سرفصل های مهم
در کشتی
توضیح مختصر
ماشینی دخترها رو تعقیب میکنه و یک کامیون خورد به اون ماشین.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
در کشتی
سپیدهدم بود و وقتی کشتی به آرومی بندر رو ترک میکرد، شانا و هارمیندا به آسمون قرمز و نارنجی بر فراز دوبلین نگاه میکردن.
“آخرین باری که پدر و مادرت رو دیدی کی بود؟” شانا از هارمیندا پرسید.
هارمیندا با ناراحتی جواب داد: “چهار سال قبل . در مهمانی تولد ۱۸ سالگیم.”
“واو . خیلی وقته.”
“میخواستن با یه نفر دیگه ازدواج کنم . کسی که خودشون انتخاب کرده بودن.”
“یک ازدواج ترتیب داده شده؟”
هارمیندا گفت: “بله.”
مدتی ساکت موندن.
“در سنت هندی ازدواج بیش از با هم بودن یک مرد و زن هست. ازدواج دو تا خانواده است. همیشه میدونستم که این برای خانوادم خیلی مهمه. ولی بعد با دکلان آشنا شدم. ۱۷ ساله بودم، ولی میدونستم میخوام باقی زندگیم رو با اون سپری کنم. ماهها مخفیانه همدیگه رو دیدیم. خیلی میترسیدم که در این باره چیزی به خانوادم بگم برای اینکه اونها به ازدواجهای از پیش تعیین شده عقیده داشتن. ولی بعد پدر و مادرم خبر بزرگ رو بهم دادن: در مهمانی تولد ۱۸ سالگیم میخواستن شوهر آیندهام رو بهم معرفی کنن یک پسر هندی. میدونستم که باید حقیقت رو بهشون بگم. من تنها دخترم خانوادهام. یه برادر دارم. و پدرم خیلی عصبانی شد. بهم گفت باید انتخاب کنم . و من هم دکلان رو انتخاب کردم.”
“هنوز با همید؟”
هارمیندا گفت: “بله” و دست به شکمش زد.
شانا با لبخند پرسید: “حاملهای؟”
“بله، هفته گذشته خبر رو گرفتم.” خندید “تو تنها شخص دیگهای هستی که میدونه. هنوز به دکلان نگفتم!”
“مطمئنم وقتی پدرت بفهمه، اون هم خوشحال میشه!”
“شاید … “
سه ساعت بعد به انگلیس رسیده بودن.
هارمیندا با سرعت رانندگی میکرد مجبور بودن ۶ ساعت رانندگی کنن تا به لندن برسن.
بعد از چند مایل، هارمیندا متوجه شد که ونسا از روی شونهاش نگاه میکنه.
“چی شده، ونسا؟”
“من. هیچی . گفت. نمیتونی با سرعت بیشتری رانندگی کنی؟”
“همین الان هم دارم بیش از سرعت مجاز رانندگی میکنم. چرا؟”
“دلیل خاصی نداره، فقط . نمیخوام کسی رو بترسونم. ولی فکر میکنم یه نفر تعقیبمون میکنه. یه ماشین آبی تیره پشت سرمون هست. از وقتی که در دوبلین سوار کشتی شدیم، اونجاست.”
هارمیندا به آینه نگاه کرد. وقتی عینک آفتابی رو دید، قلبش به تندی شروع به تپیدن کرد.
یکمرتبه، صدای بوق شنیدن. هارمیندا پشت سرش به جاده نگاه کرد و یک کامیون بزرگ دید که مستقیم به طرفشون میاد.
فرمون رو به سمت راست چرخوند و محکم پاش رو روی ترمز فشار داد. ولی کامیون داشت نزدیکتر میشد.
ماشین به نظر خارج از کنترل بود. یک نفر جیغ کشید.
ولی بعد کامیون از کنارشون رد شد. سرعت ماشین کم شد و بدن هارمیندا راحت شد.
یک مرتبه صدای بلندی اومد. و سه تا زن همه برگشتن.
دیدن کامیون خورد به ماشینی که تعقیبشون میکرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
On the Ferry
It was dawn and Shauna and Harminda looked at the red and orange sky over Dublin as the ferry slowly left the port.
‘When was the last time you saw your parents?’ Shauna asked Harminda.
‘Four years ago. At my eighteenth birthday party,’ she answered sadly.
‘Wow. That’s a long time.’
‘They wanted me to marry someone else. Somebody they chose.’
‘An arranged marriage?’
‘Yes,’ said Harminda.
They stood in silence for a while.
‘In Indian tradition, a marriage is more than just a woman and a man being together. It’s a marriage of two families. I’ve always known that it was very important to my family. But then I met Declan. I was only 17, but I knew that I wanted to spend the rest of my life with him. We saw each other in secret for months. I was too frightened to tell my family about it, because they believe in arranged marriages. But then my parents told me the big news: at my eighteenth birthday party they wanted to introduce me to my future husband, an Indian boy. I knew that I had to tell them the truth. I’m the only daughter. I’ve just got one brother. and my father was very angry. I had to choose, he told me. And I chose Declan.’
‘Are you still together?’
‘Yes,’ said Harminda, and she touched her stomach.
‘Are you pregnant’ Shauna asked with a smile.
‘Yes, I only got the news last week.’ She laughed, ‘You’re the only other person that knows. I haven’t told Declan yet!’
‘I’m sure that when your Dad knows he’ll be happy too!’
‘Maybe.’
Three hours later, they were in England.
Harminda drove fast; they had to drive for another six hours before they arrived in London.
After a few miles, Harminda noticed that Vanessa was looking over her shoulder.
‘What’s wrong, Vanessa?’
‘I. Nothing.’ she said. ‘Can’t you drive faster?’
‘I’m already driving over the speed limit. Why?’
‘No reason, it’s only. I don’t want to frighten anyone. but I think somebody is following us. There’s a dark blue car behind us. It’s been there since we got on the ferry at Dublin.’
Harminda looked in the mirror. Her heart began to beat faster when she saw the sunglasses.
Suddenly, they heard a horn. Harminda looked back at the road and saw that an enormous lorry was coming directly towards them.
She turned the steering wheel to the right and pushed her foot down hard on the brake. But the lorry was getting nearer.
The car seemed out of control. Someone screamed.
But then the lorry passed by them. The car slowed down and Harminda’s body relaxed.
Suddenly there was a loud noise. The three women all turned around.
They saw the lorry crashing into the car that was following them.