سرفصل های مهم
طعم خون
توضیح مختصر
یکی از حیوون-آدمها قانون رو میشکنه و پرندیک اون رو میکشه تا از عذاب آزمایشگاه مورئو نجاتش بده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
طعم خون
وقتی صبح روز بعد بیدار شدم، مورئو در آزمایشگاهش مشغول بود. من و مونتگومری از فریادهای پوما فرار کردیم و رفتیم دور جزیره قدم بزنیم. کمی بعد میمون انساننما و یکی از خوکمردها رو دیدیم.
به مونتگومری گفتن: “بهت سلام میکنیم، اون یکی با تفنگ.”
مونتگومری گفت: “حالا یکی دیگه هم با تفنگ هست. پس هیچ کار احمقانهای نکنید.”
خوکمرد به من نگاه کرد گفت: “سومی با تفنگ راهرو با اشک در دریا. صورت سفید و لاغر داره.”
مونتگومری گفت: “تفنگ مشکی و باریک هم داره.”
میمون انساننما گفت: “دیروز گریه میکرد و خون از دست میداد. تو و ارباب هیچ وقت گریه نمیکنید. هیچ وقت خون از دست نمیدید مونتگومری جواب داد: “اگه هوشیار نباشید به زودی گریه میکنید و خون از دست میدید. بیا، پرندیک.” دستم رو گرفت و دور شدیم.
خوک مرد و میمون انساننما ایستادن و ما رو تماشا کردن. خوکمرد گفت: “مردها حرف میزنن ولی این یکی چیزی نمیگه.”
دوستش گفت: “دیروز از من دربارهی چیزی برای خوردن سؤال کرد. نمیدونست.”
باقی حرفهاشون رو نشنیدم، ولی داشتن میخندیدن.
بعداً یه خرگوش مرده و نیمهخورده و بدون سر دیدیم.
“لعنت!مونتگومری گفت:
معنی این چی میتونه باشه؟” با دقت به بدن خرگوش نگاه کرد.
گفتم: “اولین روزی که اینجا بودم هم همچین چیزی دیدم.”
“واقعاً؟ اولین روز؟” پرسید:
“بله. و فکر میکنم قاتلش رو هم میشناسم. مطمئن نیستم،
ولی درست قبل از اینکه خرگوش رو پیدا کنم، یکی از هیولاهاتون رو کنار نهر دیدم. داشت مثل حیوون آب میخورد، بدون دستهاش.”
“بدون فنجون آب نخورید. این قانونه. مگه ما آدم نیستیم؟ مونتگومری با خنده نگرانی گفت:
همین که تنها میشن قانون رو فراموش میکنن. و عصرها بدتر میشه وقتی هوا تاریک میشه،
بیشتر شبیه حیوون میشن.” حرفش رو قطع کرد تا فکر کنه. ادامه داد: “ولی جالبه. گوشتخواران همیشه دوست دارن بعد از کشتن آب بخورن. طعم خون باعث میشه، میدونی نمکیه.”
“خوب، اون موجود کنار نهر شبیه همون هیولایی بود که بعداً توی ساحل دنبالم میکرد.”
“اگه دوباره ببینیش، میشناسیش.”مونتگومری پرسید:
اطراف رو نگاه کرد و تفنگش رو کنترل کرد.
“خیلی خوب ندیدمش ولی با یه سنگ محکم زدم از سرش. احتمالاً هنوز هم روی سرش کمی خون هست.”
مونتگومری گفت: “مطمئنم یا پلنگمرد بوده،
یا شاید یکی از گربههای بزرگ. ولی از کجا میتونیم اثبات کنیم خرگوش رو اون کشته؟ خرگوشهای لعنتی! بزرگترین اشتباه بود که آوردیمشون اینجا.”
شروع به برگشتن به خونه کردم. مونتگومری تکون نخورد.
“بیا بریم!”صدا زدم:
بالاخره بهم ملحق شد. گفت: “این مسائل جدّیه، پرندیک. نباید یاد بگیرن از گوشت لذت ببرن. اگه اینطور بشه، خوب . تو دردسر میافتیم.”
وقتی برگشتیم خونه، مورئو موافقت کرد که مسئله خیلی جدیه. اون روز بعد از ظهر ما سه نفر و املینگ به اون طرف جزیره، به محوطهی باز نزدیک کلبههای حیوون-آدمها رفتیم. مورئو یه نِی کوچیک از کتش در آورد و گذاشت تو دهنش. نی صدای بلند تعجبآوری درست کرد. کمی بعد حیوون-آدمها شروع به رسیدن کردن: اول دو تا خوکمرد، بعد یه اسبمرد بزرگ، و یک زنخرس وحشتناک. وقتی مورئو رو دیدن، افتادن روی زمین.
“دستهاش دستهایی هستن که عذاب میدن.
دستهاش دستهایی هستن که میسازن.
دستهاش دستهایی هستن که بهبود میدن “ در حالی که خاک میریختن روی سرشون، میگفتن.
حیوون-آدمهای بیشتر و بیشتری داشتن از وسط درختها میومدن: تک تک یا جفت، تا در این فعالیت عجیب به بقیه بپیوندن.
مورئو شمرد: “شصت و دو، شصت و سه. چهار تا بیشتره.”
گفتم: “نمیتونم اونی که بهم حمله کرد رو ببینم.”
مورئو دوباره نیِش رو به صدا درآورد. بالاخره اونی که بهم حمله کرده بود رو پشت جمعیت دیدم که به بقیه ملحق شد. خط تیرهای از خون روی سرش بود.
مونتگومری به آرومی توی گوشم گفت: “پلنگمرد.”
“بس کنید!” مورئو با صدای بلند و محکمی گفت:
حیوون-آدمها روی زمین نشستن و حرف نزدن.
“سخنگوی قانون کجاست؟”
مورئو پرسید: و هیولای مو خاکستری بلند شد و ایستاد.
مورئو گفت: “کلمات رو بگو.”
هیولای خاکستری و بقیه شروع به گفتن قانون کردن. وقتی به قسمت “گوشت یا ماهی نخور. این قانونه رسیدن، مورئو دستش رو بالا گرفت.
“بس کنید!” داد زد:
جمعیت یکمرتبه ساکت شدن. مضطربانه به همسایههاشون نگاه کردن و منتظر بودن مورئو کلمات بعدی رو بگه.
گفت: “یه نفر این قانون رو شکسته.”
سخنگوی قانون گفت: “هیچکس فرار نمیکنه.”
باقی جمعیت تکرار کردن: “هیچکس فرار نمیکنه.”
“کی بود؟” مورئو که به قیافههاشون نگاه میکرد، پرسید:
پلنگمرد و چند تا گربهی بزرگ دیگه نگران به نظر رسیدن.
مورئو جلوی پلنگمرد ایستاد. “کی بود؟” دوباره با صدای ترسناک پرسید:
به جمعیت رو کرد و گفت: “اگه قانون رو بشکنید …”
جمعیت ادامه دادن:
“برمیگردی خونهی درد.”
“خونهی درد، خونهی درد!” میمون انساننما با هیجان داد کشید:
یکمرتبه پلنگمرد پرید روی مورئو. مورئو به پشت افتاد. پلنگمرد فرار کرد و جمعیت پشت سرش رفتن. من هم با اونها، پشت سر املینگ و مورئو رفتم. دیدم که کنار خرسزن هستم. “هیچکس فرار نمیکنه “ همونطور که از وسط درختها با شتاب حرکت میکردیم با هیجان خندید.
۳۰ دقیقه یا بیشتر در گرمای روز دویدیم. بالاخره پلنگمرد در گوشهی جزیره بود و نمیتونست از دستمون فرار کنه. ولی قایم شده بود.
در یک ردیف طولانی به آرامی به طرف دریا رفتیم.
“مراقب باشید!مونتگومری داد کشید:
وقتی پیداش کنیم یهو حرکت میکنه.”
میمون انساننما آواز میخوند: “برگشت به خونهی درد، خونه درد، خونه درد.”
یکمرتبه یک جفت چشم سبز رو دیدم که از زیر گیاهان میدرخشه. پلنگمرد بود! هیچ وقت ترس توی اون چشمها رو فراموش نمیکنم. از همین الان هم دردی که در آزمایشگاه مورئو در انتظارش بود رو فهمیده بود.
سریع کشتنش مهربانانهتر میشد. تفنگم رو در آوردم و از وسط چشمهاش شلیک کردم. افتاد روی زمین و مرد.
همون لحظه، دو تا گربه بزرگ دیگه پریدن روش و گردنش رو عمیق گاز گرفتن. چهرههای دیگه به طرف ما برگشتن.
“نکشیدش!”مورئو داد زد:
بعد دید که خیلی دیر شده. “لعنت بهت پرندیک! گفت:
میخواستم ببرمش آزمایشگاهم!”
گوشتخوارها رو از بدنش دور کردیم. بعد از جمعیت دور شدم.
اونها رو که جسد رو میبردن توی دریا تماشا کردم. تمام حیوون-آدمها هنوز خیلی هیجانزده بودن. وقتی به زندگی غمگین این هیولاها فکر کردم، یکمرتبه حالم خراب شد. مشکل فقط دردشون در آزمایشگاه مورئو نبود. بعد از اون هر روز از زندگیشون رو باد نبرد با حیوون درونشون سپری میکردن. نبرد غیر ممکنی بود. در خفا همه قانون رو به شکلهای مختلفی میشکستن. و ترس از خونهی درد هیچ وقت ترکشون نمیکرد.
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
The Taste of Blood
When I woke the next morning, Moreau was already busy in the laboratory. Montgomery and I escaped the puma’s cries and went for a walk around the island. We soon met the ape-man and one of the pig-men.
‘We greet you, Other-with-a-gun,’ they said to Montgomery.
‘There’s a Third-with-a-gun now,’ Montgomery said, ‘so don’t do anything stupid.’
The pig-man looked at me. ‘The Third-with-a-gun, the Walker-with-tears-in-the-sea, has a thin white face,’ he said.
‘He has a thin black gun too,’ said Montgomery.
‘Yesterday he was crying and losing blood. You and the Master never cry. You never lose blood,’ said the ape-man.
‘You’ll cry and lose blood soon if you’re not careful,’ Montgomery replied. ‘Come on, Prendick.’ He took my arm and we walked away.
The pig-man and ape-man stood watching us. ‘Men speak, but this one says nothing,’ said the pig-man.
‘Yesterday he asked me about things to eat,’ said his friend. ‘He didn’t know.’
I did not hear the rest of their conversation, but they were laughing.
Later we saw a dead rabbit, half eaten and without its head.
‘Damn!’ said Montgomery. ‘What can this mean?’ He looked carefully at the rabbit’s body.
‘I saw something like it on my first day here,’ I said.
‘Really? On your first day?’ he asked.
‘Yes. And I think I know the killer too. I can’t be sure. But just before I found the rabbit, I saw one of your monsters by a stream. It was drinking like an animal, without its hands.’
‘Don’t drink without cups. That is the Law. Are we not men?’ said Montgomery with a worried laugh. ‘As soon as they’re alone, they forget about the Law. And it’s worst in the evening.
They’re most like animals when it’s getting dark.’ He stopped to think. ‘But that’s interesting,’ he continued. ‘Meat-eaters always like a drink after a kill. It’s the taste of blood, you see - salty.’
‘Well, the thing at the stream was the same monster that ran after me later on the beach.’
‘Will you know him if you see him again?’ asked Montgomery. He looked around us and checked his gun.
‘I didn’t see him very well, but I hit him hard with a stone. He’ll probably still have some blood on his head.’
‘I’m sure it was the leopard-man,’ said Montgomery. ‘Or perhaps one of the other big cats. But how can we prove that he killed the rabbit too? Damn rabbits! It was a big mistake to bring them here.’
I started to walk back to the house. Montgomery did not move.
‘Let’s go!’ I called.
Finally he joined me. ‘This is serious, Prendick,’ he said. ‘They mustn’t learn to enjoy meat. If they do, well. we’re all in trouble.’
Back at the house, Moreau agreed that the problem was very serious. That afternoon, the three of us and M’ling walked across the island to an open space near the animal-people’s huts.
Moreau took a little pipe from his pocket and put it to his mouth. It made a surprisingly loud noise.
Soon the animal-people started to arrive: two of the pig-men first, then a big horse-person and a terrible bear-woman. When they saw Moreau, they dropped to the ground.
‘His hands are the Hands that hurt.
‘His hands are the Hands that make.
‘His hands are the Hands that mend,’ they said, throwing earth on their heads.
More and more animal-people were coming out of the trees, singly or in pairs, to join them in this strange activity.
‘Sixty-two, sixty-three,’ counted Moreau. ‘There are four more.’
‘I can’t see my attacker,’ I said.
Moreau made the noise with his pipe again. Finally, at the back of the crowd, I saw my attacker join the rest. There was a dark line of blood on his head.
‘The leopard-man,’ Montgomery said quietly in my ear.
‘Stop!’ said Moreau, in a loud, strong voice.
The animal-people sat on the ground and stopped talking.
‘Where is the Sayer of the Law?’ asked Moreau, and the hairy grey monster stood up.
‘Say the words,’ said Moreau.
The grey monster and the others began the words of the Law. When they reached ‘Don’t eat meat or fish. That is the Law,’ Moreau held up his hand.
‘Stop!’ he cried. The crowd was suddenly silent. They looked nervously at their neighbours, waiting for Moreau’s next words.
‘Someone has broken that Law,’ he said.
‘No one escapes,’ said the Sayer of the Law.
‘No one escapes,’ repeated the rest of the crowd.
‘Who was it?’ asked Moreau, looking from face to face. The leopard-man looked worried, and some of the other big cats too.
Moreau stood in front of the leopard-man. ‘Who was it?’ he asked again in a terrible voice. ‘If you break the Law.’ he said, turning to the crowd.
’. you go back to the House of Pain,’ the crowd continued.
‘The House of Pain, the House of Pain!’ cried the ape-man in excitement.
Suddenly the leopard-man jumped at Moreau. Moreau fell back. The leopard-man ran away and the crowd followed.
I followed with them, behind M’ling and Moreau. I found myself next to the bear-woman. ‘No one escapes,’ she laughed excitedly as we hurried through the trees.
We ran in the heat of the day for thirty minutes or more. Finally the leopard-man was in a corner of the island and could not escape us. But he was hiding.
We walked slowly towards the sea in a long line.
‘Careful!’ cried Montgomery. ‘He’ll move suddenly when we find him.’
‘Back to the House of Pain, the House of Pain, the House of Pain,’ sang the ape-man.
Suddenly I saw a pair of green eyes shining out from under the plants. It was the leopard-man! I will never forget the fear in those eyes. He already knew the pain that waited for him in Moreau’s laboratory.
It was kinder to kill him quickly. I got out my gun and shot him between the eyes. He fell to the ground, dead.
In the same second, two of the other big cats jumped at him and bit deeply into his neck. Other faces came towards us.
‘Don’t kill him!’ cried Moreau. Then he saw that it was too late. ‘Damn it, Prendick!’ he said. ‘I wanted him in the laboratory!’
We pulled the meat-eaters away from the body. Then I walked away from the crowd.
I watched them take the body into the sea. All the animal-people still seemed very excited. I suddenly felt sick as I thought about the sad lives of these monsters. The problem was not only their pain in Moreau’s laboratory.
They then spent every day of their lives fighting against the animal in them. It was an impossible fight. In secret, they all broke the Law in their different ways. And the fear of the House of Pain never left them.