده رفت پیش ملکه.
گفت: “میخوام با شاهزاده خانم ازدواج کنم. چیکار باید بکنم؟”
ملکه جواب داد: “باید سه تا کار انجام بدی. اونها رو خوب انجام بده. بعد میتونی با شاهزاده خانم ازدواج کنی.”
“اولین کار چیه؟” شاهزاده پرسید.
“من یک جواهر آبی زیبا دارم. دیروز افتاد تو رودخونه. قبل از غروب آفتاب جواهر رو برام بیار!”
شاهزاده برگشت پیش خدمتکارانش.
“چطور میتونیم جواهر رو پیدا کنیم؟” از اونها پرسید.
تیزچشم دستش رو از روی چشمش برداشت.
“من دنبالش میگردم.” رفت کنار رودخانه. “اونجاست- اونجا.”
دست دراز گفت: “من نمیتونم ببینمش.”
بعد مرد چاق دهنش رو باز کرد و آب رودخانه رو نوشید. کمی بعد از اون رودخونه خشک شده بود. دست دراز جواهر رو برداشت و داد به شاهزاده.
ملکه وقتی جواهر رو دید خیلی عصبانی شد. و گفت: “فردا کار خیلی سختتری به این شاهزاده میدم.” سخت فکر کرد. اون شب نخوابید.
صبح روز بعد شاهزاده زود بیدار شد. و دوباره رفت پیش ملکه.
ملکه با لبخند سردی گفت: “بعد از سفر طولانی گرسنه شدی. من بیرون سی تا مرغ دارم. قبل از ساعت ۱۲ اونها رو بخور. نمیخوام یک پای مرغ هم پیدا کنم.”
“میتونم یک دوست دعوت کنم؟ شاهزاده پرسید. دوست ندارم بدون دوستی بخورم.”
ملکه گفت: “میتونی از یک دوست دعوت کنی.” شاهزاده رفت. به دخترش گفت: “امروز بعد از ظهر میمیره.” و خندید.
شاهزاده برگشت پیش دوستانش.
گفت: “مرد چاق با من بیا.”
مرد چاق سریع سی تا مرغ رو خورد. بعد حیوانات دیگهی ملکه رو هم خورد نون توی آشپزخونه و میوههای روی درخت و سبزیهای روی زمین رو هم خورد.
“حالا چی میتونم بخورم؟”مرد چاق پرسید. دیگه چیزی نمونده بود بنابراین رفته بخوابه.
ساعت ۱۲ ملکه نهارش رو خواست. منتظر موند و منتظر موند ولی هیچ غذایی نیومد. رفت آشپز رو ببینه. “ناهار من کجاست؟” پرسید.
“یک مرد چاق همه چیز رو در باغچهها و آشپزخانهها خورد. غذایی نمونده.”
ملکه عصبانیتر و عصبانیتر شد. بعد نقشهای کشید. خندید “ها ها! حالا گیرش میندازم!”
شاهزاده روز سوم اومد پیشش.
“امشب با من غذا میخوری؟ ملکه با لبخندی دوستداشتنی پرسید. و بعد از اون میخوای دو ساعت با شاهزاده خانم بشینی؟”
شاهزاده جواب داد: “بله. میخوام.”
“وقتی با شاهزاده خانم حرف میزنی به خواب نمیری؟” ملکه پرسید.
شاهزاده داد زد: “به خواب برم؟ هرگز!”
ملکه گفت: “وقتی شخص با یک شاهزاده خانم به خواب میره، شاهزاده خانوم با جادو ناپدید میشه. بعد اون شخص میمیره.”
شاهزاده زیباترین لباسهاش رو پوشید. با ملکه غذا خورد. گفتگوشون خیلی سرد بود. خدمتکارها غذای و نوشیدنیهای فوقالعاده آوردن. وقتی شاهزاده یک دقیقه برگشت، ملکه سریعاً چیزی توی لیوان شرابش ریخت. شاهزاده ندید. شراب رو خورد.
بعد ملکه شاهزاده رو برد پیش شاهزاده خانم. از پلههای زیادی به طرف یک اتاق خیلی بلند بالا رفتن. شاهزاده خانم با ناراحتی کنار پنجره نشست. نور سرخ آفتاب عصر صورت زیباش رو روشن کرده بود. رودخانهی پایین، گلهای دور پنجره و لباسش همرنگ بودن.
شاهزاده نزدیک شاهزاده خانم نشست. مدت کوتاهی خیلی خوشحال بودن. ولی چشمهای شاهزاده یکمرتبه احساس سنگینی کردن. کم کم داشت بخواب میرفت. نمیتونست حرفهای شاهزاده خانم رو بشنوه. چشمهاش بسته شدن. به خواب رفته بود.
نیم ساعت بعد دوباره چشمهاش رو باز کرد. شاهزاده خانم اونجا نبود. همه جای اتاق دنبالش گشت ولی نتونست پیداش کنه! به طرف پنجره دوید و بیرون رو نگاه کرد. دید گوش بزرگ پایین ایستاده. صداش زد “شاهزاده خانم اینجا نیست. باید تا یک ساعت پیداش کنیم.” دست دراز شاهزاده رو آورد پایین روی زمین.
“شاهزاده خانم کجاست؟ میتونی صداش رو بشنوی، گوش بزرگ؟”
گوش بزرگ گوشش رو گذاشت روی زمین.
گفت: “بله. میتونم صداش رو بشنوم. داره صدا میزنه. میگه اون طرف رودخانه است. داخل یک درخته. افراد مادرش اون رو گذاشتن اونجا.”
تیز چشم نگاه کرد. گفت: “بله میتونم ببینمش.”
“ولی چطور میتونیم بیاریمش؟ شاهزاده داد زد. مرد سرما گفت: “من ایدهای دارم” و کتش رو باز کرد. برف بارید. همه جا سفید شد. مرد سرما پرید توی رودخونه و رودخانه یخ زد. از روی یخ دویدن و شاهزاده رو برگردوندن. دست دراز شاهزاده و شاهزاده خانم رو از پنجره برگردوند توی اتاق بلند. نشستن و در باز شد. و ملکه وارد شد. وقتی شاهزاده خانوم رو دید نمیتونست حرف بزنه. لبخند سردی بهشون زد.
شاهزاده گفت: “گفتگوی خیلی جالبی داریم. داریم درباره درختها و رودخانهها صحبت میکنیم.”
ملکه گفت: “با من بیا. شب شده. اتاق خوابت آماده است. خدمتکارهات هم میتونن اونجا بخوابن.”
شاهزاده به شاهزاده خانم شببخیر گفت و اون و خدمتکارانش پشت سر ملکه رفتن. ملکه اونها رو به یک اتاق بزرگ برد. بعد ملکه در رو بست. دوید پیش آشپز و گفت: “یک آتیش بزرگ زیر اتاقشون درست کن.”
بعد از مدت کوتاهی اتاق خیلی گرم شد. شاهزاده رفت سمت در، ولی نتونست بازش کنه.
گوش بزرگ گفت: “میتونم صدای آتش بزرگی رو از زیرمون بشنوم.”
مرد سرد گفت: “این فوقالعاده است. برای اولین بار در زندگیم واقعاً احساس گرما میکنم.”
شاهزاده گفت: “کتت رو باز کن، مرد سرد.” وقتی مرد سرد کتش رو باز کرد، اتاق دوباره سردتر شد. گفتن: “حالا بهتر شد.”
ملکه پشت در گوش میداد. حرفهاشون رو شنید. دوید پیش آشپز و گفت: “آتیش رو گرمتر کن.”
مرد سرما لبخند زد. گفت: “دوباره گرمم شد.”
خدمتکارهای دیگه گفتن: “دارن ما رو میپزن.”
شاهزاده گفت: “کتت رو در بیار.” شاهزاده کت مرد سرما رو در آورد.
مرد سرما گفت: “من خیلی سردمه. لطفاً کتم رو بهم پس بده.”
در اتاق برف بارید. شاهزاده نمیتونست حرف بزنه، چون خیلی سردش بود. مرد چاق گریه کرد. موهاش یخ زده بود.
ملکه اومد جلوی در. گوش داد. هیچی.
گفت: “حالا همه مردن.” در رو باز کرد. شاهزاده و خدمتکارانش از اتاق بیرون دویدن.
شاهزاده گفت: “بیاین بریم و کنار آتیش بشینیم. صورت و دستهام از سرما آبی شدن.”
ملکه نمیتونست پیروز بشه- حالا فهمیده بود. بنابراین کشور رو ترک کرد. و شاهزاده خانم با شاهزاده ازدواج کرد و با خوشبختی زندگی کردن . و خدمتکاران خوب با اونها زندگی کردن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
The Prince and the Servants
Once there was a bad and jealous queen. She had a kind and beautiful daughter. Many princes from many countries wanted to marry the princess.
The queen said to each prince, ‘Before you marry my daughter, you have to do something for me.’ And then she gave him an impossible job. When he couldn’t do it, she said, ‘Now you will die.’ And her wood-cutter cut off his head.
‘You will never marry,’ she said to her unhappy daughter. And she laughed.
Prince Charles was the son of a poor king in a small country. He heard about the beautiful princess. He said to his father, ‘I want to marry her.’
‘Never’ cried the king. ‘The queen will kill you. You are my only son - I cannot lose you! There are hundreds of beautiful women in the world.
You don’t have to marry this one.’ But the prince was very sad. He couldn’t eat. He couldn’t sleep. In the end his father said, ‘Go, then - go to the princess! I hope you will do better than the other princes. I hope I will see you again.’
The prince was very excited and he danced round his rooms. He ate a lot of food and got strong again. Then he began his journey.
He had no servants because his father was poor. ‘I’ll find servants on the way,’ he said.
After a short time, the prince saw a small mountain. ‘What is that mountain?’ he thought. ‘It wasn’t there before.’
He went nearer. It wasn’t a mountain. It was a very fat man on his back, asleep. The prince went near him and the fat man woke up.
‘What are you doing here, Fat Man?’ asked the prince.
‘I was asleep,’ said Fat Man, ‘and now I am not asleep. Because of you.’
‘Why were you asleep?’
‘Because I had some food this morning. Now I want my lunch.’
‘What did you eat this morning?’ asked the prince.
‘Ten chickens and a hundred cakes,’ said Fat Man.
‘Will you be my servant?’ asked the prince.
‘Give me food,’ said the Fat Man, ‘and I will do anything for you.’
So the Fat Man followed the prince.
A short time later on their journey, they found another man. His head was down and his left ear was on the ground. He looked up. His left ear was very large.
‘What are you doing, Big Ear?’ asked the prince.
‘I am listening,’ said Big Ear. ‘The flowers are opening. The birds are singing in a country over the sea. I can hear them.’
‘What can you hear in the house of the beautiful princess?’ asked the prince.
‘People are crying. Another prince is dead.’
‘Will you be my servant, Big Ear?’
‘Yes,’ said Big Ear, ‘I will.’
A short time after that, they saw two long things by the road.
‘What are they? Trees?’ said Fat Man. They went nearer.
‘They’re not trees,’ said Big Ear. ‘They’re arms.
The longest arms in the world.’ A little later they saw the man’s head.
‘You are a very long person,’ said the prince.
‘I can be longer than this,’ said Long Arms.
‘Come with me, Long Arms,’ said the prince. ‘Be my servant.’
So Long Arms followed the prince.
Next they saw a man with a hand over one eye.
‘Is there something in your eye?’ asked the prince.
‘No,’ said the man. ‘I can see a long way. I can see through things - buildings, mountains, water. When something is near me, I have to put my hand over one eye. Then I can see it.’
‘Come with me, Quick Eyes,’ said the prince, ‘and be my servant.’ And Quick Eyes followed the prince.
They went on their journey and the sun got very hot. The prince opened his coat. They came to a man by the road. He wore two thick coats and a large hat. They could not see his face. He said, ‘I am cold, cold, cold.’
‘Why are you cold, Cold Man?’ asked the prince. ‘The sun is very hot and our coats and shirts are open. We are hot.’
‘When I open my coat,’ answered Cold Man, ‘the sun disappears. It snows. Everything dies of cold.’
‘Come with me,’ said the prince, ‘and be my servant. But please don’t open your coat.’ Cold Man went with the prince.
Prince Charles and his servants arrived at the city, and the prince went to the queen.
‘I want to marry the princess,’ he said. ‘What do I have to do?’
The queen answered, ‘You will have to do three things. Do them well. Then you can marry the princess.’
‘What is the first thing?’ asked the prince.
‘I have a beautiful blue jewel. Yesterday it fell into the river. Bring me the jewel before the sun goes down!’
The prince went back to his servants.
How can we find the jewel?’ he asked them.
Quick Eyes took his hand from his eye.
‘I will look for it.’ He went to the river. ‘There it is - over there.’
‘I can’t see it,’ said Long Arms.
Then Fat Man opened his mouth and drank the water in the river. A short time later, the river was dry. Long Arms got the jewel and gave it to the prince.
The queen was very angry when she saw the jewel. Then she said, ‘Tomorrow I will give this prince a very difficult job.’ She thought hard. She did not sleep that night.
The next morning the prince woke up early. He went to the queen again.
‘You are hungry after your long journey,’ she said, with a cold smile. ‘I have thirty chickens outside. Eat them before twelve o’clock. I do not want to find one chicken leg.’
‘Can I invite a friend?’ the prince asked. ‘I do not like eating without a friend.’
‘You can ask one friend,’ said the queen. The prince left. ‘He will die this afternoon,’ she said to her daughter. And she laughed.
The prince went back to his friends.
‘Come with me, Fat Man,’ he said.
Fat Man quickly ate the thirty chickens. Then he ate the queen’s other animals, the bread in the kitchens, the fruit on the trees and the vegetables in the ground.
‘Now what can I eat?’ asked Fat Man. There was nothing there so he went to sleep.
At twelve o’clock the queen called for her lunch. She waited and waited, but no food came. She went to see the cook. ‘Where is my lunch?’ she asked.
‘A fat man ate everything in the gardens and everything in the kitchens. There is no food.’
The queen got angrier and angrier. Then she thought of a plan. ‘Ha ha’ she laughed. ‘Now I will catch him.’
The prince came to her on the third day.
‘Will you eat with me tonight?’ she asked, with a lovely smile. ‘And after that, would you like to sit with the princess for two hours?’
‘Yes,’ answered the prince. ‘I would love that.’
‘You will not fall asleep when you are talking to the princess?’ asked the queen.
‘Fall asleep’ cried the prince. ‘Never!’
‘When a person falls asleep with the princess,’ said the queen, ‘the princess disappears by magic. Then that person dies.’
The prince put on his most beautiful clothes. He ate with the queen. Their conversation was very cold. Servants brought wonderful food and wonderful drinks.
When the prince turned away for a minute, the queen quickly put something into his glass of wine. The prince did not see. He drank the wine.
Then the queen took him to the princess. They climbed up many stairs to a high room. The princess sat sadly by the window. The red light of the evening sun lit up her beautiful face. The river below, the flowers round the window and her dress were the same colour.
The prince sat near the princess. They were very happy for a short time. But the prince’s eyes suddenly felt heavy. He started to fall asleep. He couldn’t hear the princess’s words. His eyes shut. He was asleep.
Half an hour later, he opened his eyes again. The princess wasn’t there! He looked everywhere in the room, but he couldn’t find her!
He ran to the window and looked out. He saw Big Ear below. He called to him, ‘The princess isn’t here. We have to find her in the next hour.’ Long Arms brought the prince down to the ground.
‘Where is the princess? Can you hear her, Big Ear?’
Big Ear put his ear to the ground.
‘Yes,’ he said. ‘I can hear her. She is calling. She says that she is across the river. She is inside a tree. Her mother’s men put her there.’
Quick Eyes looked. ‘Yes,’ he said, ‘I can see her.’
‘But how can we get her?’ cried the prince. ‘I have an idea,’ said Cold Man and he opened his coat. Snow fell. Everything went white.
Cold Man jumped into the river and the water was ice. They ran across the ice and brought the princess back. Long Arms put the prince and princess back through the window into the high room.
They sat down and the door opened. The queen came in. She could not speak when she saw the princess. She gave them a cold smile.
‘We are having a very interesting conversation,’ said the prince. ‘We are talking about trees and rivers.’
‘Come with me,’ said the queen. ‘It is night. Your bedroom is ready. Your servants can sleep there too.’
The prince said goodnight to the princess and he and his servants followed the queen. She took them to a big room. The queen shut the door. She ran to the cook and said, ‘Make a great fire under their room.’
After a short time the room got very hot. The prince went to the door but he couldn’t open it.
‘I can hear a great fire below us,’ said Big Ear.
‘This is wonderful,’ said Cold Man. ‘I feel really warm for the first time in my life.’
‘Open your coat, Cold Man,’ said the prince. When Cold Man opened his coat, the room got colder again. ‘That’s better,’ they said.
The queen listened at the door. She heard them. She ran to the cook and said, ‘Make the fire hotter.’
Cold Man smiled. ‘I am warm again,’ he said.
‘They are cooking us,’ said the other servants.
‘Take off your coat,’ said the prince. The prince took Cold Man’s coat away.
‘I am too cold,’ said Cold Man. ‘Please give me back my coat.’
Snow fell in the room. The prince could not speak because he was too cold. Fat Man cried. There was ice in his hair.
The queen came to the door. She listened. Nothing.
‘They are dead now,’ she said. She opened the door. The prince and his servants ran out of the room.
‘Let’s go and sit by a fire,’ said the prince. ‘My face and hands are blue with cold.’
The queen could not win - she knew that now. So she left the country. The princess married the prince and they lived happily. And the good servants lived with them.