هارمیندا تنها

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: خانه برای کریمس / فصل 8

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

هارمیندا تنها

توضیح مختصر

مردی اومده دنبال هارمیندا.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

هارمیندا تنها

هارمیندا فکر کرد: “مطمئنم فکر می‌کنن واقعاً احمقم. و هستم، چون حرفشون رو باور کردم. گفتن: قبل از عمل بابات، باهاش وقت بگذرون. اونها نگران وقت‌گذرانی من با بابام نبودن! تنها چیزی که می‌خواستن زمان کافی برای فرار با پول بود!

ونسا نمی‌خواست بره پیش پلیس خیلی واضح این رو گفت.

ولی شانا…”

شانا فرق میکرد. حداقل هارمیندا فکر می‌کرد شانا فرق داره. فکر می‌کرد بعد از اینکه همه‌ی اینها تموم شد، می‌تونن دوست باشن. ولی حالا نمی‌دونست به چی فکر کنه.

هارمیندا فکر کرد: “شاید رفتن چیزی برای خوردن بگیرن.”

ولی حقیقت رو می‌دونست.

وقتی هارمیندا نبود که جلوش رو بگیره، ونسا با شانا درباره‌ی جاهایی که می‌تونست برای ماه عسل بره، حرف زده بود.

می‌تونستن پول رو شریک بشن. نصف نصف. پنجاه پنجاه . برای بیشتر از سه ماه ماه عسل کافی بود! هارمیندا می‌تونست صدای ونسا رو بشنوه. باور کردن حرف‌هاش خیلی آسون بود. بازیگر بی‌نقصی بود.

صدایی آروم که باعث شد هارمیندا بپره، گفت: “ببخشید. عذر می‌خوام نمی‌خواستم شما رو بترسونم.”

هارمیندا برگشت و یه مرد جوون دید. با مهربونی لبخند میزد و وقتی هارمیندا دید دستش رو گچ گرفتن، راحت شد.

“نه، ببخشید. چطور می‌تونم کمک کنم؟”

“می‌تونید راه ایستگاه کینگزکراس رو نشونم بدید؟ با آمبولانس اومدم اینجا، ولی این قسمت از لندن رو نمی‌شناسم و نمی‌دونم چطور از اینجا برگردم خونه.”

هارمیندا گفت: “نمی‌دونم ولی تو ماشین نقشه دارم.” داشت کلید رو می‌نداخت روی در که موبایلش صدا داد. پیغام جدید داشت. موبایل رو از جیبش در آورد و شروع به خوندن کرد: در خطری …

درحالیکه پیغام رو برای بار دوم می‌خوند، فکر کرد:‌ “نه … نمیشه این اتفاق بیفته … این اتفاقات تو فیلم‌ها میفتن … نه برای آدم‌هایی مثل من!”

به آرومی به انعکاس تصویر مرد در شیشه‌ی پنجره‌ی ماشین نگاه کرد.

لحظه‌ای چیزی که دید رو باور نکرد. به قدری ترسیده بود که نمی‌تونست نفس بکشه.

مرد داشت گچ دستش رو در می‌آورد! الکی بود! دستش نشکسته بود.

داشت چیزی از جیبش در می‌آورد. بعد هارمیندا متوجه شد چیه. داشت یه تفنگ در می‌آورد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

Harminda Alone

‘I’m sure they think I’m really stupid,’ thought Harminda. ‘And I am, because I believed them. “Spend time with your Dad before his operation,” they said. They weren’t worried about me spending time with Dad! The only thing they wanted was enough time to escape with the money!’

Vanessa didn’t want to go to the police: she said that very clearly.

But Shauna.

Shauna was different. At least, Harminda thought Shauna was different. She thought that after all this was over, they could be friends. But now she didn’t know what to think any more.

‘Maybe they’ve gone to get a drink or something to eat,’ thought Harminda.

But she knew the truth.

Without Harminda there to stop her, Vanessa probably talked to Shauna about all the places Shauna could go on her honeymoon.

They could share the money. Half each. Fifty-fifty. That was enough to go on honeymoon for over three months! Harminda could hear Vanessa. It was so easy to believe her. She was the perfect actress.

‘Excuse me,’ said a gentle voice, making Harminda jump. ‘Sorry, I didn’t want to frighten you.’

Harminda turned around and saw a young men. He was smiling kindly and when Harminda saw that his arm was in a plaster, she started to relax.

‘No, I’m sorry. How can I help?’

‘Can you tell me the way to King’s Cross station? I came here in an ambulance, but I don’t know this part of London and I’m not sure how to get back home from here.’

‘I don’t know, but I’ve got a map in the car,’ said Harminda. She was about to put the key in the door when her mobile phone beeped. She had a new message. She took the phone out of her pocket and began to read: U R IN DANGER.

‘No this can’t be happening these things happen in films, not to people like me’ she thought, reading the message a second time.

She looked up slowly at the reflection of the man in the car window.

For a moment she couldn’t believe what she saw. She was too frightened to breathe.

He was taking off the plaster! It was fake! He didn’t have a broken arm.

He was taking something out of his jacket. Then Harminda realised what it was. He was pulling out a gun.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.