سرفصل های مهم
اپکاکوئانها
توضیح مختصر
کشتی پر از حیواناتیه که مونتگومری میخواد به جزیرهاش ببره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
اپکاکوئانها
روز رو با خوردن و خوابیدن سپری کردم. صبح روز بعد احساس قدرت کردم و از تخت پایین اومدم. مونتگومری کمی لباس بهم قرض داد.
لباسها خیلی بزرگ بودن- مونتگومری مرد قد بلندی بود. ولی از اونجایی که لباسهای خودم خراب شده بودن، خیلی قدردانش بودم.
داشتم لباسهام رو میپوشیدم که از کاپیتان کشتی اپکاکوئانها، داویس، بهم گفت.
“بیشتر اوقات مسته. ولی دیگه نیاز نیست نگرانش باشم. به زودی از کشتی پیاده میشم.”
“کجا؟”با تعجب پرسیدم. هنوز وسط اقیانوس آرام نبودیم.
“در جزیرهای که زندگی میکنم. فکر نمیکنم اسمی داشته باشه.” نگاه سختی بهم انداخت. چشمهاش انگار میگفتن: “دیگه سؤال نپرس.” بعد پشت سرش از اتاق بیرون رفتم تا دور کشتی قدم بزنم.
روی نردبونی که به قسمت بالای کشتی میرفت، مردی سر راهمون قرار گرفت. فقط تونستم پشت مرد رو ببینم، ولی حتی از پشت هم عجیب به نظر میرسید. کوتاه و پهن بود، با گردن پر مو و سری که به جای بالای شونههاش، جلوی شونههاش بود. لباس کارگری سرمهای پوشیده بود و موهای پرپشت و بلند مشکی داشت.
مرد صدای پاهامون رو شنید و با سرعتی مثل حیوان اطراف رو نگاه کرد. صورتش عجیبتر از بدنش بود. پوست تیره داشت و چشمهای مشکی که تقریباً هیچ سفیدی نداشتن. دهنش بیشتر شبیه دهن خرس یا سگ بود تا آدم، با بزرگترین دندانهایی که میتونی تصور کنی. زشتی این مرد مثل موجی خورد بهم و در وضعیت ضعیفی که داشتم کم مونده بود بیفتم. ولی مونتگومری دستم رو گرفت و بهم کمک کرد برم سمت نردبان.
سر مرد داد کشید: “از سر راهمون بکش کنار، املینگ! نباید اینجا باشی. جای تو جلوی کشتیه، پیش ملوانها.”
مردی که اسمش املینگ بود، جواب داد: “نمیخوان من پیششون باشم.” “نمیخوان پیششون باشی؟ اینقدر احمق نباش. میگم برو!” املینگ به آرامی کشید کنار و من پشت سر مونتگومری از نردبان بالا رفتم. بالای نردبون جایی که صداهای حیوانات میومد رو پیدا کردم. سگهای زیادی به گوشهای بسته شده بودن. در یک گوشهی دیگه یه پوما در یک قفس بود که قفس براش خیلی کوچیک بود. خرگوشها هم در قفس بودن و باقی مکان رو پر کرده بودن. غذای حیوان همه جا ریخته بود و بو وحشتناک بود.
یکمرتبه فریادی از جلوی کشتی اومد و یک نفر با عصبانیت داد کشید. املینگ، مرد عجیب با صورت سیاه، به طرف ما دوید و یک مرد مو قرمز با کلاه سفید دنبالش میکرد. وقتی سگها املینگ رو دیدن صداشون بلندتر از قبل شد. لحظهای نزدیک اونها ایستاد. مرد دیگه بهش رسید و محکم زد از وسط شونههاش. املینگ در حالی که از درد داد میزد افتاد کنار سگها. سگها با عصبانیت غریدن و پریدن روش. چند تا ملوان اومدن تا با علاقه تماشا کنن. سعی نکردن کمک کنن.
مونتگومری که با عجله به طرفشون میرفت، داد کشید: “بس کنید!” املینگ بالاخره سگها رو کنار زد و ایستاد. به کنار کشتی گرفت و به وضوح از حرکت بعدی مرد مو قرمز میترسید.
مونتگومری بهشون رسید. درحالیکه دست مرد مو قرمز رو گرفته بود، با عصبانیت گفت: “باید جلوی این گرفته بشه، کاپیتان.”
پشت مونتگومری ایستادم. کاپیتان برگشت و با بیادبی به ما نگاه کرد. وقتی اونجا ایستاده بود بدنش به کنارها تکون میخورد. آشکارا مست بود.
“جلوی چی باید گرفته بشه؟” خندید.
“املینگ مسافر توئه. دستتون رو ازش بکشید؛ وگرنه …”
“خدا لعنتت کنه، مونتگومری! این کشتی منه و من قانون میزارم!”
“املینگ برای من کار میکنه. دوباره اذیتش نکنید میشنوید؟”
کاپیتان حدوداً یک دقیقه خوابآلود به مونتگومری نگاه کرد. بالاخره در جواب گفت: “لعنت به دانشمندان.”
مونتگومری خیلی عصبانی میشد.
بهش گفتم: “مسته، مونتگومری. وقتی اینطوریه به حرفت گوش نمیده.”
مونتگومری جواب داد: “اون همیشه مسته. این بهش اجازه میده مسافرهاش رو بزنه؟”
کاپیتان که دستهاش رو به طرف قفسها تکون میداد، گفت: “کشتی من کشتی تمیزی بود. حالا نگاش کن!”
مونتگومری داد زد: “تو موافقت کردی حیوونها رو ببری.”
“و چرا همچین حیواناتی رو در جزیرهی لعنتیت میخوای؟ و این مردت رو! اون آدم نیست. هیولاست!”
مونتگومری ادامه داد: “گفتم ولش کن.”
“اگه دوباره بیاد جلوی کشتی دل و رودهاش رو میبرم. فقط ملوانان میتونن جلو کشتی باشن. دل و رودهاش رو میبرم! لعنت به تو و لعنت به جزیرهی دیوانهوارت …”
کاپیتان مدتی به داد زدن سر مونتگومری ادامه داد. مونتگومری قدمی به طرف کاپیتان برداشت. نمیخواستم در کشتی دعوا بشه، بنابراین جلوش رو گرفتم.
گفتم: “مسته. ولش کن.”
کاپیتان دوباره با بیادبی شروع به داد کرد.
سرش داد کشیدم: “بس کن!”
البته داد کشیدن سر کاپیتان کار عاقلانهای نبود. به خاطر کشتی اون بود که زنده بودم. و پولی برای دادن هزینهی سفرم با کشتی نداشتم.
مدتی با عصبانیت داد زد و از مهربونیش با من گفت. ولی بین مونتگومری و کاپیتان دعوایی در نگرفت، و بابتش شکرگزار بودم.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
The Ipecacuanha
I spent the day either eating or sleeping. The next morning I felt a stronger and got out of bed. Montgomery lent me some clothes.
They were too big - Montgomery was a tall man. But since my own clothes were destroyed, I was very grateful to him.
As I dressed, he told me about the Ipecacuanha’s captain, Davis.
‘He’s drunk most of the time. But I don’t have to worry about him for much longer. I’m getting off the ship soon.’
‘Where?’ I asked, surprised. Were we not still in the middle of the Pacific Ocean?
‘At the island where I live. I don’t think it has a name.’ He gave me a hard look. ‘No more questions,’ his eyes seemed to say. Then I followed him out of the room for a walk around the ship.
On the ladder to the top part of the ship, there was a man in our way. I could only see the man’s back, but even from this view he seemed strange. He was very short and wide, with a hairy neck and a head that was in front of, not above, his shoulders. He wore dark blue work clothes and had long, thick black hair.
The man heard our steps and looked round with the speed of an animal. His face was even stranger than his body. He had black skin and dark eyes with almost no white in them. His mouth was shaped more like a bear’s or a dog’s than a man’s, with the largest teeth that you can imagine. The ugliness of this man hit me like a wave, and in my weak state I almost fell. But Montgomery held my arm and helped me towards the ladder.
‘Get out of our way, M’ling’ he shouted at the man. ‘You shouldn’t be here. Your place is at the front of the ship, with the sailors.’
‘They don’t want me with them,’ replied the man called M’ling. ‘They don’t want you with them? Don’t be so stupid. Go, I say!’ M’ling moved away slowly, and I followed Montgomery up the ladder. At the top I discovered where all the animal noises were coming from. There were lots of dogs tied up in one corner. In another corner was a puma in a cage that was too small for it. Rabbits, also in cages, filled the rest of the space. There were bits of animal food everywhere, and the smell was terrible.
Suddenly there was a cry from the front of the ship, and someone shouted angrily. The strange man with the black face, M’ling, ran towards us, followed by a man with red hair and a white hat. When the dogs saw M’ling, they became even noisier than before. He stopped near them for a second. The other man reached him and hit him hard between the shoulders. M’ling fell down next to the dogs, crying out in pain. The dogs growled angrily and jumped on him. Some sailors came to watch with interest. They did not try to help.
‘Stop that’ shouted Montgomery, hurrying towards them. M’ling finally pushed the dogs away and stood up. He held on to the side of the ship, clearly afraid of the red-haired man’s next move.
Montgomery reached them. ‘This must stop, Captain,’ he said angrily, holding on to the red-haired man’s arm.
I stood behind Montgomery. The captain turned and looked at us rudely. His body moved from side to side as he stood there. He was clearly drunk.
‘What must stop?’ he laughed.
‘M’ling is your passenger. Keep your hands off him or.’
‘Damn you, Montgomery! This is my ship, and I make the rules!’
‘M’ling works for me. Don’t hurt him again, do you hear?’
The captain looked at Montgomery sleepily for about a minute. ‘Damn scientists,’ he finally said in reply.
Montgomery was getting very angry.
‘He’s drunk, Montgomery,’ I said to him. ‘He won’t listen when lie’s like this.’
‘He’s always drunk,’ Montgomery answered. ‘Does that give him permission to hit his passengers?’
‘My ship,’ the captain said, waving his hand at the cages, ‘was a clean ship. Look at it now!’
‘You agreed to take the animals,’ shouted Montgomery.
‘And why do you want animals like these on your damn island, hey? And that man of yours! He’s not a man. He’s a monster!’
‘You leave him alone, I say,’ continued Montgomery.
‘I’ll cut out his insides if he comes to the front of the ship again. Sailors only at the front. Cut out his damn insides, I will! Damn you, and damn your crazy island.’
The captain continued to shout at Montgomery for some time. Montgomery took a step towards him. I did not want a fight on board, so I stopped him.
‘He’s drunk,’ I said. ‘Just leave him.’
The captain started shouting rudely again.
‘That’s enough’ I shouted back at him.
If was not sensible to shout at the captain, of course. I was alive only as a result of his help. And I had no money to pay for my journey on his ship.
For some time he shouted angrily about his kindness to me. But there was no fight between Montgomery and the captain, and for that I was grateful.