آزمایشگاه مورئو

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: جزیره دکتر مورائو / فصل 6

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

آزمایشگاه مورئو

توضیح مختصر

پرندیک از آزمایشات مورئو می‌ترسه و فرار می‌کنه و میره جنگل.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

آزمایشگاه مورئو

لرزان به طرف خونه دویدم. صدای مونتگومری رو شنیدم. “پرندیک؟داشت داد میزد:

پرندیک!”

وقتی رسیدم بهش، با ضعف افتادم بغلش.

“کجا بودی؟ پرسید:

تمام بعد از ظهر کار می‌کردیم و تو رو فراموش کردیم. نیم ساعت قبل شروع کردیم به دنبالت گشتن.”

بهم کمک کرد برم تو خونه و نشستم. هنوز هم به شدت می‌لرزیدم.

“پیاده‌روی تنها در تاریکی! چی فکر میکردی، پرندیک؟ می‌ترسیدم … “

“لطفاً!سریع گفتم:

لطفاً، اون در رو قفل کن!”

با دقت بهم نگاه کرد. “پس چند تا از . آدم‌های ما رو دیدی.” در رو قفل کرد و کمی ویسکی بهم داد. برای اولین بار در زندگیم خوردمش.

حمله‌ی توی ساحل رو بهش توضیح دادم و آدم‌های عجیب توی جنگل رو. پرسیدم: “معنی همه‌ی اینها چیه، مونتگومری؟”

جواب داد:

“خیلی وحشتناک نیست بهت قول میدم. ولی امروز چیز زیادی دیدی و تجربه کردی. باید کمی بخوابی.”

“ولی اون چیز توی ساحل چی بود؟ حیوان بود، یا آدم؟”

“گوش کن، پرندیک. چند روز وحشتناکی داشتی و خوب نخوابیدی. این دارو رو بخور تا توی صدای اون پومای لعنتی بخوابی. فردا صبح حرف میزنیم.”

حق داشت. خیلی خسته بودم و نمیتونستم الان حرف بزنم. داروش رو خوردم.

مثل بچه بهم کمک کرد برم توی تخت و کمی بعد به خواب رفتم.

وقتی بیدار شدم، صبح دیر وقت بود. کمی صبحانه روی میز بود و من با ولع خوردمش. مونتگومری در تویی رو باز کرد- دری که توی باغچه بود- و یک سلام تند و سریع داد. “متأسفانه اینجا سرمون خیلی شلوغه. وقتی برای حرف زدن نیست.” دوباره در رو بست. ولی بعد فهمیدم در رو قفل نکرده.

برگشتم سر صبحانه. یک‌مرتبه صدای فریادی از درد از آزمایشگاه اومد. ولی این بار پوما نبود. در حقیقت شبیه صدای فریاد یک مرد بود.

تکون نخوردم. گوش‌هام دوباره منتظر صدا موندن ولی صدایی نیومد. فکر کردم: “شاید تصور می‌کنم.”

بعد دوباره صدا اومد. این بار اشتباه نمی‌کردم. یک مرد در آزمایشگاه داشت جیغ می‌کشید و از درد فریاد میزد. به طرف در داخل باغچه دویدم بازش کردم و رفتم بیرون مونتگومری نزدیک‌ در بود. داد زد: “صبر کن، پرندیک!” از لای در باز اون طرف باغچه یه چیز صورتی دیدم

که به یه میز بسته شده. بدنش پر از خون و تیکه‌های پنبه‌ی سفید بود. بعد مورئو جلوم بود. من رو برداشت و پرتم کرد توی اتاقم. صدای کلید رو تو قفل شنیدم و مورئو داشت میگفت: “به خاطر اون کار یک عمرم رو تعطیل نمی‌کنم.”

مونتگومری گفت: “ولی اون نمیفهمه.”

نتونستم بقیه صحبتشون رو بشنوم. همونطور که اونجا لرزان ایستاده بودم، ذهنم پر از وحشتناک‌ترین ایده‌ها و افکار بود. با مردی که اونجا بود چیکار میکردن؟ دوباره به اون آدم‌های عجیب توی جنگل فکر کردم. اونا نتایج آزمایش‌های وحشتناک مورئو روی مردها و زن‌های عادی بودن؟ به نظر قابل باورترین توضیح می‌رسید. و من چی؟ برنامه داشتن از من هم در آزمایشات‌شون استفاده کنن؟ برام واضح بود که زندگیم در خطر خیلی بزرگیه.

خوشبختانه در بیرون هنوز باز بود. چوب پیاده‌رویم رو برداشتم تا از خودم در برابر این دانشمندان دیوانه حفاظت کنم. بعد به طرف در دویدم.

شنیدم که یک نفر بیرونه. مونتگومری بود. میخواست منو توی اتاق زندانی کنه؟ با چوب توی دستم به طرفش دویدم و اون کشید عقب. “پرندیک! با تعجب داد زد:

احمق نباش، مرد!”

از ساحل به طرف شمال دویدم. مونتگومری پشت سرم بود و داد میزد. نمی‌تونستم حرف‌هاش رو بشنوم. پیچیدم توی جنگل و یکی دو کیلومتر دویدم. بعد ایستادم و گوش دادم. صدای یه سگ شنیدم بعد صدای مونتگومری رو شنیدم ولی داشتن دورتر و دورتر می‌شدن. هیچ کس تعقیبم نمی‌کرد. یه جای خوب برای پنهان شدن در سایه‌های درختان پیدا کردم. ساعت‌های زیادی اونجا نشستم به قدری ترسیده بودم که نمیتونستم تکون بخورم.

سعی کردم نقشه‌ای بکشم. ولی چطور می‌تونستم تنها در این جزیره زندگی کنم؟ نمی‌دونستم چطور بدون ابزارآلات مناسب خرگوش یا ماهی بگیرم. نمی‌دونستم چه میوه‌های جنگلی و یا سبزیجاتی برای خوردن هست. می‌تونستم از اون آدم-حیوان‌های عجیب جزیره کمک بخوام؟ چقدر خطرناک بودن؟

مخفیگاهم داشت ناراحت‌کننده می‌شد بنابراین یک دقیقه‌ای روی زمین دراز کشیدم. یک مرتبه بالای سرم توی درخت‌ها یه جفت چشم دیدم. یه صورت سیاه. صورت نزدیک‌تر اومد. وقتی این شخص میمون مانند از بالای درخت افتاد، چوبم رو محکم گرفتم.

گفت: “تو، تو، تو.”

متن انگلیسی فصل

Chapter six

Moreau’s Laboratory

Shaking, I ran towards the house. I heard Montgomery’s voice. ‘Prendick?’ he was shouting. ‘Prendick!’

When I reached him, I fell weakly into his arms.

‘Where have you been?’ he asked. We were working all afternoon and we forgot about you. We only started looking half an hour ago.’

He helped me into the house, and I sat down. I was still shaking terribly.

‘A walk in the dark, alone! What were you thinking, Prendick? I was afraid that.’

‘Please!’ I said quickly. ‘Please, lock that door!’

He looked at me carefully. ‘So you’ve met some of our. people.’ He locked the door and gave me some whisky. For the first time in my life, I drank it.

I described the attack on the beach, and the strange people in the forest. ‘What does it all mean, Montgomery?’ I asked.

‘It’s nothing too terrible, I promise you,’ he replied. ‘But you’ve had enough for one day. You should get some sleep.’

‘But what was that thing on the beach? Was it an animal, or was it a man?’

‘Listen, Prendick. You’ve had a terrible few days, and you haven’t had enough sleep. Drink this medicine so you can sleep through the noise of that damn puma. We’ll talk in the morning.’

He was right. I was too tired to talk now. I drank his medicine.

He helped me into bed like a child, and soon I was asleep.

When I woke, it was late morning. There was some breakfast, on the table, and I ate hungrily. Montgomery opened the inside door - the door into the garden - for a quick hello. ‘Were very busy in here, I’m afraid. No time to talk.’ He closed the door again. But I discovered later that he did not lock it.

I returned to my breakfast. Suddenly there was a cry of pain from the laboratory. But this time it was not the puma. It sounded exactly like the cry of a man.

I did not move. My ears waited for the sound again, but there was nothing. ‘Perhaps it was my imagination,’ I thought.

Then it came again. This time there could be no mistake. A man in the laboratory was screaming and crying with pain. I ran straight to the door to the garden, threw it open and went outside, Montgomery was near the door. ‘Prendick, stop!’ he shouted, Through an open door on the far side of the. garden, I saw something pink, tied to a table. It was covered in blood and bits of white cloth. Then Moreau was in front of me. He picked me up and threw me back into my room. I heard the key in the lock, and Moreau saying, ‘I’m not going to stop the work of a lifetime because of him.’

‘But he doesn’t understand,’ said Montgomery.

I could not hear the rest. As I stood up shakily, my mind was lull of the most terrible ideas. What were they doing to the man in there? I thought again about those strange people in the forest. Were they the results of Moreau’s terrible experiments on ordinary men and women? It seemed the most believable explanation. And what about me? Did they plan to use me in their experiments too? It was clear to me that my life was in very great danger.

Luckily the outside door was still open. I picked up a walking stick to defend myself against these crazy scientists. Then I ran to the door.

I heard someone outside. It was Montgomery. Was he planning to lock me in my room? I ran at him with my stick, and he stepped back. ‘Prendick!’ he cried out in surprise. ‘Don’t be stupid, man!’

I ran north along the beach. Montgomery was behind me, shouting. I could not hear his words. I turned into the forest and ran for a kilometre or two. Then I stopped and listened. I heard a dog, then Montgomery’s voice, but they were getting further and further away. No one was following me. I found a good place to hide, in the shadows of the trees. There I sat for many hours, too afraid to move.

I tried to make a plan. But how could I live alone on the island? I did not know how to catch rabbits or fish without the right equipment. I did not know what forest fruits and vegetables to eat. Could I ask the strange animal-men of the island for help? How dangerous were they?

My hiding place was getting uncomfortable, so I lay on the ground for a minute. Suddenly, high above me in the trees, I saw a pair of eyes. a black face. The face moved closer. I held my stick tightly as an ape-like person dropped from the trees.

‘You, you, you,’ he said.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.