سرفصل های مهم
کاترین پار
توضیح مختصر
پرنسس الیزابت ملکهی انگلیس میشه …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
کاترین پار
مدتی در سکوت نشستیم. بیرون هوا داشت یواش یواش تاریک میشد. مارگارت به زمین نگاه کرد، و بعد به دستهاش، بعد دوباره به زمین. منتظر موندم. میدونستم داره به چی فکر میکنه. بعد یکمرتبه به من نگاه کرد و سؤالات یکباره بیان شدن.
“چطور تونستی این کار رو بکنی، بانوی من؟ چطور تونستی با چنین مرد وحشتناکی ازدواج کنی؟ نمیترسیدی؟ چرا مخفی نشدی . یا . فرار نکردی؟”
بهش لبخند زدم. “به کل داستان گوش بده، بعد شاید بفهمی. من با زنهای دیگهی هنری فرق داشتم. ۳۱ ساله بودم و هنری سومین شوهرم بود. دو تا شوهر اولم هم پیرمرد بودن. هر دو مردن و من بچهای از اونها نداشتم. ولی هنری در حقیقت زن نمیخواست، مارگارت. یک دوست میخواست، یک پرستار، و یک مادر برای سه تا بچههاش.”
مارگارت به آرومی گفت: “آه، متوجهم. اون یه نفر میخواست مراقبش باشه. پس این اتفاقات چطور رخ داد؟”
“در یک مهمانی در کاخ همپتون اتفاق افتاد. خیلی خوب به یاد میارم. وقتی داشتم با دوستم، توماس سیمور میرقصیدم، برگشتم و هنری رو دیدم. با چشمهای آبیش من رو نگاه میکرد. خیلی بیمار بود، به قدری که نمیتونست برقصه ولی بعد اون شب خواست با من حرف بزنه. من کمی ترسیدم. داستانهای زیادی دربارش میدونستم. یکی از مشهورترین پادشاهان اروپا بود و همچنین به کشتار آدمهایی که عصبانیش میکردن هم مشهور بود: آن بولین، کاترین هوارد و خیلی خیلیهای دیگه. و البته خیلی چاق و زشت هم بود!
بعد از اون شب، شروع به فرستادن هدایایی برای من کرد و خواست که در کاخ همپتون به دیدنش برم.
اون موقعها من با توماس سیمور دوست بودم. مرد جوان خوبی بود و من هم عاشقش بودم. درباره ازدواج کردن صحبت میکردیم. بعد نامهای از طرف پادشاه هنری دریافت کردم. میخواست با من ازدواج کنه. چیکار میتونستم بکنم؟ توماس رو دوست داشتم، ولی خانوادهام میخواستن ملکه انگلیس بشم. و در آخر هم مجبور شدم با هنری ازدواج کنم.”
مارگارت پرسید: “ولی خوشحال بودی؟”
“خوب، گاهی بودم. ملکه بودن رو دوست داشتم. لباسهای زیبا داشتم و جواهرات گرانقیمت. ولی اوقات خیلی سختی هم بود. هنری اغلب بیمار بود و پاش درد میکرد، و وقتی پاش درد میکرد، عصبانی میشد و سر من داد میکشید. یک مرتبه، کم مونده بود من رو بفرسته برج. چیزی دربارهی کلیسای انگلیس گفتم و هنری باهام موافقت نکرد و خیلی خیلی عصبانی شد. اون موقع چیزی نگفت، ولی چند روز بعد سربازانش اومدن که من رو ببرن.”
مارگارت گفت: “وای نه! چیکار کردی؟”
“گریه کردم و گریه کردم. بهش گفتم که با تمام حرفهاش موافقم و اینکه معلم من هست و من فقط یک زن احمقم. و بعد بیشتر گریه کردم گفتم چیزی درباره کلیسا نمیدونم. فقط بهش کمک میکردم که درد پاش رو فراموش کنه.”
مارگارت پرسید: “و همهی اینها حقیقت داشت؟”
“البته که نداشت! ولی مجبور بودم چیزی بگم و بعد از اینها دوباره دوست شدیم.”
“پس عاشقش نبودی.”
“نه، نبودم ولی یاد گرفتم گاهی دوستش داشته باشم. مرد باهوش و جالبی بود و پادشاه انگلیس بود!”
“و سه تا بچههاش چی؟”
“برای اونها احساس تأسف میکردم. زندگی سخت و تنهایی داشتن. سعی میکردم برای همشون مادر باشم. با پرنسس ماری صمیمی بودم، با الیزابت و ادوارد کوچولو بازی میکردیم و در درسهاشون در زبانهای مختلف بهشون کمک میکردم. البته من و هنری بچهای نداشتیم.”
یک مرتبه در زده شد. صدا زدم: “بیا تو!” یک مرد جوان وارد اتاق شد. چند تا گل طلایی و قرمز زیبا در دست داشت.
گفت: “اینها برای کاترین پار هستن.”
گفتم: “برای من؟ از طرف کی هستن؟”
“یک یادداشت وجود داره.” یه کاغذ بهم داد، لبخند زد و از اتاق خارج شد.
یادداشت رو سریع خوندم.
کاترین عزیز، تو عشق حقیقی من هستی. تو گل من هستی. هر ساعت به تو فکر میکنم. منتظرت هستم. تام
مارگارت پرسید: “چی نوشته؟”
“نمیتونم بهت بگم” خندیدم.
“ولی گلها از طرف کی هستن؟”
“توماس سیمور.”
“آه، مرد جوونی که میخواستی قبلاً باهاش ازدواج کنی. هنوز هم دوستت داره؟ باهاش ازدواج میکنی؟”
“نمیدونم، مارگارت. فقط سه هفته است که هنری مرده.” دقیقهای ساکت بودم، و بعد گفتم: “درسته، هنوز هم توماس رو دوست دارم. اغلب بهش فکر میکنم. بعضیها میگن فقط به دو چیز علاقهمنده: زنها و پول. ولی من حرف اونها رو قبول نمیکنم. میدونی، دشمنان زیادی داره چون از خانوادهی مشهوریه. جین سیمور خواهرش بود بنابراین توماس یکی از داییهای پادشاه ادوارد هست.”
مارگارت پرسید: “فکر میکنی ادوارد پادشاه خوبی میشه؟”
“اینطور فکر میکنم. بچهی خیلی باهوشیه. اغلب به زبانهای مختلف نامههایی برام مینویسه و فقط ۹ سالشه. ولی من نگرانش هستم برای اینکه خیلی بیماره. انگلیس به پادشاهی قوی نیاز داره. هنری شوهر بدی بود، ولی برای انگلیس پادشاهی قوی بود. اگه ادوارد بمیره، کی میدونه چه اتفاقی میفته؟”
الان بیرون هوا تاریک شده بود. به مارگارت نگاه کردم و گفتم: “خب، حالا همه چیز رو درباره پادشاه و شش تا زنش شنیدی و روزی میتونی این داستان رو برای بچهها و نوههات تعریف کنی.”
مارگارت گفت: “فکر میکنم آدمها همیشه پادشاه هنری رو به خاطر ۶ تا زنش به یاد بیارن.” جعبه رو باز کرد و نامهها رو بیرون آورد. به نامهها نگاه کرد و دوباره یکی یکی گذاشت توی جعبه.
“طلاق، گردن زدن، مرگ، طلاق، گردن زدن.” جعبه رو بست و به من نگاه کرد. “و هنوز زنده!”
هر دو خندیدیم.
“با این نامهها میخوای چیکار کنی، بانوی من؟”
“هیچی، مارگارت. این راز ما میشه.”
کاترین پار در می ۱۵۴۷ چند ماه بعد از مرگ هنری با توماس سیمور ازدواج کرد. ۱۵ ماه با هم موندن. کاترین یک بچه دختر به اسم ماری به دنیا آورد ولی ۶ روز بعد از تولد بچه کاترین مرد. بعد از مرگش، توماس سیمور سعی کرد معشوقهی پرنسس الیزابت بشه. به خاطر این کار گردنش زده شد.
پادشاه ادوارد اغلب بیمار بود و درست قبل از تولد ۱۶ سالگیش مرد. بعد ماری، دختر کاترین آراگون ملکه شد. ۵ سال ملکه بود. با فیلیپ از اسپانیا ازدواج کرد ولی هیچ بچهای نداشت. ماری یک کاتولیک سفت و سخت بود و آدمهای زیادی که کاتولیک نبودن رو کشت.
بعد، الیزابت، دختر آن بولین، ملکه شد. ۴۵ سال ملکه انگلیس بود. دوران شکسپیر و جناب والتر رالِی بود. الیزابت ملکه خیلی بزرگی بود، ولی هیچ وقت ازدواج نکرد و هیچ بچهای نداشت. هنری ۶ بار ازدواج کرد، برای اینکه یک پسر میخواست و میخواست بعد از خودش پسرش و پسرهای پسرهاش پادشاه انگلیس باشن. ولی وقتی ملکه الیزابت مرد، خانواده پادشاه هنری به پایان رسید و یک پادشاه اسکاتلندی پادشاه انگلیس شد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
Catherine Parr
We sat silently for a while. Outside it was beginning to get dark. Margaret looked at the floor, then at her hands, then at the floor again. I waited. I knew what she was thinking. Then suddenly she looked at me, and the questions came all at once.
‘How could you do it, my lady? How could you marry that terrible man? Weren’t you afraid? Why didn’t you hide. or. or run away?’
I smiled at her. ‘Listen to the full story, and then perhaps you’ll understand. I was very different to Henry’s other wives. I was thirty-one years old and Henry was my third husband. My first two husbands were old men too. They both died and I didn’t have any children with them. But Henry didn’t really want a wife, Margaret. He wanted a friend, and a nurse, and a mother for his three children.’
‘Oh, I see,’ said Margaret slowly. ‘He wanted someone to look after him. So how did it all happen, then?’
‘It began at a party at Hampton Court Palace. I remember it very well. While I was dancing with my friend Thomas Seymour, I turned round and saw Henry. His blue eyes were watching me. He was too ill to dance, but later that evening he asked to talk with me. I was a little afraid. I knew so many different stories about him. He was one of the most famous kings in Europe, and he was also famous for killing people who made him angry - Anne Boleyn, Katherine Howard, and many, many others. And of course, he was also very fat and ugly!
‘After that evening he began to send me presents, and he asked me to visit him at Hampton Court Palace.
‘At this time I was friendly with Thomas Seymour. He was a fine young man and I was in love with him. We talked about getting married. Then I got a letter from King Henry. He wanted to marry me. What could I do? I loved Thomas, but my family wanted me to be the Queen of England. And in the end, I had to marry Henry.’
‘But were you happy’ asked Margaret.
‘Well, sometimes I was. I loved being Queen. I had beautiful clothes and expensive jewels. But it was also very difficult at times. Henry was often ill with his bad leg, and when his leg hurt, he became angry and shouted at me. Once he nearly sent me to the Tower. I said something about the Church of England, and he didn’t agree with me and got very, very angry. He didn’t say anything then, but a few days later his soldiers came to take me away.’
‘Oh no’ said Margaret. ‘What did you do?’
‘I cried and cried. I told him that I agreed with his every word, and that he was my teacher and I was only a stupid woman. And then I cried some more, and said I didn’t understand anything about the church. I only talked to help him forget his bad leg.’
‘And was that true’ asked Margaret.
‘Of course not! But I had to say something, and after that we were friends again.’
‘So you didn’t love him.’
‘No, I didn’t, but I learned to like him some of the time. He was a clever and interesting man - and he was the King of England!’
‘And what about his three children?’
‘I felt sorry for them. They had a difficult and lonely life. I tried to be a good mother to them all. I was friendly with Princess Mary, played games with Elizabeth and young Edward, and helped them with their studies in different languages. Of course, Henry and I didn’t have any children together.’
Suddenly there was a knock at the door. ‘Come in’ I called. A young man walked into the room. He was holding some beautiful red and gold flowers.
‘These are for Catherine Parr,’ he said.
‘For me’ I said. ‘Who are they from?’
‘There’s a note here.’ He gave me a piece of paper, smiled, and left the room.
I read the note quickly.
Dear Catherine, you are my true love. You are my flower. I think of you every hour. I wait for you. Tom.
‘What does it say’ asked Margaret.
‘I can’t tell you,’ I laughed.
‘But who are the flowers from?’
‘Thomas Seymour.’
‘Oh, the young man who wanted to marry you before. Does he still love you? Are you going to marry him?’
‘I don’t know, Margaret. Henry only died three weeks ago.’ I was silent for a minute, and then I said, ‘It’s true, I still like Thomas. I often think about him. Some people say he’s only interested in two things: women and money. But I don’t believe them. He has enemies, you see, because he comes from a famous family. Jane Seymour was his sister, so Thomas is one of King Edward’s uncles.’
‘Will Edward be a good king, do you think’ asked Margaret.
‘Yes, I think so. He’s a very clever child. He often writes me letters in different languages, and he’s only nine years old. But I’m worried about him because he’s often ill. England needs a strong king. Henry was a bad husband, but he was a strong king of England. If Edward dies, who knows what will happen?’
It was dark outside now. I looked at Margaret and said, ‘So, now you have heard all about King Henry and his six wives, and one day you can tell the story to your children and your grandchildren.’
‘I think that people will always remember King Henry because of his six wives,’ said Margaret. She opened the box and took out the letters. She looked at them, putting them back one by one into the box.
‘Divorced - beheaded - died - divorced - beheaded.’ She closed the box and looked at me. ‘And still alive!’
We both laughed.
‘What are you going to do with the letters, my lady?’
‘Nothing, Margaret. It will be our secret.’
Catherine Parr married Thomas Seymour in May 1547, a few months after Henry’s death. They were married for fifteen months. Catherine had a baby girl called Mary but six days after the baby was born, Catherine died. After her death, Thomas Seymour tried to become Princess Elizabeth’s lover. He was beheaded because of this.
King Edward was often ill, and he died just before his sixteenth birthday. Then Mary, Katherine of Aragon’s daughter, became Queen. She was Queen for five years. She married Philip of Spain, but did not have any children. Mary was a strong Catholic and she killed many people who were not Catholics.
Next, Elizabeth, Anne Boleyn’s daughter, became Queen. She was Queen of England for forty-five years. This was the time of Shakespeare and Sir Walter Raleigh. Elizabeth was a very great Queen, but she never married, and had no children. Henry married six times because he wanted a son - and he wanted his son and his son’s sons to be Kings of England after him. But when Queen Elizabeth died, King Henry’s family came to an end, and a Scottish King became King of England.