سرفصل های مهم
یک بحث بد
توضیح مختصر
روث و کارلو با هم بحث میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
یک بحث بد
زندگی برای روث آسون نبود. مجبور بود به کار در رستوران ادامه بده تا به پرداخت چند تا از فیشها کمک کنه. روز رو با آشپزی برای بچهها، مراقبت از نوزاد و خوندن داستانهایی برای توماس سپری میکرد. خستهکننده و گاهی کسلکننده بود.
آرزو میکرد دوستان بچهدار زیادی در نزدیکیها داشت. آرزو میکرد با پدر و مادر کارلو خوب کنار میاومد. آرزو میکرد کارلو میتونست کاری در انگلیس پیدا کنه تا بتونه بره اونجا و نزدیک خانوادهی خودش زندگی کنه. ولی فعلاً چنین چیزی ممکن نبود.
ساعت ۵ عصر اون روز چایی توماس رو داد و بعد حمامش کرد. داشت لباسهاش رو عوض میکرد بره سر کار که کارلو اومد خونه. روث نمیخواست بحث کنه، ولی میخواست دربارهی شب گذشته سؤال کنه.
گفت: “مکس نمیدونست تو و استفانی تنها رفتید فستیوال. چرا بهش نگفته؟”
کارلو بهش نگاه کرد. گفت: “نمیدونم. از کجا میدونی بهش نگفته؟”
جواب داد: “امروز مکس رو در شهر دیدم و اون فکر میکرد من هم دیشب اونجا بودم.”
“شاید فرصت نشده حرف بزنن.”
روث سخت به کارلو نگاه کرد.
“کارلو،
ازت میخوام حقیقت رو بهم بگی. استفانی سعی میکنه چیزی مخفی کنه؟”
روث میخواست آروم بمونه. نمیخواست حسادت کنه یا عصبانی بشه. میخواست کارلو رو باور کنه. بالاخره بهش گفت که مکس دیشب بیمار بود. اگه چیزی برای مخفی کردن داشت، بهش نمیگفت. کارلو دوستان زن دیگهای هم داشت. روث میدونست کارلو از اون مردهایی نیست که با زنهای دیگه بره. مگر اینکه وادار بشه! روث نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و به این فکر نکنه که استفانی از اون زنهاییه که ممکنه کارلو رو وادار کنه.
کارلو گفت: “بیا دوباره بحث رو شروع نکنیم.”
میترسید روث در قلبش بفهمه دیشب چه اتفاقی افتاده. نمیخواست روث بفهمه.
“ولی نمیفهمم! روث ادامه داد:
چرا استفانی به مکس نگفته شب رو با تو در فستیوال سپری کرده؟”
“من از کجا بدونم؟ کارلو که الان عصبانی شده بود، پرسید:
اگه مشکل داری از استفانی بپرس.”
“از استفانی بپرسم؟ روث داد کشید:
نمیخوام از استفانی بپرسم. امیدوارم هیچ وقت مجبور نباشم دوباره با اون زن حرف بزنم.”
“فقط بهش حسادت میکنی!کارلو که الان واقعاً عصبانی شده بود، داد زد:
همیشه بهش حسادت میکنی!”
“بله، حسادت میکنمبرای این که تو عاشقشی!” روث گفت:
صدای کارلو آروم شد.
“من در حال حاضر مشکلات خیلی زیادی دارم که بخوام دربارهاش حرف بزنم . فقط از اینکه حسادت میکنی متنفرم!”
قبل از اینکه روث بفهمه، یه فنجون برداشت و محکم انداخت به طرف کارلو. کارلو سرش رو کشید و فنجون از کنار گوشش رد شد.
“مراقب باش!” وقتی روث با عصبانیت از خونه بیرون میرفت، کارلو داد کشید:
وقتی روث رفت، کارلو مدتی طولانی روی صندلی نشست و به فرش نگاه کرد.
آرزو میکرد استفانی هیچ وقت به ایتالیا بر نمیگشت و دیشب رو باهاش سپری نمیکرد. چرا این کار رو کرده بود؟ و حالا واقعاً میترسید که روث ترکش کنه.
بعدتر، وقتی روث از کار شبانهاش در رستوران برگشت،
روث گفت: “متأسفم،”
فرصت فکر کردن داشت و فهمیده بود که احمقانه رفتار میکنه. کارلو و استفانی همیشه دوستان خوبی بودن. باید به کارلو اعتماد میکرد. کارلو لبخند زد و دستهاش رو دورش حلقه کرد.
گفت: “من هم متأسفم. فقط در حال حاضر خستهام. ولی اگه کمک میکنه، اجازه نمیدم استفانی دوباره از آپارتمان استفاده کنه. به نظر خیلی ناراحتت میکنه. و من هم میخوام تو خوشحال باشی.”
روث گفت: “باعث میشه خیلی بد نظر برسم. ولی فقط استفانی رو دوست ندارم یا باورش ندارم. نمیتونم دلیلش رو توضیح بدم.”
کارلو صورتش رو گذاشت تو موهای روث. احساس میکرد میخواد گریه کنه. میخواست همه چیز رو بهش بگه. ولی اگه میگفت، ممکن بود روث ترکش کنه و این چیزی بود که کارلو نمیخواست بهش فکر کنه.
از بازوهای قوی کارلو دور خودش، روث احساس خوبی پیدا کرد و اون شب رفت خوابید و حس بهتری داشت. ولی فقط وقتی استفانی برمیگشت انگلیس حالش بهتر میشد. چیزی درباره اون زن وجود داشت که باعث میشد روث خیلی ناراحت باشه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWELVE
A bad argument
Life was not too easy for Ruth at the moment. She had to continue working at the restaurant to help pay some of the bills. She spent the day cooking food for the children, taking care of the baby, and reading Thomas stories. It was tiring and sometimes boring as well.
She wished she had more friends with children nearby. She wished she got on better with Carlo’s parents.
She wished Carlo could get a job in England and she could go and live near her own family. But this was not possible at the moment.
At five o’clock that day she gave Thomas his tea and then gave him a bath. She was changing her clothes to go to work when Carlo came home. Ruth did not want an argument, but she wanted to ask about last night.
‘Max didn’t know that you and Stephany went to the festival alone,’ she said. ‘Why didn’t she tell him?’
Carlo looked at her. ‘I’ve no idea,’ he said. ‘How do you know she didn’t tell him?’
‘I met Max in town today, and he thought I was there last night,’ she replied.
‘Perhaps they hadn’t had a chance to talk.’
Ruth looked hard at Carlo.
‘Carlo. I want you to tell me the truth. Is Stephany trying to hide something?’
Ruth wanted to stay calm. She didn’t want to get jealous and angry. She wanted to believe Carlo. After all, he had told her Max was ill last night. If he had had something to hide, he wouldn’t have told her.
He had other women friends. She knew Carlo was not the kind of man to go with other women. unless he was pushed! And Stephany, Ruth couldn’t help thinking, was the kind of woman who might push him.
‘Let’s not start all this again,’ Carlo said.
He was afraid Ruth knew in her heart what had happened last night. He didn’t want her to find out.
‘But I don’t understand!’ Ruth went on. ‘Why didn’t Stephany tell Max she spent the evening with you at the festival?’
How should I know?’ asked Carlo, quite angry now. Ask Stephany if it’s a problem for you!’
Ask Stephany?’ Ruth shouted. ‘I don’t want to ask Stephany! I hope I never have to speak to that woman again!’
‘You are just jealous of her!’ Carlo shouted, really angry now. ‘You’ve always been jealous of her!’
‘Yes, I have, because you were in love with her!’ said Ruth.
Carlo’s voice went quiet.
‘I’ve got too many other problems at the moment to talk about this . I just hate it when you get jealous!’
Before she knew it, Ruth had picked up a cup and thrown it hard at Carlo. He moved his head and the cup flew past his ear.
‘Watch out!’ he shouted, as Ruth left the house angrily.
When she had gone, Carlo sat in his chair for a long time looking at the carpet.
He wished Stephany had never come back to Italy and that he had not spent yesterday evening with her. Why had he done it? He was now really afraid Ruth would leave him.
It was much later when Ruth returned from her night’s work at the restaurant.
‘I’m sorry,’ Ruth said. She’d had a chance to think, and she realised she was being stupid. Carlo and Stephany had always been good friends. She had to trust him. Carlo smiled, and put his arms round her.
‘I’m sorry too,’ he said. ‘I just feel tired at the moment. But if it would help,’ he said, ‘I won’t let Stephany use the flat again. It seems to make you so unhappy. And I want you to be happy.’
‘It makes me sound so bad,’ she said. ‘But I just don’t like Stephany, or believe her. I can’t explain why.’
Carlo put his face in Ruth’s hair. He felt he was going to cry. He wanted to tell her everything. But if he told her, she might leave him, and that was something he didn’t want to think about.
Ruth felt good with Carlo’s strong arms round her and she went to bed that night feeling better. But she would be happy only when Stephany had gone back to England. There was something about that woman that made Ruth very unhappy.