سرفصل های مهم
کار مونتگومری
توضیح مختصر
مورئو آزمایشاتش رو توضیح میده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
کار مونتگومری
مورئو بعد از شام گفت: “تو واقعاً مهمونی نشدنی هستی. اگه دوباره سعی کنی خودت رو بکشی، جلوت رو نمیگیرم.”
سر میز نشست و سیگار کشید. درحالیکه دو تا تفنگ هنوز تو دستم بود، تا میتونستم با فاصله ازش نشستم. مونتگومری اونجا نبود. هنوز احساس راحتی نمیکردم اگه هر دوشون تو اون اتاق کوچیک با من بودن.
مورئو گفت: “خب پس پرندیک، پوما رو در آزمایشگاه نشونت دادم. موافقی که پوماست و آدم نیست؟”
“بله، پوماست. ولی بلاهای وحشتناکی سرش آوردی. امیدوارم دیگه نبینم حیوونی اینطور آزار میبینه. تو … “
“بس کن پرندیک، بس کن. مونتگومری هم وقتی اول اومده بود اینجا اینطور حرف میزد. واقعاً خستهکننده است. باشه پس موافقت کردی که پوماست. حالا ساکت باش تا درس زیستشناسی بهت بدم.
تعجبآوره که کسی قبلاً کاری که من کردم رو نکرده. سالیان درازه که دکترها قادرن بدن و قیافهی آدمها رو تغییر بدن. میتونن یه دماغ داغون رو با استفاده از پوست روی چشم از نو بسازن. میتونن از دهن یه شخص دندون بردارن و در دهن شخص دیگهای ازش استفاده کنن. و حتی میتونن از قسمتهایی از بدن حیوانات برای بهبودی بدن انسان استفاده کنن. ولی تا الان کسی نتونسته یک نوع حیوان رو تبدیل به یک حیوان دیگه بکنه.
آدمهای توی این جزیره در آزمایشگاه من ساخته شدن. بدنهای حیوانیشون بریده شده و به شکلهای جدید در اومده. ولی تغییر بدن تازه شروعش بود. ذهنشون رو هم شکل دادم. خونشون رو تغییر دادم. حس متفاوتی دارن، متفاوت فکر میکنن. حتی یاد گرفتن حرف بزنن.
“ولی چرا؟ گفتم:
چرا به انسان تبدیلشون کردی،ْ نه گوسفند و اسب و … ؟” انتخاب شکل انسان به نظر فکر خطرناکی میرسید. بعضی چیزها باید در حیطهی دین باشه، نه علم.
“آه، فقط انسان نساختم. یک یا دو بار … “
شاید یک دقیقهای ساکت بود. “سالها چقدر سریع سپری میشن!”
“ولی هدف آزمایشات چیه؟ تو این حیوانات رو به شکل وحشتناکی عذاب میدی، ولی علمت هیچ نتیجهی به درد بخوری نداره.”
“درد فقط یک چیز کوچیکه، پرندیک. تو که نگران درد هستی، بهتر از یه حیوون نیستی. هر کدوم از آزمایشات من جواب یک سؤال رو میده یه سؤال بزرگ رو. و همچنین یک سؤال جدید هم میپرسه. همیشه چیزهای بیشتری برای فهمیدن وجود داره.
من یازده سال قبل با مونتگومری اومدم اینجا. سه تا پسر همراهمون داشتیم از یک جزیرهی دیگه در اقیانوس آرام. اونها خونه رو برای من و مونتگومری ساختن. برای خودشون کلبههایی رو که الان آدمحیوانها زندگی میکنن ساختن.
آزمایشات اولیه من روی گوسفندها بود ولی زیاد موفقیتآمیز نبودن. گوسفندها خیلی ترسو هستن و خیلی احمقن. بعد یک میمون رو امتحان کردم. وقتی کارم تموم شد، این میمون شبیه یک مرد واقعی بود. هیچ خاطرهای از زندگی قبلیش نداشت. من معلمش شدم و بعد از سه، چهار ماه میتونست کامل انگلیسی حرف بزنه. خیلی باهوش نبود ولی من آدمهای احمقتر از اون رو شناختم. اون رو به سه تا پسر معرفی کردم. اول خیلی ازش میترسیدن ولی مدتی بعد بیشتر ازش خوششون اومد. اون با پسرها زندگی میکرد و نحوهی زندگیشون رو تقلید میکرد. یه کلبه مثل کلبهی اونها ساخت. پسرها حتی بهش یاد دادن بخونه.
من از میمون انساننمای اولم احساس رضایت میکردم. برنامه داشتم توصیفی از آزمایشم برای یک مجله علمی بنویسم. ولی روزی به دیدنش رفتم و داشت از بالای یک درخت صداهای میمونی در میآورد. و بعد از اون دیگه مثل قبل نشد. حیوانی که درونش بود قویتر و قویتر میشد. تصمیم گرفتم قبل از اینکه از کارم به دنیای علم بگم، حیوان-انسانهای موفق بیشتری درست کنم.
در ۱۰ سال اخیر حیوان-انسانهای موفق بیشتر و بیشتری ساختم. دستها و پاها خیلی سختن و هیچ کدوم از اونها نمیتونن لبخند بزنن. ولی مشکل اصلی اینه که حیوان درونشون همیشه بر میگرده. من هنوز از این موفقیت کوچکم به دنیا نگفتم، برای اینکه میتونم بهترش رو درست کنم. بهترش رو هم درست میکنم. این پوما …” یکمرتبه حرفش رو قطع کرد. “و این پایان داستانه. سه تا پسر الان مردن. حادثههای زیادی در این جزیره رخ میده. ولی مونتگومری هنوز با منه و …”
حرفش رو قطع کرد. در سکوت نشستم و صورتش رو تماشا کردم.
بالاخره ازش پرسیدم: “چند تا هستن؟”
“فکر میکنم بیش از شصت تا. جمعاً حدود صد و بیست تا ساختم. ولی خیلیهاشون مردن. چند تا زن هستن و گاهی بچه به دنیا میارن ولی بچهها همیشه میمیرن.”
گفتم: “و وقتی این هیولاها رو درست میکنی میفرستیشون به کلبهها؟”
توضیح داد: “انتخاب میکنن برن اونجا. بیشترشون از این مکان دور میمونن فکر میکنم اینجا خاطرهی ضعیفی از درد دارن. و از دستوراتی که پسرها بهشون یاد دادن، تبعیت میکنن. بهش میگن قانون.”
“خب، الان در مورد من چی فکر میکنی؟ ادامه داد:
هنوز هم از من میترسی؟”
برای جواب به این سؤال، تفنگها رو بهش برگردوندم.
گفت: “نگهشون دار “
بلند شد ایستاد و لبخند زد. “خوشحالم که الان همه چیز روشن شده. ولی تو دو روز شلوغی داشتی. باید کمی استراحت کنی. شب بخیر.”
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
Moreau’s Work
‘You really are an impossible guest,’ said Moreau after supper. ‘If you try to kill yourself again, I won’t stop you.’
He sat at the table, smoking. I sat as far away from him as possible, with the two guns still in my hands. Montgomery was not there. I did not feel comfortable yet with both of them in this small room with me.
‘So, Prendick,’ said Moreau, ‘I’ve shown you the puma in the laboratory. Do you agree that it’s a puma, not a man?’
‘Yes, it’s a puma. But you’ve done terrible things to it. I hope I never see an animal hurt like that again. You
‘Stop, Prendick, stop. Montgomery spoke like that when he was first here. It’s really very boring. Right, you agree that it’s the puma. Now be quiet so I can give you a lesson in biology.
‘It’s surprising that no one has done my kind of work before. Doctors have been able to change people’s bodies and faces for many years, of course. They can rebuild a destroyed nose with skin from above the eyes.
They can take teeth from one person and use them in the mouth of another.
And they can even use bits of an animal’s body to mend the body of a man. But until now, no one has tried to change one type of animal into another type of animal.
‘The people on this island were built in my laboratory. Their animal bodies were cut and pushed into new shapes. But the changes to the body were only the start. I shaped their minds too. I changed their blood. They feel differently, think differently. They have even learnt to talk.’
‘But why?!’ I said. ‘Why do you turn them into people, not into sheep, or horses, or.?’ It seemed a dangerous idea to choose the shape of man. Some things should be the business of religion, not science.
‘Oh, I haven’t only made people. Once or twice I’ve.’ He was silent, for a minute perhaps. ‘How quickly the years pass!’
‘But what is the purpose of your experiments? You hurt these animals terribly, but your science has no useful result.’
‘Pain is just a little thing, Prendick. While you worry about pain, you are no better than an animal. Each of my experiments gives the answer to a question, a big question. But it also asks a new question. There is always more to find out.
‘I came here with Montgomery eleven years ago. We had three boys with us from another Pacific island. They built the house for Montgomery and me. For themselves, they built the huts where the animal-people now live.
‘My first experiments here were on sheep, but they weren’t very successful. Sheep are too fearful, too stupid. Then I tried an ape. When my work was finished, this ape looked like a real man.
He had no memory of his earlier life. I became his teacher, and after three or four months he could speak quite good English. He wasn’t very clever, but I’ve known stupider men.
I introduced him to the three boys. At first they were very afraid of him, but they soon started to like him more. He lived with them and copied their way of life. He built a hut like theirs. They even taught him to read.
‘I was very pleased with my first ape-man. I planned to write a description of the experiment for a science magazine. But one day I visited him and he was making ape noises from the top of a tree. And he was never quite the same after that. The animal in him grew stronger and stronger.
I decided to make a more successful animal-person before I told the scientific world about my work.
‘For the last ten years, I have made more and more successful animal-people. The hands and feet are difficult, and none of them can smile. But the main problem is that the animal in them has always grown back. I haven’t told the world about these small successes yet, because I can do better.
I will do better. This puma He stopped himself suddenly. ‘And that’s the end of the story. The three boys are all dead now. There are a lot of accidents on this island. But Montgomery is still with me and.’
He stopped. I sat in silence, watching his face.
‘How many are there?’ I asked him finally.
‘More than sixty, I think. I’ve made about one hundred and twenty in total, but many have died. There are a few women and they sometimes have children - but the children always die.’
‘And when you’ve made these monsters, you send them to the huts,’ I said.
‘They choose to go there,’ he explained. ‘Most of them stay away from this place - a weak memory of their pain here, I think. And they follow the rules that the boys taught them. They call it the Law.
‘So what do you think of me now?’ he continued. ‘Are you still afraid of me?’
To answer his question, I gave him back the guns.
‘Keep them,’ he said. He stood up and smiled. ‘I’m glad everything’s clear now. But you’ve had two busy days. You should get some rest. Goodnight.’