سرفصل های مهم
دکتر مورئو
توضیح مختصر
پرندیک یادش اومد مورئو دانشمندی بود که روی حیوانات کار میکرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
دکتر مورئو
مرد مو سفید برگشت و با سرعت به طرف خونهی بالای تپه رفت. من رفتم با مونتگومری حرف بزنم.
با قدردانی گفتم: “دوباره جونم رو نجات دادی.”
جواب داد: “خوب، این جزیره دقیقاً مثل لندن نیست. نمیتونم قول بدم اینجا از اوقاتت لذت ببری. باید مراقب باشی … “
یکمرتبه حرفش رو قطع کرد. “میتونی در مورد خرگوشها کمکم کنی؟”
یک قفس خرگوش رو از قایق آورد ساحل، و در قفس رو باز کرد و خرگوشها رو انداخت روی ماسه. “برید و کلی بچه درست کنید!” وقتی خرگوشها به طرف درختها میدویدن، گفت:
بهم توضیح داد: “گوشت زیادی برای خوردن در این جزیره نیست. امیدواریم خرگوشها غذای خوبی بشن.”
به مونتگومری کمک کردم خرگوشها رو آزاد کنه، تا اینکه مرد مو سفید برگشت. بعد سه نفری با هم به طرف دیوار سنگی رفتیم که دور خونه بود.
“خوب، مونتگومری میخوای باهاش چیکار کنی؟ مرد مو سفید پرسید:
نمیتونه بیاد توی خونه، ولی نمیتونه این بیرون هم بمونه. زمان برای ساختن یه خونهی جدید رو هم براش نداریم.”
مونتگومری جواب داد: “باید اتاق من رو برداره. میتونه از در بیرون استفاده کنه.”
مرد مو سفید یک در بیرونی رو با کلید سنگینی باز کرد و همه وارد شدیم. یه در دیگه در اون سر اتاق داخل باغچهی پشت دیوار سنگی بود. در نیمه باز بود. مونتگومری سریعاً به اون طرف اتاق رفت و در رو قفل کرد.
رئیسش به من گفت: “اون در تمام مدت بسته بمونه. نمیخوایم حادثهای پیش بیاد.” نگاه عجیبی به مونتگومری کرد. ادامه داد: “و باید کمی غذا بهت بدیم. البته ما دعوتت نکردیم، ولی الان مهمون مایی. سعی میکنیم راحت باشی.” بعد از در بیرونی از اتاق خارج شد.
اتاق کوچیک ولی خوشایند بود. یه تخت کوچیک بود و یه میز و صندلی و چند تا کتاب درباره پزشکی.
مونتگومری گفت: “ما معمولاً غذامون رو اینجا میخوریم.” بعد پشت سر رئیسش رفت بیرون. “مورئو!داد زد:
مورئو!”
فکر کردم: “مورئو! این اسم رو قبلاً کجا شنیدم؟”
دستیار مونتگومری، املینگ، وارد اتاق شد و قهوهی خونگی، یه بشقاب سبزی، و یه بطری ویسکی آورد. وقتی وسایل رو میذاشت روی میز، موی بلندش ریخت جلوی صورتش. یکی از گوشهاش رو دیدم. بالاش تیز بود و روش پر مو بود!
وقتی از اتاق بیرون میرفت، گفت: “صبحانهتون، آقای پرندیک.” با قدردانی شروع به خوردن غذا کردم. ولی گذاشتم ویسکی بمونه، هیچ وقت الکلخور نبودم.
یکمرتبه یادم اومد! مورئو! هشت یا شاید ده سال قبل تو تمام روزنامهها بود. یه زیستشناس مهم- یک مرد خیلی موفق. ولی بعد یک روزنامه یه نفر رو فرستاد به عنوان دستیارش کار کنه. داستانهای وحشتناکی درباره حیواناتی بود که در آزمایشاتش استفاده میکرد. یه سگ بدون پوست روی بدنش از آزمایشگاه فرار کرده بود. حیوانات دیگه در درد وحشتناک اونجا پیدا شده بودن. روزنامهها به مورئو و کارش حمله کرده بودن و هیچ کس در دنیای علم ازش دفاع نکرده بود. مورئو مجبور شده بود آزمایشگاهش رو ببنده.
مطمئن بودم این همون مرده. شاید برای مورئو خیلی سخت بود که کارش رو متوقف کنه. شاید انتخاب کرده بود در این جزیره به دور از خونه به کارش ادامه بده.
این ایده پوما و حیوانات دیگهای که در کشتی ایپکاکوئانها بود رو توضیح میداد. ولی چرا مورئو و مونتگومری همه چیز رو از من مخفی میکردن؟ آزمایشگاهی که روی حیوانات کار میکرد زیاد خوشایند نبود، ولی برای دانشمندی مثل من خیلی وحشتناک هم نبود. بیشتر بود؟ چیزی درباره املینگ و اون مردهای عجیب دیگه در جزیره؟ ذهنم با توضیحات محتمل پر بود، هر کدوم وحشتناکتر از قبلی.
مونتگومری حدوداً ساعت یک، اومد توی اتاق. املینگ پشت سرش بود و ناهارمون رو میآورد- کمی نون، یک کاسه سالاد و یه بطری ویسکی و کمی آب.
مونتگومری گفت: “مورئو امروز برای ناهار نمیمونه. سرش خیلی مشغوله کارشه.”
گفتم: “مورئو،
این اسم رو میشناسم.”
“لعنتی! میشناسی؟ خوب، پس چیزی از اسرار آزمایشگاه میفهمی. ویسکی؟”
جواب دادم: “نه، ممنون. نمیخورم.”
“عاقلانه است! این الکل بود که منو کشید اینجا. زیادی خوردم و کار احمقانهای کردم. مورئو پیشنهاد کمک داد و . چقدر احمق بودم!”
یکمرتبه گفتم: “مونتگومری، چرا شکل گوشهای املینگ عجیبه؟”
“امم، املینگ؟ ولی …
امم . موهاش گوشهاش رو میپوشونه. شکل گوشهاش رو از کجا میدونی؟”
“دیدمشون، مونتگومری. بالاشون تیزه
و چشمهاش در تاریکی میدرخشن.”
“خوب، امم . نمیدونم، پرندیک. من هیچ وقت گوشهاش رو ندیدم. شاید موهاش رو بلند میکنه تا گوشهاش رو بپوشونه.”
از آزمایشگاه صدای فریادی از درد شنیدیم. انگار صدای پوما بود. صدا حدوداً یک دقیقه ادامه پیدا کرد و آشکارا مونتگومری رو آزار داد. با صدای آرام به خودش میگفت: “لعنت، لعنت، لعنت.” یه لیوان بزرگ ویسکی خورد بعد از اتاق رفت بیرون.
متن انگلیسی فصل
Chapter four
Dr Moreau
The white-haired man turned and walked quickly towards the house up the hill. I went to talk to Montgomery.
‘You’ve saved me again,’ I said gratefully.
‘Well, this island’s not exactly London,’ he replied. ‘I can’t promise that you’ll enjoy yourself here. You’ll have to be careful with.’ He stopped suddenly. ‘Can you help me with these rabbits?’
He carried a cage of rabbits from the boat to the beach, opened the cage door and threw the rabbits onto the sand. ‘Go and have lots of babies!’ he said as they ran towards the trees.
‘There isn’t much meat to eat on the island,’ he explained to me. ‘We’re hoping that the rabbits will make good food.’
I helped Montgomery with the rabbits until the white-haired man returned. Then the three of us walked together to the stone wall that circled the house.
‘Well, Montgomery, what are we going to do with him?’ the white-haired man asked. ‘He can’t come into the house, but he can’t stay out here either. We don’t have time to build him a new house.’
‘He should have my room,’ answered Montgomery. ‘He can use the outside door.’
The white-haired man opened an outside door with a heavy key and we all went inside. There was another door on the far side of the room, into the garden behind the stone wall. The door was half open. Montgomery quickly crossed the room and locked the door.
‘Keep that door closed at all times,’ his master said to me. ‘We don’t want any accidents.’ He gave Montgomery a strange look. ‘And we must get you some food,’ he continued. ‘We didn’t invite you here, of course, but you’re our guest now. We’ll try to make you comfortable.’ Then he walked out of the room by the outside door.
The room was small but pleasant. There was a little bed, a table and chair, and some books about medicine.
‘We usually have our meals in here,’ said Montgomery. Then he followed his master outside. ‘Moreau!’ he shouted. ‘Moreau!’
‘Moreau,’ I thought. Where have I heard that name before?’
Montgomery’s assistant, M’ling, came into the room, bringing Home coffee, a plate of vegetables and a bottle of whisky. As he put the loud on the table, his long hair fell in front of his face. I saw one of his ears. It had a sharp point at the top and was covered in thick hair!
‘Your breakfast, Mr Prendick,’ he said as he left the room. I started to eat the food gratefully. But I left the whisky - I have never been a drinker.
Suddenly, I remembered! Moreau! He was in all the papers, eight, maybe ten years before. An important biologist - a very successful man. But then a newspaper sent someone to work as his assistant. There were terrible stories about the animals that he used in his experiments.
A dog escaped from his laboratory without any skin on its body. Other animals were found there in terrible pain. The newspapers attacked Moreau and his work, and no one in the scientific world defended him. He had to close his laboratory.
I was sure that this was the same man. Perhaps it was too hard for Moreau to stop his work. Perhaps he chose to continue it on an island far from home.
This idea explained the puma and the other animals from the Ipecacuanha. But why were Moreau and Montgomery trying to keep everything secret from me? Laboratory work on animals was not very pleasant, but to a man of science like me it was not so terrible. Was there something more?
Something about M’ling and those other strange men on the island? My mind filled with possible explanations, each one more terrible than the last.
At about one o’clock, Montgomery came into the room. M’ling was following him, carrying our lunch - some bread, a bowl of salad, a bottle of whisky and some water.
‘Moreau isn’t stopping for lunch today,’ said Montgomery. ‘He’s too busy with his work.’
‘Moreau,’ I said. ‘I know that name.’
‘Damn! Do you? Well, you’ll understand something about the “mysteries” in the laboratory then. Whisky?’
‘No thanks,’ I replied. ‘I don’t drink.’
‘Very sensible! It was drink that brought me here. I drank too much and did something silly. Moreau offered his help and. How stupid I was!’
‘Montgomery,’ I said suddenly, ‘why has M’ling got strangely - shaped ears?’
‘Er, M’ling? But. er. his hair covers his ears. How do you know about his ears?’
‘I’ve seen them, Montgomery. They’ve got a sharp point at the top. And his eyes shine in the dark.’
‘Well, er. I don’t know, Prendick. I’ve never seen his ears. Maybe he keeps his hair long to hide them.’
From the laboratory we heard a loud cry of pain. It sounded like the puma. The noise continued for about a minute, and it clearly troubled Montgomery. ‘Damn, damn, damn,’ he was saying quietly to himself. He drank a big glass of whisky, then left the room.