سرفصل های مهم
جستجوی مورئو
توضیح مختصر
مورئو مُرده و اوضاع بهم ریخته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
جستجوی مورئو
املینگ اول از همه میرفت. مونتگومری پشت سرش، در حالی که سرش پایین بود و دستهاش توی جیبهاش. به خاطر ویسکی نمیتونست صاف راه بره. دست چپ من بسته بود و درد میکرد. ولی خوشبختانه دست راستم خوب بود. تنها تفنگی که داشتیم دست من بود.
از یک مسیر باریک از وسط درختها رفتیم. یک مرتبه املینگ ایستاد و گوش داد. ما هم گوش دادیم. چند تا حیوان-آدم داشتن به طرف ما میاومدن.
یکی از صداها گفت: “مرده.”
یکی دیگه گفت: “نمرده. نمرده.”
چند تا دیگه گفتن: “ما دیدیم. ما دیدیم.”
چند ثانیه سکوت بود. بعد چیزهایی به درختها خوردن. بالاخره شش تا صورت دیدیم: میمون انساننما، سخنگوی قانون مو خاکستری، و پنج تا مرداسب.
مونتگومری با عصبانیت پرسید: “چی میگفتید؟ ارباب کجاست؟”
همه به دوستهاشون نگاه کردن. هیچ کس حرف نزد. بالاخره سخنگوی قانون مو خاکستری گفت: “مرده. اونها دیدن.”
مونتگومری ادامه داد: “کجاست؟”
موجود مو خاکستری به سمت چپ ما اشاره کرد.
میمون انساننما پرسید: “الان قانونی وجود داره؟ هنوز هم “این کار رو نکن و اون کار رو نکن” وجود داره؟ واقعاً مرده؟”
دوستهاش تکرار کردن: “قانونی وجود داره؟”
سخنگوی قانون گفت: “قانونی وجود داره، اون یکی با تفنگ؟ اون مرده.” همه ایستادن و ما رو تماشا کردن.
چشمهای مونتگومری هنوز در ویسکی شناور بود. گفت: “پرندیک، مشخصاً مرده. پس…”
من سریع فکر کردم و به طرف حیوان-انسانها قدم برداشتم. با صدای بلند گفتم: “بچههای قانون، اون نمرده.” املینگ چشمهاش رو تند و تیز به سمت من برگردوند. ولی من ادامه دادم. “اون شکلش رو تغییر داده … بدنش رو تغییر داده. مدتی اون رو نمیبینید.
بالا به آسمون اشاره کردم.” اونجاست … نمیتونید اون رو ببینید. ولی اون میتونه شما رو ببینه. از قانون بترسید.”
نامطمئن به نظر رسیدن. بالاخره میمون انساننما در حالی که با ترس بالا به آسمون نگاه میکرد، گفت: “اون بزرگه. اون خوبه.”
ازشون پرسیدم: “و سؤال دیگه؟”
سخنگوی قانون گفت: “اون موجود خونی و جیغزن هم مرده.”
مونتگومری با خودش گفت: “خوبه.”
سخنگوی قانون شروع کرد: “اون یکی با تفنگ … “
گفتم: “بله؟”
“اون میگه ارباب مرده.”
مونتگومری به قدری مست نبود که هدفم رو از همهی اینها نفهمه. حالا گفت: “اون نمرده. اون به اندازهی من زنده است.”
ادامه دادم: “بعضیها قانون رو شکستن. میمیرن. بعضیها همین الانش هم مردن. بدن قدیمی ارباب رو نشونمون بدید.”
سخنگوی قانون گفت: “این طرفه، راهرو با اشک در دریا.”
از وسط درختها دنبالش میرفتیم که یکمرتبه خرگوشی اومد سر راهمون. پشت سرش یک مردخرس بزرگ بود و به قدری سرعتش زیاد بود که توقف نکرد. سخنگوی قانون از سر راه هیولا کشید کنار. املینگ پرید روش، ولی مردخرس زدش کنار. مونتگومری برگشت فرار کنه. سریع تفنگم رو درآوردم و صاف از صورت زشت هیولا شلیک کردم. صورتش داغون شد، ولی هنوز هم به طرف ما میاومد. وقتی مُرده میافتاد زمین از بازوهای مونتگومری گرفت.
مونتگومری به آرومی خودش رو از دستهای بیجان هیولا آزاد کرد. سخنگوی قانون مضطربانه اومد نگاه کنه.
بهش گفتم: “دیدی، قانون زنده است. این مرد به خاطر قانون مُرده. هیچکس فرار نمیکنه.”
تکرار کرد: “هیچکس فرار نمیکنه.”
دوستهاش بهش ملحق شدن تا مُردهی مردخرس رو ببینن.
بالاخره به راهمون ادامه دادیم. پوما رو در گوشهی غربی جزیره پیدا کردیم. از شونهاش شلیک شده بود و نیمهخورده بود. چند متر اونورتر، یه جسد دیگه پیدا کردیم. رو به صورت دراز کشیده بود. موهای سفیدش خونی بودن.
با کمک حیوان-آدمها جسد مورئو رو به آرومی برگردوندیم خونه. هوا داشت تاریک میشد. صداهای عجیب زیادی از لای درختها شنیدیم. ولی دوباره بهمون حمله نشد.
املینگ با حیوان-آدمهای دیگه رفت. من و مونتگومری بالاخره میتونستیم حرف بزنیم.
گفتم: “باید نقشهی فرار از این جزیره رو بکشیم.”
مونتگومری الان مست نبود. ولی ذهنش خیلی مشغول بود. تصور زندگی در جزیره بدون مورئو براش غیر ممکن بود. گفت: “هیچکس من رو در دنیای واقعی نمیخواد. برای تو مشکلی نیست، پرندیک. ولی این مکان تنها خونهایه که دارم. و حیوان-آدمها چی؟ اونهایی که خوب هستن؟ به حفاظت ما نیاز دارن.”
پرسیدم: “اگه ما بریم چه اتفاقی براشون میفته؟”
“گوشتخوارها بقیه رو میخورن. در آخر همه دوباره حیوون میشن.” دستش رو دراز کرد و بطری ویسکی رو برداشت و یه لیوان بزرگ خورد. به من هم تعارف کرد، ولی من نخواستم. همونطور که درباره حیوان-آدمها حرف میزد یه لیوان دیگه رو خالی کرد تو شکمش، بعد یکی دیگه.
با مستی گفت: “املینگ تنها آدم توی دنیاست که واقعاً من رو دوست داره. املینگ کجاست؟ کجاست؟ میخوام باهاش نوشیدنی بخورم. املینگ! املینگ!”
سعی کردم جلوش رو بگیرم. “نمیتونی بهش نوشیدنی بدی. اون … “
مونتگومری داد کشید: “از سر راهم برو کنار!” یکمرتبه تفنگش رو به سمت من نشانه گرفته بود. کشیدم عقب. داد زد: “همه چیز به هم ریخته. فردا احتمالاً خودم رو میکشم. ولی امشب خوش میگذرونم. مهمونی میگیرم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter twelve
The Search for Moreau
M’ling went in front. Montgomery followed, with his head down and his hands in his pockets. He could not walk in a straight line because of the whisky. My left arm was tied up and painful, but luckily my right arm was fine. I carried our only gun.
We took a narrow path through the trees. Suddenly M’ling stopped, listening. We listened too. Some animal-people were coming towards us.
‘He’s dead,’ said one voice.
‘He isn’t dead, he isn’t dead,’ said another.
‘We saw, we saw,’ said some others.
There was a few seconds silence, then some crashes in the trees. Finally we saw six faces: the ape-man, the hairy grey Sayer of the Law, and four horse-men.
‘What did you say?’ asked Montgomery angrily. ‘Where’s the Master?’
They all looked at their friends. No one spoke. Finally the hairy Sayer of the Law said, ‘He’s dead. They saw.’
‘Where is he?’ continued Montgomery.
The hairy grey thing pointed away to our left.
‘Is there a Law now?’ asked the ape-man. ‘Is it still “Don’t do this and don’t do that”? Is he really dead?’
‘Is there a Law?’ repeated his friends.
‘Is there a Law, Other-with-a-gun? He is dead,’ said the Sayer of the Law. They all stood watching us.
Montgomery’s eyes were still swimming in whisky. ‘Prendick,’ he said, ‘he’s clearly dead, so…’
I thought quickly and stepped towards the animal-men. ‘Children of the Law,’ I said loudly, ‘he is not dead.’ M’ling turned his sharp eyes on me, but I continued. ‘He has changed his shape… He has changed his body. For some time you won’t see him.
‘He is… there,’ I pointed up to the sky. ‘You can’t see him, but he can see you. Fear the Law.’
They looked unsure. ‘He is great. He is good,’ said the ape-man finally, looking fearfully up at the sky.
‘And the other thing?’ I asked them.
‘The Thing-with-blood-and-screams is dead too,’ said the Sayer of the Law.
‘Good,’ said Montgomery to himself.
‘The Other-with-the-gun…’ began the Sayer of the Law.
‘Yes?’ I said.
‘He says the Master is dead.’
Montgomery was not too drunk to understand my purpose in all this. ‘He’s not dead,’ he said now. ‘He’s no more dead than I am.’
‘Some have broken the Law,’ I continued. ‘They will die. Some have died already. Show us the Master’s old body.’
‘It is this way, Walker-with-tears-in-the-sea,’ said the Sayer of the Law.
We were following him through the trees when suddenly a rabbit crossed our path. Behind it came a great bear-man, too fast to stop. The Sayer of the Law stepped out of this monster’s way. M’ling jumped at it but was pushed off. Montgomery turned to run. Quickly, I pulled out my gun and shot straight into the monster’s ugly face. Its face was destroyed, but still it came towards us. It caught Montgomery in its arms as it fell to the ground - dead.
Slowly, Montgomery shook himself out of the monster’s lifeless arms. The Sayer of the Law came nervously to look.
‘You see,’ I said to him. ‘The Law is alive. This man is dead because of the Law. No one escapes.’
‘No one escapes,’ he repeated.
His friends joined him to look at the dead bear-man.
Finally we continued our walk. At the west corner of the island, we found the dead puma. It was shot in the shoulder, and half-eaten too. Then, a few metres away, we found another body. It lay face down, its white hair covered in blood.
With the animal-men’s help, we carried Moreau’s body slowly back to the house. It was getting dark. We heard many strange noises through the trees but we were not attacked again.
M’ling went off with the other animal-men. Montgomery and I could finally talk.
We have to plan our escape from the island,’ I said.
Montgomery was not drunk now, but his mind was very troubled. Life on the island without Moreau was impossible for him to imagine. ‘No one wants me in the real world,’ he said. ‘It’s OK for you, Prendick. But this place is the only home that I have. And what about the animal-people? The good ones? They need our protection.’
‘What will happen to them if we go?’ I asked.
‘The meat-eaters will eat the others. They all change back to animals in the end.’ He reached for the bottle of whisky and drank a large glass of it. He offered some to me, but I refused. Another glass disappeared down his neck, then another, as he talked about the animal-people.
‘M’ling is the only person in the world who has really loved me,’ he said drunkenly. ‘Where’s M’ling? Where is he? I want to have a drink with him. M’ling! M’ling!’
I tried to stop him. ‘You can’t give him drink. He’ll…’
‘Get out of my way!’ shouted Montgomery. Suddenly his gun was pointing at me. I stepped back. ‘Everything’s gone wrong,’ he cried. ‘Tomorrow I’ll probably kill myself. But tonight I’m going to have some fun. I’m going to have a party.’