یک دوست خوب

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: فقط دوست های خوب / فصل 3

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

یک دوست خوب

توضیح مختصر

کارلو به استفانی زنگ میزنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

یک دوست خوب

در لندن استفانی تلفن رو قطع کرد.

به اون طرف آپارتمان صدا زد: “خوب، به نظر فکر میکنه اشکالی نداره.”

مکس از حموم اومد بیرون و موهای مشکیش رو خشک میکرد.

“اون کیه؟”

“زن کارلو، روث.”

“آه مکس گفت:

مکس از شنیدن اینکه کارلو متأهل بود خوشحال شد.

“عالیه!”گفت:

روی کاناپه نشست. “من بلیط‌های هواپیما رو می‌خرم.”

استفانی رو بغل کرد.

“دوش گرفتم حالم بهتر شد. حالا میتونم استراحت کنم. هفته‌ای طولانی بود.”

ولی استفانی نمی‌تونست استراحت کنه. بلند شد. چیزی در صدای روث بود که باعث شده بود حس عجیبی بهش دست بده.

استفانی گفت: “کمی نگرانم. میدونی، روث رو خیلی خوب نمی‌شناسم. شاید وقت خوبی برای اونها نیست.”

مکس گفت: “آه، بیا نگران نباشیم. دیره و من خسته‌ام. بیا بریم بخوابیم!”

استفانی گفت: “باشه.” ولی اون شب خوب نخوابید. شب بعد، وقتی مکس داشت برای استفانی تو آشپزخونه شام می‌پخت، تلفن زنگ زد.

استفانی گفت: “الو.”

“سلام، استفانی کارلو هستم.”

“سلام، کارلو.” مکس استفانی رو نگاه کرد. خیلی خوشحال به نظر می‌رسید.

“شنیدن صدات چقدر خوبه.”گفت:

کارلو گفت: “روث میگه میخوای تو آپارتمان بمونی.”

“بله،

اگه امکان داشته باشه.”

“البته که میتونی! تنها میای؟”

“نه، با یه نفر آشنا شدم. اسمشم مکسه. خیلی آدم خوبیه!”

استفانی به مکس نگاه کرد و لبخند زد.

“خیلی‌خب پس دو هفته بعد می‌بینیمتون.”

استفانی پرسید: “

حالت چطوره، کارلو؟”

“بد نیستم. بالا و پایین. نگران پول هستیم مثل هرکس دیگه و زنم از دستم عصبانیه، برای اینکه خیلی کار می‌کنم

و اگه کار نکنم پولی به دست نمیاریم.”

“روث هم کار میکنه؟”

“بله میگه هیچ وقت دست از کار کردن بر نمیداره. صبح‌ها با بچه‌ها کار میکنه و شب‌ها در رستوران کار میکنه. ولی مهم نیست. شما بیایید و تعطیلات‌تون رو داشته باشید. دیدنتون خوب میشه!”

“بله امیدوارم همه برای شام همدیگه رو ببینیم.”

“حتماً. پس میبینمت.”

“خداحافظ، کارلو. ممنونم!” استفانی رو کرد به مکس.

گفت: “میدونستم اگه با کارلو حرف بزنم خوب میشه. دوست خیلی خوبیه. واقعاً از اینکه میریم خوشحاله!”

“نباید پیشنهاد بدیم که پول آپارتمان رو بدیم؟”مکس پرسید:

“نه،

استفانی گفت:

کارلو عصبانی میشه.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

A good friend

In London, Stephany put the phone down.

‘Well, she seems to think it’s OK,’ she called out across the flat.

Max came out of the bathroom drying his black hair.

‘Who’s she?’

‘Carlo’s wife, Ruth.’

‘Oh,’ said Max. He was pleased to hear that Carlo was married.

‘Great!’ he said. He sat down on the sofa. ‘I’ll get the plane tickets.’

He held Stephany in his arms.

‘I feel better for a shower. Now I can relax. It’s been a long week.’

But Stephany couldn’t relax. She stood up. Something about Ruth’s voice had made her feel strange.

‘I’m a little worried. I don’t know Ruth very well. Maybe it’s not a good time for them,’ said Stephany.

‘Oh, let’s not worry now,’ said Max. ‘It’s late and I’m tired. Let’s go to bed.’

‘OK,’ said Stephany. But that night she didn’t sleep very well. The next evening, while Max was cooking supper for Stephany in the kitchen, the telephone rang.

‘Hello,’ Stephany said.

‘Hi, Stephany, it’s Carlo.’

‘Hello Carlo!’ Max watched Stephany. She looked very happy.

‘How lovely to hear your voice!’ she said. ‘Ruth says you want to stay in the flat,’ said Carlo.

‘Yes. If possible.’

‘Of course you can! Are you coming alone?’

‘No, I’ve met someone. He’s called Max. He’s very nice!”

Stephany looked up at Max and smiled.

‘Well then, we’ll see you in a couple of weeks!’

‘How are you, Carlo?’ Stephany asked.

‘So-so. Up and down. We worry about money, like everyone, and my wife is angry with me because I work too much. But if I don’t work, we don’t get any money!’

‘Is Ruth working too?’

‘Yes, she says she never stops working. She works in the day with the children and at night in a restautant. But never mind. You come and have a holiday. It will be good to see you!’

‘Yes, I hope we can all meet for dinner?’

‘Sure. I’ll see you then.’

‘Bye, Carlo. And thanks!’ Stephany turned to Max.

‘I knew it would be OK if I spoke to Carlo,’ she said. ‘He’s a very good friend. He’s really pleased that we are coming!’

‘Shouldn’t we offer to pay for the flat?’ Max asked. ‘No!’ said Stephany. ‘Carlo would be angry!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.