سرفصل های مهم
جادهی لندن
توضیح مختصر
مدیر کرایه ماشین کشته شده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
جادهی لندن
بقیهی سفر رو در سکوت رانندگی کردن.
سه ساعت بعد وقتی ایستادن تا بنزین بزنن هنوز هم مضطرب و نگران بودن.
ونسا گفت: “باید کمی هوا بگیرم” و از ماشین پیاده شد. “تو هم میای، شانا؟”
شانا سرش رو تکون داد.
ونسا نمیخواست تنها جایی بره. به سمت هارمیندا برگشت.
پرسید: “تو چی؟”
هارمیندا گفت: “من میخوام همین که به ماشین بنزین زدم، بلافاصله برم.”
ونسا از اینکه اینقدر مضطرب بود، احساس حماقت کرد ولی کاری از دستش بر نمیاومد.
در دستشویی تو آینه به خودش نگاه کرد و خندید. وحشتناک به نظر میرسید. بدون آرایش بیش از ۳۵ ساله دیده میشد.
ولی زنده بود.
وقتی بن به خاطر دوست صمیمیش ترکش کرده بود، ۲۵ ساله بود با نقش اول در تئاتر موزیکال که قرار بود دور دنیا رو بگردن. ولی به خاطر اینکه عاشق بن بود و نمیخواست ازش دور باشه، همه چیز رو ول کرده بود.
در آخر بن ترکش کرده بود.
دوستپسرهای دیگهای هم داشت، ولی در ده سال اخیر واقعاً کسی رو دوست نداشت چون نمیخواست یک بار دیگه هم صدمه ببینه. از هیچ چیز نمیترسید، برای اینکه چیزی برای از دست دادن نداشت. تا امروز.
حالا بعد از تصادف، اوضاع تغییر کرده بود. ونسا میخواست زندگی کنه. میخواست تغییر کنه.
چرا به حرف هارمیندا گوش نداد؟ چرا قبلاً نرفتن پیش پلیس؟ حالا خیلی دیر شده بود. چرا هیچوقت به حرف کسی گوش نمیده؟
رفت داخل و سفارش یه فنجون قهوه داد.
شخص کنار بار داشت روزنامه میخوند. ونسا تاریخ رو دید: 22 دسامبر. دیروز گالوی رو ترک کرده بودن. ولی خیلی بیشتر به نظر میرسید.
یه تلویزیون کوچیک روی دیوار بالای بار بود. اخبار میداد.
جسدی در پارکینگ فرودگاه گالوی ایرلند در ساعات اولیهی امروز صبح پیدا شده بود. از سینهی کولین اوفلیتری سی و سه ساله، مدیر کرایهی ماشین در فرودگاه گالوی، شلیک شده بود. پلیس معتقده قتل مرتبط به قاچاق مواد مخدره …
بارمن که لیوان آب ونسا رو میداد بهش، گفت: “وحشتناکه، مگه نه؟” ونسا متوجه شد که به تلویزیون خیره شده. صورتش سفید بود و دهنش باز. “تو روزنامهها هم نوشته. ببین … “. روزنامه رو داد بهش.
در تیتر روزنامه نوشته بود: “مرد خانواده در تیراندازی مواد مخدر کشته شد.” در وسط صفحه، عکسی از کولین اوفلیتری با پسر ۳ سالهاش در تعطیلات چاپ شده بود. ظاهراً در یک قایق بودن و کولین یک ماهی خیلی بزرگ تو دستش گرفته بود. خوشحال به نظر میرسیدن.
حال ونسا خراب شد.
دوباره به تلویزیون نگاه کرد. یک زن جوان داشت گریه میکرد. ونسا در پایین صفحه خوند: “خانم مویر اوفلیرتی، همسر آقای اوفلیرتی.”
“اگه کسی چیزی میدونه، هر چیزی . لطفاً - به خاطر پسر بچهی کوچیکم - لطفاً با پلیس ارتباط برقرار کنه.” صداش خیلی خیلی درمونده به گوش میرسید. ونسا احساس کرد زن مستقیم با اون صحبت میکنه.
“هر چیزی … . لطفاً …”
ونسا دیگه نمیتونست چیزی بشنوه. از جلوی بار دوید، در حالی که روزنامه هنوز تو دست چپش بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE
The Road to London
They drove the rest of the journey in silence.
Three hours later, when they stopped to get petrol, they were still nervous.
‘I need to get some air,’ Vanessa said, getting out of the car. ‘Are you coming, too, Shauna?’
Shauna shook her head.
Vanessa didn’t want to go anywhere by herself. She turned to Harminda.
‘What about you’ she asked.
‘I want to leave as soon as I’ve filled the car up with petrol,’ said Harminda.
Vanessa felt stupid for being so nervous, but she couldn’t stop herself.
In the toilets she looked at herself in the mirror and laughed. She looked terrible. Without make-up she looked older than thirty-five.
But she was alive.
When Ben left her for her best friend, she was only twenty-five with the lead role in a musical that was going to take her all over the world. But she gave it all up because she loved him and she didn’t want to be away from him.
In the end, he left her anyway.
There were other boyfriends, but for the last ten years she never really loved anyone else because she never wanted to be hurt again. She was never afraid of anything, because there was nothing left to lose. until today.
Now, after the crash, things were different. Vanessa wanted to live. She wanted to change.
Why didn’t she listen to Harminda? Why didn’t they go to the police before? Now it was too late. Why did she never listen?
She went inside and ordered a cup of coffee.
The person behind the bar was reading a newspaper. Vanessa saw the date: 22 December. They only left Galway yesterday. It seemed a lot longer.
There was a small television on the wall over the bar. The news was on.
A body was found in the car park of Galway Airport, Ireland, in the early hours of this morning. Thirty-three-year-old Colin O’Flaherty, manager of a car hire at Galway Airport, was shot in the chest. The police believe the killing was related to drug trafficking.’
‘It’s terrible, isn’t it’ said the barman, passing Vanessa her glass of water. Vanessa realised that she was staring at the television. Her face was white, her mouth open. ‘It’s in the newspapers. look.’ He passed her the newspaper.
‘FAMILY MAN KILLED IN DRUGS SHOOTING’ said the headline. In the centre of the page there was a photo of Colin O’Flaherty on holiday with his three-year-old son. They were obviously on a boat and Colin was holding a very big fish. They looked so happy.
Vanessa felt sick.
She looked back at the television. a young woman was crying. At the bottom of the screen, Vanessa read, ‘Mrs Moira O’Flaherty, Mr O’Flaherty’s wife.’
‘If anyone knows anything, anything at all. please - for my little boy - please contact the police.’ Her voice sounded more and more desperate. Vanessa felt like the woman was talking directly to her.
‘Anything at all. please.’
Vanessa couldn’t hear any more. She ran from the bar, still holding the newspaper in her left hand.