سرفصل های مهم
در شهر کامدن
توضیح مختصر
استفانی و مکس میخوان برای تعطیلات به آپارتمان کارلو در ایتالیا برن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
در شهر کامدن
“میدونم تعطیلات کجا میتونیم بریم!”استفانی گفت:
رو زمین نشیمن آپارتمانش در لندن دراز کشیده بود روزنامهها و مجلههای تعطیلات روی زمین ریخته بودن.
تمام هتلهایی که استفانی دوست داشت خیلی گرون قیمت بودن
و نمیخواست تعطیلاتش رو در یک هتل ارزون با آدمهای انگلیسی دیگه سپری کنه.
مکس با یک بشقاب سوشی و یک بطری شراب خنک چاردونی از آشپزخانه بیرون اومد. میدونست از اون غذا و نوشیدنیهایی هست که استفانی لذت میبره. استفانی بالا به مرد قد بلند خوش قیافه نگاه کرد. قیافهی خوب مکس باعث شد قلبش بتپه.
اولین بار که مکس رو دیده بود فکر کرده بود آدم سردیه. یک شخص غیر صمیمی. باورش نمیشد یه آدم بتونه اینقدر خوش قیافه و همچنین خوب باشه. ولی حالا استفانی میدونست که مکس فقط خجالتیه و غیر صمیمی نیست. همچنین به آدمهای دیگه هم فکر میکرد و سعی میکرد وقتی امکانش هست بهشون کمک کنه. استفانی فکر میکرد مکس مرد بینقصیه.
مکس کنار استفانی نشست و موهای مشکیش رو نوازش کرد.
مکس که سرش رو به طرف عکسهای سواحل سفید مجلهها تکون میداد، گفت: “نشونم بده!”
استفانی گفت: “نه،
این مکان در مجلهها نیست. نمیدونم چرا قبلاً به ذهنم نرسیده بود!”
“کجاست؟ بهم بگو!” مکس گفت:
داشت شراب رو توی دو تا لیوان بلند میریخت.
“آپارتمان کارلو!” استفانی با لبخند بزرگی گفت:
لیوان شرابش رو گرفت و سوشی رو گاز زد.
سوشی! غذای مورد علاقهام! عاشق غذای ژاپنی گفت: “
از کجا گرفتیش؟”
مکس گفت: “سر راهم که میاومدم اینجا به سوپرمارکت خیابان کامدن رفتم. میدونستم خوشت میاد. حالا بیشتر بهم بگو. کارلو کیه و آپارتمانش کجاست؟”
“کارلو دوست خوبمه. پنج سال قبل وقتی در لندن بود بهش انگلیسی یاد دادم. آپارتمانی در یک روستای زیبا در دریای لیگاورین ایتالیا داره، نزدیک جنوا. گفت میتونم اونجا بمونم. چند باری رفتم اونجا. عالیه. عاشقش میشی.”
مکس گفت: “آروم بگیر. اگه پنج سال قبل بود، فکر میکنی هنوز هم میخواد تو آپارتمانش بمونی؟”
“آه، بله، مطمئنم. کارلو آدم خیلی مهربونیه. الان تو آپارتمان زندگی نمیکنه بیشتر سال خالیه. فقط گاهی برای آخر هفتهها ازش استفاده میکنه.”
“خوب … “
مکس اطلاعات زیادی درباره ایتالیاییها و مردهای ایتالیایی نداشت. نمیدونست در “دوست خوب” بودن با زنها خوب هستن یا نه. برای هر مردی سخت بود که با استفانی فقط دوست باشه- خیلی زیبا بود. الان وقتی استفانی میرفت تو آشپزخونه مکس تماشاش کرد. به همون زیبایی بود که اولین بار یک شب در کافه جاز در کامدن با چند تا از دوستهاش دیده بود. الان دو ماه بود که با هم بودن. مکس دوست دخترهای زیادی داشت. ولی حالا میخواست یک رابطهی جدی داشته باشه.
گفتنش آسون بود بعضی از زنها خیلی به کارشون علاقه داشتن بعضی از زنها فقط میخواستن خوش بگذرونن. بعضیها خیلی جدی بودن بعضیها به اندازهی کافی جدی نبودن.
هرچند استفانی به نظر شخص خیلی مناسبی میرسید. باهوش و جدی بود و کارش رو دوست داشت. معلم زبان بود و سخت کار میکرد. ولی همچنین از اوقات خودش هم لذت میبرد. دوست داشت بره کلوپ و پارتی و ورزش بکنه. زیاد شنا میکرد و خیلی قوی بود.
مکس در حقیقت زیاد از ورزش خوشش نمیومد. در حقیقت دوست نداشت نرمش کنه. اون معمار بود و از تماشای ساختمانها و نقاشیها لذت میبرد. ولی مکس این حقیقت رو که متفاوت بودن دوست داشت و بیشتر به همین خاطر از استفانی خوشش میومد.
استفانی که دوباره کنار مکس مینشست، گفت: “خیلی خوشحالم که کارلو به ذهنم رسید. اوقات خیلی خوشی خواهیم داشت. دوستت دارم، مکس.”
این اولین بار بود که انقدر گرم حرف میزد. هرچند الان دو ماه بود که با هم بودن، ولی قبلاً بهش نگفته بود دوسش داره.
مکس استفانی رو کشید نزدیک خودش.
گفت: “من هم دوستت دارم.” و همدیگه رو بوسیدن.
بعد استفانی شروع به توصیف دهکدهای کرد که آپارتمان کارلو اونجا بود.
“کنار دریاست. در ساحل شمال غرب ایتالیاست، نزدیک جنوا. خونهها روی تپهها درست شدن و به رنگهای مختلف هستن و کشور زیباست. پر از جاهایی که میتونن میوه و سبزی پرورش بدن. خیلی زیباست، مکس و رستورانهای خوب با ماهی تازه هم هست و میتونی پاستای تازه یا پیتزا بخری.”
مکس گفت: “کم کم داره خیلی خوب به گوش میرسه.”
“میتونیم قدم بزنیم، شنا کنیم و اسکی روی آب … “
مکس گفت: “هی، آروم بگیر. من نمیتونم اسکی روی آب برم.”
“خوب، به هر حال میتونیم غذای خوب بخوریم!”
مکس دستش رو انداخت دور استفانی. فکر میکرد وقتی اینطوریه دوست داشتنیه.
مکس گفت: “خیلیخب، به کارلو زنگ بزن ولی الان نه.” و دوباره شروع به بوسیدنش کرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
In Camden Town
‘I know where we can go on holiday!’ said Stephany. She was lying on the sitting room floor of her London flat There were newspapers and holiday magazines all over the floor.
All the hotels Stephany liked were too expensive. And she didn’t want to spend her holiday in a cheap hotel with a lot of other English people.
Max came out of the kitchen with a plate of sushi and a bottle of cold Chardonnay wine. He knew this was the kind of food and drink Stephany enjoyed.
Stephany looked up at the tall handsome man. His good looks made her heart jump.
The first time she saw Max, she thought he was a cold. unfriendly person. She could not believe that a person could be so good-looking and nice as well. But now Stephany knew that Max was just shy, not unfriendly.
He also thought about other people and tried help them when it was possible. Stephany thought he was perfect man.
He sat down beside Stephany and touched her black hair.
‘Show me,’ he said, nodding his head at the pictures of white beaches in the magazines.
‘No,’ said Stephany. ‘This place isn’t in the magazines. I don’t know why I didn’t think of it before!’
Where is it? Tell me!’ said Max. He was pouring the wine into two tall glasses.
‘Carlo’s flat!’ said Stephany with a big smile. She took her wine and bit into the sushi.
‘Sushi! My favourite! I love Japanese food,’ she said. ‘When did you get this?’
‘I went into the supermarket on Camden Road on the way here,’ said Max. ‘I knew you would be pleased. Now tell me more. Who’s Carlo, and where is his flat?’
‘Carlo’s a good friend. I taught him English five years ago when he was in London. He has a flat in a beautiful village on the Ligurian Sea in Italy, near Genoa. He said I can stay in it. I’ve been there a couple of times. It’s perfect. You’ll love it!’
‘Slow down,’ said Max. ‘If it was five years ago, do you think he still wants you to stay in his flat?’
‘Oh, yes, I’m sure. Carlo’s a very kind person. He doesn’t live in the flat now, it’s empty most of the year. He only uses it for weekends sometimes.’
‘Well.’ Max didn’t know much about Italians or Italian men. He didn’t know if they really were good at being ‘good friends’ with women. It would be difficult for any man to be ‘just friends’ with Stephany - she was very pretty.
He watched her now as she walked into the kitchen. She was just as pretty as when he first met her one night at the Jazz Cafe in Camden with some friends. They had been going out for two months now.
Max had had a lot of girlfriends, but now he wanted to have a serious relationship.
It was easier said than done.
Some women were too interested in their jobs, other women just wanted to have a good time. Some were too serious, others were not serious enough.
Stephany, however, seemed just right. She was intelligent and serious, and she liked her job. She was a language teacher and she worked hard.
But she also liked to enjoy herself. She liked going to clubs and parties and doing sport. She did a lot of swimming and was very strong.
Max didn’t really like sport. In fact he didn’t like taking exercise. He was an architect and he enjoyed looking at buildings and paintings. But Max liked the fact that they were different and he liked her more because of it.
‘I’m so pleased I thought of Carlo,’ Stephany said, sitting down next to Max again. ‘We’ll have a great time. I love you, Max.’
It was the first time she had spoken so warmly. Although they had been going out for a couple of months now, she had never said she loved him before.
Max pulled her close to him.
‘I love you too,’ he said. They kissed.
Then Stephany began to describe the village where Carlo’s flat was to Max.
‘It’s beside the sea. It’s on Italy’s north-west coast, near Genoa. The houses are built on the hills and are all different colours! And the country is beautiful - full of places where they grow fruit and vegetables.
It’s so pretty Max, and there are good restaurants with fresh fish, or you can get fresh pasta or pizza.’
‘It’s beginning to sound very nice,’ said Max.
‘We can walk, and swim, and water-ski.’
Hey, slow down,’ said Max. ‘I can’t water-ski.’
‘Well, anyway, we can eat good food!’
Max put his arm round Stephany. He thought she was lovely when she was like this.
‘OK, telephone Carlo,’ he said, ‘but not until later.’ And he began to kiss her again.