سرفصل های مهم
جزیرهی مونتگومری
توضیح مختصر
آدمهای این جزیره غیرعادی هستن …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
جزیرهی مونتگومری
اون شب دیرتر، خشکی رو در فاصلهی دور در دریا دیدیم و کشتی به طرفش پیچید. داشتیم به جزیرهی مونتگومری نزدیک میشدیم.
بعد از شام، من و مونتگومری بیرون ایستادیم و زیر ستارهها صحبت کردیم. میخواستم چیزهای بیشتری درباره حیوانات و جزیره بدونم. ولی به نظر از سؤالاتم معذب بود بنابراین موضوع رو عوض کردم. درباره لندن و علم صحبت کردیم. ولی همچنان که داشتیم حرف میزدیم، سؤالاتم در ذهنم قویتر شدن. چرا مرد دانشمندی در یک جزیره ناشناخته در وسط جزیره آرام زندگی میکرد؟ چرا داشت پوما، خرگوش و سگ میبرد اونجا؟ و مرد عجیبی که براش کار میکرد، کی بود؟
صدایی پشت سرم شنیدم و برگشتم. دستیار تیرهی مونتگومری چند قدم اونورتر ایستاده بود. سریع به طرف من نگاه کرد. یکی دو ثانیه چشمهاش زیر چراغهای کشتی به قرمزی درخشیدن. من رو به شدت ترسوند. به داستانهای دوران بچگیم از هیولاها و حیوانات عجیب در شب فکر کردم. بعد مرد جای دیگه رو نگاه کرد و مونتگومری داشت میگفت: “میرم بخوابم. فردا صبح کار زیادی برای انجام داریم.”
پشت سرش از نردبون پایین رفتم و وارد اتاقم شدم. اون شب کم خوابیدم. چندین بار بیدار شدم هم به خاطر صدای سگها و هم به خاطر خوابهای وحشتناکم.
صبح روز بعد زودهنگام با صدای جدیدی بیدار شدم. یک نفر بالای سرم داشت قفسهای حیوانات رو به اون طرف کشتی میکشید. از نردبان بالا رفتم. بالا ۶ تا مرد، پوما رو با قفسش به کنارهی کشتی میبردن. حالا یک مرد درشت با موی سفید روی کشتی بود و با مونتگومری صحبت میکرد. کنار اونها نردبونی بود که به یک قایق کوچیک که پایین کشتی منتظر بود میرفت. کاپیتان داویس هم اونجا بود.
داشت داد میکشید: “به زودی دوباره یک کشتی تمیز خواهیم داشت.” واضح بود که هنوز هم مسته.
وقتی کاپیتان من رو دید، بیادبیش از شب گذشته دوباره شروع شد. برام تعجبی نداشت ولی حتی یک ثانیه هم حرکت بعدیش رو تصور نمیکردم. در حالی که به نردونی که به پایین کشتی میرفت اشاره میکرد، داد زد: “از اون طرف از اون طرف! آقای بیپول!”
گفتم: “نمیفهمم. منظورت چیه؟”
“منظورم اینه که داریم کشتی رو تمیز میکنیم. دیگه اتاقی برای آقای بیپول نداریم. وقتشه بری. گفتم از اون طرف! از اون طرف!”
با تعجب به کاپیتان نگاه کردم. از صورتش مشخص بود که شوخی نمیکنه. ولی من زیاد نگران نبودم. فکر سفر در اقیانوس با یک کاپیتان مست و ملوانان غیرصمیمی زیاد سرگرمکننده نبود. و میخواستم چیزهای بیشتری درباره جزیرهی مرموز مونتگومری بفهمم.
به سمت مونتگومری برگشتم. ولی مرد مو سفید کنارش سریع گفت: “نمیتونیم تو رو ببریم.”
حالا که خیلی نگران شده بودم، پرسیدم: “نمیتونید منو ببرید؟” شروع کردم: “خب، کاپیتان … “
حرفم رو قطع کرد. “از اون طرف، آقای بیپول. اگه نمیخوانت، برت میگردونیم توی قایقت. قایق لیدی وین. نمیتونی با ما بمونی. گفتم برو!”
داد زدم: “ولی مونتگومری!”
سرش رو تکون داد و سریع به مرد مو سفید نگاه کرد.
به نظر میگفت: “رئیس اونه، نه من. نمیتونم کمکت کنم.”
از کاپیتان به مونتگومری و به مرد مو سفید نگاه کردم. سر هر کدوم از مردها داد کشیدم که کمکم کنن. ولی هیچ کدوم گوش ندادن.
وقتی تمام وسایل مونتگومری در قایق رئیسش بود، قایق با مونتگومری، رئیسش و املینگ از کشتی ما به طرف ساحل جزیره دور شد. بعد ملوانان من رو محکم انداختن توی قایق کوچیکی که مشکلاتم ۱۲ روز قبل شروع شده بود. تا نیمه پر آب شده بود و هیچ غذا و نوشیدنی در قایق نداشتم. قایق رو هل دادن توی دریا. توی آب کف قایق دراز کشیدم و مثل بچهها گریه میکردم.
خوشبختانه رئیس مونتگومری من رو در قایقم دید و نظرش عوض شد. قایقش رو آورد تا به من کمک کنه. دیگه گریه نکردم، ولی احتیاجم مبرم بود. با آب زیاد توی قایقم، قایق داشت به سرعت غرق میشد.
برای من جا نداشتن. سه تا مرد از جزیره توی قایقشون بود، با مونتگومری، رئیسش، املینگ و اون همه حیوون و جعبه از اپیکوئانها. ولی از فنجونی از قایقشون استفاده کردم تا آب قایقم رو خالی کنم. بعد دو تا قایق رو به هم بستیم و من رو به آرومی تا جزیره کشیدن.
وقتی داشتیم حرکت میکردیم، با دقت بیشتری به آدمهای توی قایق نگاه کردم. حالا دیدم که رئیس مونتگومری، مرد مو سفید، خیلی پیره ۶۰ ساله یا بیشتر. از ایپکاکوئانها به یاد آوردم که مرد خیلی قد بلندی بود. ولی اون که کنار سه تا مرد دیگه از جزیره نشسته بود، سرش فقط تا شونهی اونها میرسید. مردان این جزیره قد بلندترین مردان دنیا بودن؟
بلندیشون تنها چیز غیر عادی نبود. موهای صاف مشکی و بلند داشتن، مثل موهای گردن اسب و از سر تا پا با پنبهی سفید کثیف پوشیده شده بودن. زیر پنبه تونستم صورتهای تیره با فرم عجیب و چشمهای روشن و دندونهای بزرگ رو ببینم. وقتی بهشون نگاه میکردم، حالم خراب شد. سریع به جای دیگه نگاه کردم.
داشتیم به جزیره نزدیک میشدیم. ساحلی با ماسهی خاکستری و درختان بلند پشتش بود. بین درختها یه خونهی ساده بود که با دیوار بزرگ سنگی احاطه شده بود.
کمی بعد در خشکی نشستیم. سه تا مرد در پنبهی سفید به مونتگومری کمک کردن جعبهها رو بذارن روی ماسه. اون موقع متوجه شدم که خیلی قد بلند نیستن. ولی بدنشون به شکل غیر طبیعی بلند بود، و قسمت بالای پاشون کوتاه بود. وقتی راه میرفتن زانوهاشون به شکل عجیبی حرکت میکرد. وقتی مرد مو سفید با سگها از کنارشون رد شد، سگها با عصبانیت به طرفشون غریدن.
به رئیس مونتگومری که به طرفم میومد، با قدردانی لبخند زدم. گفت: “مونتگومری میگه دانشمندی. میدونی، ما هم اینجا دانشمندیم- زیستشناس. احتمالاً تا ۱۲ ماه یا بیشتر پیش ما بمونی. کشتیها زیاد از جلوی این جزیره رد نمیشن.”
متن انگلیسی فصل
Chapter three
Montgomery’s Island
Late that evening, we saw land far out to sea and the ship turned towards it. We were nearing Montgomery’s island.
After supper, Montgomery and I stood outside, talking under the stars. I was interested to know more about his animals and his island home. But he seemed uncomfortable with my questions, so I soon changed the subject. We spoke about London, and about science. But as we talked, my questions grew stronger in my mind. Why was a man of science living on an unknown island in the middle of the Pacific? Why was he taking the puma, rabbits and dogs there? And who was that strange man who worked for him?
I heard a noise behind me and turned. Montgomery’s dark assistant was standing a few steps from us. He looked quickly towards me. For a second or two, his eyes shone red in the lights of the ship. It frightened me terribly. I thought of the stories that I read as a child, of monsters and strange animals of the night. Then the man looked away, and Montgomery was saying, ‘I’m going to bed now. There’ll be lots to do in the morning.’
I followed him down the ladder and went to my room. I slept little that night. I was woken many times, both by the noises of the dogs and by my terrible dreams.
Early the next morning, I woke to a new sound. Someone above me was pushing the animal cages across the ship. I climbed the ladder. At the top, six men were carrying the puma in his cage to the side of the ship. A large man with white hair was now on board, talking to Montgomery. Next to them was a ladder down to, a small boat that was waiting below. The captain, Davis, was there too.
‘We’ll soon have a clean ship again,’ he was shouting. It was clear that he was still drunk.
When the captain saw me, his rudeness from the night before began again. This was no surprise to me, but I never for a second imagined his next move. Pointing to the ladder down the side of the ship, Davis shouted, ‘That way! That way, Mr No-Money!’
‘I don’t understand,’ I said. ‘What do you mean?’
‘I mean that we’re cleaning out the ship. No room for Mr No-Money. It’s time for you to go. That way, I say! That way!’
I looked at the captain in surprise. It was clear from his face that this was not a joke. But I was not too worried. The idea of a journey across the ocean with the drunk captain and his unfriendly sailors was not much fun. And I wanted to find out more about Montgomery and his mysterious island.
I turned to Montgomery. But the white-haired man next to him said quickly, ‘We can’t have you.’
‘You can’t have me’ I asked, very worried now. ‘Well, Captain’ I began.
He stopped me. ‘That way now, Mr No-Money. If they don’t want you, we’ll put you back in your boat. The boat from the Lady Vain. You can’t stay with us. Go, I say!’
‘But Montgomery’ I cried.
He shook his head and looked quickly at the man with white hair.
‘He’s the boss. I can’t help you,’ he seemed to say.
I looked from the captain to Montgomery to the man with white hair. I cried to each man to help me. But none of them listened.
When all of Montgomery’s things were in his master’s boat, it moved away from our ship towards a beach on the island, with Montgomery, his master and M’ling on board. The sailors then threw me roughly into the little boat where my troubles began twelve days before. It was half full of water and had no food or drink on board. They pushed the boat out to sea. I lay in the water at the bottom of it, crying like a baby.
Luckily, Montgomery’s master saw me in my boat and changed his mind. He turned his boat round to help me. I stopped crying, but my need was urgent. With so much water on board, my boat was going down fast.
They had no space for me. There were three men from the island in their boat, with Montgomery, his master, M’ling and all the animals and boxes from the Ipecacuanha. But I used a cup from their boat to get out the water in the bottom of mine. Then we tied the two boats together and they pulled me slowly to land.
As we travelled in this way, I looked more carefully at the people in the boat. I now saw that Montgomerys master, the white-haired man, was quite old - sixty or more. I remembered from the Ipecacuanha that he was a very tall man. But as he sat next to the other three men from the island, his head only reached their shoulders. Were the men of this island the tallest in the world?
Their height was not the only unusual thing about them. They had long, straight, black hair like the hair on a horse’s neck, and they were covered from head to foot in dirty white cotton. Under the cotton, I could see dark, strangely-shaped faces with bright eyes and big teeth. As I looked at them, I started to feel ill. I quickly looked away.
We were nearing the island. There was a beach of grey sand, with tall trees behind it. Between the trees was a simple house circled by a big stone wall.
Soon we landed on the beach. The three men in white cotton helped Montgomery to carry the boxes onto the sand. I realised then that they were not very tall. But their bodies were unusually long, and the top part of their legs very short. Their knees moved in a very strange way when they walked. As the white-haired man passed them with the dogs, the dogs growled angrily at them.
I smiled gratefully as Montgomery’s master came towards me. ‘Montgomery says that you’re a man of science,’ he said. ‘We’re scientists here, too, you know - biologists. You’ll probably be with us for twelve months or more. Ships don’t pass this island very often.’