سرفصل های مهم
رفتن به ناکجاآباد
توضیح مختصر
هارمیندا میخواد برای کریسمس بره خونه، ولی پروازش کنسل شده و ماشین کرایه کرده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
رفتن به ناکجاآباد
هارمیندا به ساعتش نگاه کرد و بعد به ترافیک بیرون. فرودگاه ده کیلومتر دورتر بود و ساعت ۵:۱۵ بعد از ظهر شده بود.
از راننده تاکسی پرسید: “راه سریعتری برای رسیدن به فرودگاه وجود نداره؟ هواپیمام در کمتر از ۲ ساعت پرواز میکنه.”
“داری برای کریسمس میری خونه؟” لبخند زد. تاکسی پر از تزیینات بود: روی فرمان پولکهای سبز، و زیر آینه گیاه دارواش.
هارمیندا گفت: “بله…”. ولی حال و هوای کریسمس تو صداش نبود.
هارمیندا به بیرون از پنجره نگاه کرد و سعی کرد گریه نکنه. تماس تلفنی از طرف مادرش رو به یاد آورد. دلش خیلی برای پدر و مادرش تنگ شده بود.
بحثشون چهار سال قبل الان احمقانه به نظر میرسید. ۳۰ دقیقه بعد به فرودگاه گالوی رسیدن.
پرسید: “چقدر میشه؟”
راننده تاکسی با لبخند گفت: “برای شما ۱۵ یورو میشه، عزیزم.”
هارمیندا یک اسکناس بیست یورویی داد بهش و سریع از تاکسی پیاده شد.
راننده تاکسی با اسکناس پنج یورویی در دستش داد زد: “بقیهی پولت رو فراموش نکن …” ولی هارمیندا وارد ساختمون فرودگاه شده بود.
آدمهای زیادی اونجا بودن و هارمیندا جمعیت رو کنار زد تا در صفحه به پروازش نگاه کنه.
فکر کرد: “کنسل شده؟ آروم بمون و دوباره آروم بخون. اشتباه خوندیش، همش همین.”
“پرواز ZXY ۲۴۷ به مقصد لندن، استانستد . کنسل شده!”
تمام پروازها از فرودگاه گالووی به خاطر آب و هوای بعد کنسل شده بودن.
مرد در دفتر بلیطفروشی وقتی هارمیندا سعی کرد پرواز دیگهای پیدا کنه، گفت: “متأسفم، ولی پرواز فردا به لندن کاملاً رزرو شده. کریسمس وقت شلوغ ساله.”
“فرودگاه دیگه چی؟ شاید دوبلین؟”
“متأسفم … “
هارمیندا گفت: “نمیفهمید باید هر چه زودتر برم لندن. پدرم بیماره.”
مرد با ابراز همدردی گفت: “واقعاً متأسفم. میتونید یه ماشین کرایه کنید. سفری طولانی میشه، ولی اگه باید سریع برسید اونجا … “
وقتی هارمیندا داشت به طرف کرایه ماشین میدوید، دید که فقط دو تا زن اونجا منتظرن و یواش یواش احساس امیدواری کرد.
شنید که دستیار میگه: “ببخشید، ولی این آخرین ماشینه.”
یه زن قد بلند و بلوند داد زد: “ولی من اول اینجا بودم!”
دختر ایرلندی در اواخر دهه بیست سالگیش داد زد: “فقط به خاطر اینکه منو کنار زدی و اومدی جلو! بعد از سه روز ازدواج میکنم باید برم لندن.”
زن بلوند گفت: “و من هم آزمون خیلی مهمی دارم!”
هارمیندا حرفشون رو قطع کرد. “ببخشید، گفتید فقط یه ماشین وجود داره؟”
زن بلوند متکبرانه گفت: “بله، و اون هم مال منه!”
“نه، مال منه!” بحث ادامه پیدا کرد.
هارمیندا میخواست گریه کنه. ولی همون موقع فکری به ذهنش رسید.
“اگه شما دو نفر دارید میرید لندن، میتونیم ماشین رو شریک بشیم! چی فکر میکنید؟ میتونیم هم رانندگی و هم هزینه رو شریک بشیم.”
دو تا زن در سکوت بهش نگاه کردن.
هارمیندا فکر کرد: “احتمالاً فکر میکنن دیوونم.” ولی این باعث نگرانیش نشد. تنها چیزی که باعث نگرانیش بود، رسیدن به لندن و دیدن خانوادهاش بود.
هارمیندا به زن بلوند گفت: “خوب، اگه میخوای به آزمونت برسی،” به زن دیگه گفت: “و تو هم اگه میخوای به ازدواجت برسی، خب. چارهی دیگهای ندارید!”
هارمیندا داشت با عصبانیت حرف میزد، و دو تا زن بعد از لحظهای با اکراه موافقت کردن.
کریسی، دستیار اجاره ماشین، وقتی ماشین رو نشون زنها میداد، فکر کرد: “آقای اوفلیرتی راضی میشه.”
“کریسی! کریسی!” مردی که به طرفشون میدوید، داد زد. هوا خیلی سرد بود، ولی صورت مرد قرمز و عصبانی بود.
“آه، رئیسمه. کریسمس مبارک!” لبخند زد و در رو بست.
“جلوشون رو بگیر، کریسی!”
“چی … ؟ اشکال نداره، آقای اوفلیرتی. پولش رو دادن” لبخند زد و به ماشین که حرکت میکرد بره دست تکون داد.
داد زد: “ماشین رزرو شده بود، دختر احمق!”
صورت کریسی سرخ شد. وقتی گریان وارد فرودگاه شد، سه تا مرد کاری رو ندید.
یکی از اونها پرسید: “ماشین من کجاست، آقای اوفلیرتی؟” صداش آروم بود ولی چشمهای خاکستریش خوفناک بودن.
کولین اوفلیرتی مضطربانه برگشت تا با سه تا مرد صحبت کنه. و میدونست که تو دردسر افتاده. دردسر خیلی بزرگ.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
Going Nowhere
Harminda looked at her watch and then at the traffic outside. The airport was 10 kilometres away and it was already 5/15 p.m.
‘Isn’t there a quicker way to get to the airport? My plane leaves in less than two hours,’ she asked the taxi driver.
‘Are you going home for Christmas?’ he smiled. The taxi was full of decorations; there was green tinsel on the steering wheel and mistletoe under the mirror.
‘Yes’ said Harminda. But there was no Christmas spirit in her voice.
Harminda looked out of the window, trying not to cry. She remembered the phone call from her Mum earlier that day. She missed her parents so much.
Their argument, four years ago, seemed stupid now. Thirty minutes later, they arrived at Galway airport.
‘How much is it’ she asked.
‘Fifteen euros for you, sweetheart,’ said the taxi driver with a smile.
Harminda gave him a twenty-euro note and got quickly out of the taxi.
‘Don’t forget your change’ shouted the taxi driver, with a five-euro note in his hand, but Harminda was already inside the airport terminal.
There were a lot of people, and Harminda pushed through the crowd to look at the screens for her flight.
‘Cancelled? Stay calm and read it again, slowly. You’ve read it wrong, that’s all,’ she thought.
‘Flight ZXY 247 destination, London Stansted. cancelled!’
All flights from Galway were cancelled because of bad weather.
‘I’m sorry, but tomorrow’s flight to London is fully booked. Christmas is a busy time of year,’ said the man at the ticket office when Harminda tried to find another flight.
‘What about another airport? Dublin perhaps?’
‘Sorry.’
‘You don’t understand,’ said Harminda, ‘I have to get to London as soon as possible. My Dad’s ill.’
‘I really am very sorry’ the man said sympathetically. ‘You could hire a car. It’s a long journey, but if you need to get there quickly.’
As Harminda ran towards car hire, she saw that there were only two women waiting and she started to feel hopeful.
‘I’m sorry, but this is the last car,’ she heard the assistant say.
‘But I was here first’ shouted a tall, blonde woman.
‘Only because you pushed in front of me I’m getting married in three days. I have to get to London,’ shouted an Irish girl in her late twenties.
‘And I’ve got a very important audition’ said the blonde woman.
‘Excuse me,’ interrupted Harminda. ‘Did you say that there’s only one car?’
‘Yes, and it’s mine’ said the blonde arrogantly.
‘No it’s not!’ The argument continued.
Harminda wanted to cry. But then she had an idea.
‘If you two are going to London, we can share the car! What do you think? We can share the driving and the cost.’
The two women looked at her in silence.
‘They probably think I’m mad,’ thought Harminda. But that didn’t worry her. The only thing that worried her was getting to London to see her family.
‘Well, if you want to get to your audition,’ Harminda said to the blonde, ‘and if you want to get married,’ she said to the other woman, ‘well. you’ve got no choice!’
Harminda was speaking angrily, and after a moment, the two women reluctantly agreed.
‘Mr O’Flaherty will be pleased,’ thought Chrissie, the car hire assistant, as she showed the women their car.
‘Chrissie! Chrissie!’ a man shouted, running towards them. It was very cold, but he was sweating, and his face was red and angry.
‘Oh, that’s my boss. Merry Christmas!’ she smiled, and closed the door.
‘Stop them, Chrissie!’
‘What.? It’s OK, Mr O’Flaherty. They’ve paid,’ she smiled, waving at the car as it left.
‘That car was reserved, you stupid girl’ he shouted.
Chrissie’s face turned red. She didn’t see the three businessmen as she ran into the airport, crying.
‘Where is my car, Mr O’Flaherty’ asked one. His voice was calm, but his grey eyes were dangerous.
Colin O’Flaherty turned around nervously to talk to the three men. And he knew that he was in trouble. Big trouble.