آدم‌های زیاد

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: گریس دارلینگ / فصل 10

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

آدم‌های زیاد

توضیح مختصر

دارلینگ‌ها جون آدم‌های روی صخره رو نجات دادن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

آدم‌های زیاد

گریس سریع پشت سرش رو نگاه کرد و آدم‌هایی روی صخره دید. دست تکون می‌دادن، داد می‌کشیدن، میخندیدن، ولی ۸، یا ۹ شاید ۱۰ نفر بودن! برای این قایق کوچیک خیلی زیاد بودن!

به امواج نگاه کرد، و با پاروهاش محکم و با دقت پارو زد. از دور جزایر فانوس دریایی تا کشتی بیش از یک کیلومتر راه بود و هر موجی، هر صخره‌ای متفاوت و خطرناک بود. حالا خسته شده بود، ولی کار تموم نشده بود. کشتی شکسته روی صخره هارکرز هنوز ۵۰ متر فاصله داشت.

“چند نفر می‌تونی ببینی، گریس؟” پدرش داد کشید:

دوباره نگاه کرد.”ده

گفت: شاید دوازده. خیلی زیادن، پدر. اگه همه سعی کنن سوار بشن، غرق میشیم.”

“بله. ویلیام داد کشید: منو بذار روی صخره دختر، و بعد قایق رو دوباره ببر من باهاشون حرف میزنم. بار اول نمیتونیم بیش از ۵ نفر رو ببریم.”

نزدیک صخره خیلی خطرناک بود. در بهترین جا هر دقیقه امواج ۲ یا ۳ متر بالا و پایین می‌رفتن. گریس فکر کرد: “اگه یه اشتباه بکنیم، قایق ۵۰ تیکه‌ی کوچیک میشه و با بقیه روی صخره می‌مونیم.”

گریس و پدرش با دقت و آروم سعی کردن قایق رو به صخره نزدیک کنن، ولی سه بار مجبور شدن دقیقه آخر قایق رو از صخره دور کنن. بعد، بار چهارم ویلیام دارلینگ پرید. مسافرها کشیدش روی صخره.

گریس سریعاً قایق رو پارو زد و رفت توی دریا. الان توی قایق تنها بود و قایق به شکل متفاوتی حرکت می‌کرد. خسته بود و بازوها و پشتش درد می‌کردن،

ولی از قایق‌ها اطلاعات داشت. به خودش گفت: “تمام مدت دریا رو نگاه کن. امواج باید اول به جلوی قایق بخورن، وگرنه قایق برمیگرده. سرما، بارون و خیسی رو فراموش کن خدا کمکت می‌کنه.”

ویلیام دارلینگ روی صخره سریع صحبت کرد. گفت: “اول زن رو با خودم می‌برم،

و اون مردی که اونجاست و پاش شکسته. بعد به سه تا مرد قوی نیاز دارم که بهم کمک کنن پارو بزنم.”به دنیل دونووان و دو نفر دیگه نگاه کرد. “تو، مرد، و تو، و تو. بقیه باید اینجا منتظر بمونید. بعد برای شما برمیگردیم.”

“نه، محض رضای خدا! چرا من؟جیمز کلی داد زد:

من می‌خوام الان بیام.”

“تو اینجا میمونی، آقا. ویلیام با عصبانیت داد زد:

نمیفهمی؟ اگه سوار قایق بشی همه غرق میشیم!”

خانم داوسون داد زد: “و بچه‌هام بچه‌های من رو فراموش نکن!”

ویلیام با ناراحتی بهش نگاه کرد. دست‌هاش رو دراز کرد گفت: “بچه‌ها رو بده به من، مادر.”

با دقت پسر و دختر رو از مادر گرفت و بدن‌های کوچیک‌شون رو روی صخره نزدیک دریا گذاشت. مرده و سرد بودن. گفت: “در دستان خدا هستن، مادر.” بعد سریع و آروم با دنیل دونوان صحبت کرد. “وقتی قایق اومد، بهم کمک کن زن رو سوار کنم. نمیتونیم بچه‌هاش رو ببریم.”

دنیل موافقت کرد. ویلیام دستش رو انداخت دور خانم داوسون و به گریس دست تکون داد.

گریس با دقت و آروم قایق رو به سمت صخره‌ پارو زد. بدون پدرش سخت‌تر بود. باد و امواج قایق رو با سرعت حرکت میدادن و گریس الان خیلی خسته شده بود. یک اشتباه به معنای مرگ همه‌ی اونها بود. نزدیک‌تر شد- ۲۰ متر، ۱۰، ۷، ۵ . یه موج بزرگ، بعد پشت سرش یه موج کوچک‌تر قایق رو بلند کردن. پاروها رو محکم گرفت و طناب رو به مرد روی صخره انداخت. بعد پدرش سوار قایق شد، با یک زن که بغل کرده بود زن جیغ میکشید.

“بچه‌هام! بچه‌هام رو بیارید، لطفاً!”

“نه، مادر.” ویلیام دارلینگ پاروها رو گرفت. “کمکش کن، گریس.”

گریس با زن رفت پشت قایق و بغلش کرد. دنیل دونوان و دو تا مرد دیگه سوار شدن. یک مرد رو با پای شکسته حمل می‌کردن. حالا جلوی قایق خیلی نزدیک صخره بود- خیلی نزدیک.

گریس پشت سرش رو نگاه کرد و یه موج بزرگ دید.

“بکش، پدر! داد زد:‌

محکم بکش!” بلند شد ایستاد و با پارو صخره رو فشار داد. قایق الان با این همه آدم که توش بودن خیلی سنگین شده بود.

ویلیام با پاروهاش محکم پارو زد. یه موج بزرگ اومد و دورشون آب سفید پاشیده شد. ولی قایق به صخره نخورد. ویلیام دوباره پارو زد و داد کشید: “شما مردها، کمکم کنید! یه پارو بردارید!”هر کدوم

قایق کوچیک خیلی پر شده بود. لبه‌هاش کمی بالای آب بودن و اغلب آب میومد توی قایق. گریس آب رو با کلاهش خالی می‌کرد. باد و امواج الان مقابلشون بود و چهار مرد باید سخت پارو می‌زدن. ولی آروم آروم فانوس دریایی نزدیک‌تر شد. بالاخره از بالای امواج می‌تونستن توماسین دارلینگ رو ببینن. جلوی فانوس دریایی ایستاده بود و بهشون دست تکون میداد.

وقتی به فانوس دریایی رسیدن خیلی خسته بودن ویلیام و دنیل مرد پا شکسته رو بردن توی آشپزخونه و گریس و مادرش به خانم داوسون کمک کردن.

داخل آشپزخانه، ویلیام به دخترش لبخند زد. گفت: “کارت خوب بود، دختر! ممنونم.”

گریس گفت: “دوباره باهات برمیگردم، پدر.”

ویلیام گفت: “نه،

تو خیلی خسته‌ای. دو تا از اینا رو میبرم.” به دنیل و دو تا مرد دیگه نگاه کرد. “کدوم یکی از شما قویتره؟” پرسید:

دنیل خیلی خسته بود. یه آتیش تو آشپزخونه بود- یه آتیش گرم و زیبا. می‌خواست جلوی آتیش دراز بکشه و مدتی طولانی به خواب بره. ولی چشم‌های قهوه‌ای آروم ویلیام دارلینگ اونو نگاه میکردن.

دنیل گفت: “من باهات میام.”

توماس باچانان گفت: “من هم میام.”

ویلیام دارلینگ لبخند زد. گفت: “مردهای خوب. شما دو تا مرد می‌تونید به خوبی دخترم پارو بزنید؟”

دنیل به گریس که مشغول کمک به خانم داوسون بود نگاه کرد. اینجا تو آشپزخونه خیلی کوچیک به نظر می‌رسید، مثل هر زن جوون دیگه‌ای. گفت: “سعی می‌کنم.”

ویلیام گفت: “باشه. پس بیاید بریم.”

و به این ترتیب، دنیل و توماس باچانان پشت سر مرد فانوس دریایی پیر از آتیش آشپزخانه گرم دور شدن و دوباره رفتن توی باد و بارون. دنیل به دریای خشمگین با امواج وحشتناکش نگاه کرد و سرما و ترس رو احساس کرد. زن جوون کوچیک رو تنها در قایق کنار صخره‌ی هاکرز به یاد آورد. فکر کرد: “خدای بزرگ! تو اون دختر رو قوی کردی، مثل یک فرشته. من رو هم مثل اون قوی کن.”

روزنامه‌ی تایمز لندن نوزدهم سپتامبر ۱۸۳۸

آقای دارلینگ و دختر جوونش جون ۹ نفر رو از کشتی شکسته‌ی فورفارشایر نجات دادن. طوفان سه روز تداوم داشت و همه تمام این مدت در فانوس دریایی با دارلینگ‌ها موندن.

ملکه ویکتوریا فکر میکنه گریس دارلینگ یکی از بهترین زنان جوان این کشور هست و برای تشکر از اون نامه نوشته. از حالا به بعد، سالیان دراز مردم این روز رو به خاطر خواهند داشت.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TEN

Too Many People

Grace looked quickly behind her, and saw the people on the rock. They were waving, shouting, laughing, but there were eight, nine, perhaps ten of them! Too many for this small boat.

She looked back at the waves and pulled hard and carefully with her oars. It was more than a kilometre around the islands from the lighthouse to the ship, and every wave, every rock was different and dangerous. She was tired now, but the job was not finished. The wrecked ship on Harker’s Rock was still fifty metres away.

‘How many can you see, Grace?’ her father shunted.

She looked again. ‘Ten. twelve perhaps,’ she said. ‘It’s too many, father. We’ll all drown, if they try to get in.’

‘Yes. Put me on the rock, lass, and then take the boat out again,’ shouted William, ‘I’ll talk to them. We can’t take more than five, the first time.’

It was very dangerous near the rock. In the best place, the waves went up and down two or three metres every minute. ‘If we make one mistake,’ Grace thought, ‘the boat will break into fifty small pieces, and we’ll he on the rock with the others.’

Carefully, slowly, Grace and her father tried to get the boat near the rock, but three times they had to pull away at the last minute. Then, the fourth time, William Darling jumped. The passengers pulled him onto the rock.

Grace quickly rowed the boat out to sea again. She was alone in the boat now, and the boat moved differently. She was tired, and her arms and back were hurting. But she knew about boats. ‘Watch the sea all the time,’ she told herself. ‘The waves must meet the Front of the boat first, or the boat will turn over. Forger the cold, and the rain, and the wet, God will help me.’

On the rock, William Darling spoke quickly. ‘I’m going to take the woman back with me,’ he said. ‘And that man there, with the broken leg. Then I need three strong men, to help me row the boat.’ He looked at Daniel Donovan, and two others. ‘You, man, and you, and you. The others must wait here. We’ll come back for you later.’

‘No, by God! Why me? shouted James Kelly. ‘I want to come now!’

‘You’re going to stay here, sir!’ shouted William angrily. ‘Don’t you understand? If you get in the boat, we’ll all drown!’

‘And my children,’ cried Mrs Dawson, ‘don’t forget my children!’

William looked at her unhappily. He held out his arms. ‘Give the children to me, mother,’ he said.

Carefully, he took the boy and the girl from her, and put the little bodies on the rock, near the sea. They were dead and cold. ‘They are in God’s hands, mother,’ he said. Then he spoke quickly and quietly to Daniel Donovan. ‘When the boat comes, help me get the woman in. We can’t take her children.’

Daniel agreed. William put his arm around Mrs Dawson, and waved to Grace.

Carefully, slowly, she rowed the boat in to the rock. It was harder without her father. The wind and the waves moved the boat more quickly, and Grace was very tired now. One mistake meant death for them all. She came closer - twenty metres, ten, seven, five. A big wave lifted the boat, then a smaller one behind it. She pulled hard on the oars, and threw a rope to a man on the rock. Then her father got into the boat, with a woman in his arms. She was screaming.

‘My children! Bring the children, please!’

‘No, mother.’ William Darling took the oars. ‘Help her, Grace.’

Grace went to the back of the boat with the woman, and held her. Daniel Donovan and two other men got in. They were carrying the man with the broken leg. The front of the boat was very near the rock now - too near.

Grace looked behind her, and saw a big wave.

‘Pull, father!’ she shouted. ‘Pull hard!’ She stood up, and pushed against the rock with an oar. The boat was very heavy now, with all these people in it.

William pulled hard with his oars. The big wave came in, and broke into white water all around them. But the boat did not hit the rock. William pulled again, and shouted, ‘You men help me! Take the oars. One each!’ The little boat was very full. The sides were only just above the water, and often the water came in. Grace threw it out with her hat. The wind and waves were against them now, and the four men had to row hard. But slowly, very slowly, the lighthouse came nearer. At last, from the top of the waves, they could see Thomasin Darling. She was standing in front of the lighthouse, and waving to them.

They were very tired when they got to the lighthouse, William and Daniel carried the man with the broken leg into the kitchen, and Grace and her mother helped Mrs Dawson.

Inside the kitchen, William smiled at his daughter. ‘You did a good job, lass,’ he said. Thank you.’

‘I’ll come back again with you, father,’ she said.

‘No,’ he said. ‘You’re too tired. I’ll take two of these.’ He looked at Daniel and the other two men. ‘Which are the strongest?’ he asked.

Daniel was very tired. There was a fire in the kitchen - a warm, beautiful fire. He wanted to lie down in front of the fire and go to sleep for a long, long time. But William Darling’s quiet brown eyes were looking at him.

‘I’ll come with yon,’ Daniel said.

‘I’ll come too,’ said Thomas Buchanan.

William Darling smiled. ‘Good men,’ he said. ‘Can you two men row as well as my daughter?’

Daniel looked at Grace, who was busy helping Mrs Dawson. She looked very small, here, in the kitchen like any young woman. ‘I’ll try,’ he said.

‘Right,’ said William. ‘Come on then.’

So Daniel and Thomas Buchanan followed the old lighthouse man away from the warm kitchen fire, out into the rain and wind again. Daniel looked at the angry sea with its terrible waves, and he felt cold and frightened. He remembered the small young woman alone in the boat by Harker’s Rock. ‘Great God,’ he thought. ‘You made that girl strong, like an angel. Make me strong, too, like her.’

The Times London, 19th September 1838

Mr Darling and his young daughter saved nine people from the wreck of the Forfarshire. The storm lasted for three days, and they stayed all that time with the Darlings in the lighthouse.

Queen Victoria thinks that Grace Darling is one of the finest young women in this country, and she is writing to thank her. One hundred years from now, people will remember this day.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.