سرفصل های مهم
دعوت ناخواسته
توضیح مختصر
استفانی و مکس برای شام به آپارتمان مادر کارلو میرن. کارلو و روث هم اونجا هستن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سیزدهم
دعوت ناخواسته
دو روز بعد برای استفانی و مکس فوقالعاده بود. شنا کردن، غذای خوب خوردن و رفتن پیادهروی. مکس از ساختمانها و کلیساهای زیادی دیدن کرد. استفانی به اینها علاقهای نداشت، بنابراین مکس اغلب تنها میرفت شهر و استفانی با کتابش در کافهها مینشست.
یک روز رفتن جنوا خرید کنن. استفانی چند جفت کفش خرید و یه لباس قرمز جدید. مکس یک کت جدید خرید.
مکس گفت: “ایتالیا کشور فوقالعادهایه. غذایخوب، معماری زیبا و لباسهای عالی.” داشت بیشتر از اونی که فکر میکرد از تعطیلاتش لذت میبرد.
در آخرین بعد از ظهرشون مکس گفت: “این آپارتمان مثل خونه آدم میمونه. احساس میکنم انگار همیشه اینجا زندگی میکردیم.” مستقیم به استفانی نگفت از زندگی با استفانی لذت میبره، ولی داشت به این فکر میکرد که وقتی به انگلیس برگشتن باید با هم زندگی کنن. منتظر لحظهی مناسب بود که در این باره حرف بزنه.
استفانی هم داشت به همین فکر میکرد. هر چی بیشتر مکس رو میشناخت، بیشتر فکر میکرد باهوش و خوشقیافه است. ممکنه عالیترین شناگر نباشه و هیچ وقت اسکی روی آب نکرده باشه، ولی زیاد از معماری و هنر میفهمه.
روزهای تعطیلاتشون سریع سپری شد. دیگه کارلو و روث رو ندیدن و استفانی آروم شده بود. فکر کرد هیچ کس هیچ وقت از شبی که با کارلو داشت چیزی نمیفهمه. در حقیقت دوست داشت اون شب رو به خاطر بیاره و به این فکر میکرد که گاهی در آینده اون و کارلو همدیگه رو ببینن و عشقبازی کنن. فکر اینکه رابطهی جدی با مکس داره و معشوقهی نیمه وقت با کارلو و آپارتمان زیبا برای موندن در ایتالیا خوب بود.
مکس دیگه چیزی از شب فستیوال نپرسید و کارلو از اون موقع دیگه زنگ نزد. استفانی فکر میکرد کارلو این رو فهمیده که بهتره فعلاً همدیگه رو نبینن.
در آخرین روزشون در روستا مکس تصمیم گرفت استفانی رو ببره بیرون به رستوران گرون قیمتی که نزدیک ساحل دیده بود. مکانی عالی میشد تا ازش بخواد وقتی به انگلیس برگشتن بیاد و با اون زندگی کنه.
مکس مطمئن بود که غروب زیبا، منظرهی دریا و غذای خوب و شراب به معنای این هست که استفانی نمیتونه نه بگه.
ولی عصر در آپارتمان زده شد. مادر کارلو بود که برای شام دعوتشون میکرد.
گفت: “دیدم که تو بار غذا میخورید و به این نتیجه رسیدم وقتشه که یک غذای ایتالیایی خونگی بخورید.”
استفانی لحظهای فکر کرد. ولی نمیتونست بگه نه. پیرزن ناراحت میشد.
استفانی گفت: “ممنونم، خیلی خوب میشه.”
وقتی پیرزن رفت، مکس به استفانی نگاه کرد.
پرسید: “چی میخواست؟” هر چند فکر میکرد میدونه چی گفته.
استفانی که به مکس نگاه نمیکرد، گفت: “امشب برای شام دعوتمون کرد.”
“و تو قبول کردی؟”
استفانی گفت: “خوب، مجبور بودم. اگه میگفتم نه خوب نمیشد. فکر میکنه ما در بارها و رستورانها غذای خوب نمیخوریم.”
مکس که عصبانی شده بود، پرسید: “از کجا میدونه؟”
استفانی گفت: “ما رو دیده.”
مکس که واقعاً عصبانی شده بود، گفت: “ولی من میخواستم تو رو برای شام به یه رستوران خیلی خوب ببرم.”
استفانی گفت: “نمیتونیم بگیم نه. مادر کارلوئه و ما تو آپارتمان اون میمونیم. اگه نمیرفتیم خیلی ناراحت میشد.”
مکس میدونست استفانی حق داره. مشکل هر چیز مجانی مثل آپارتمان که توش بمونی هم همین بود که مجبوری گاهی کارهایی که نمیخوای رو انجام بدی.
واقعاً تو این دنیا هیچ چیز مجانی گیرت نمیاد. مکس این رو میدونست. همیشه بهایی برای پرداخت بود و غذا خوردن با یک زوج پیر بهای کوچیکی بود.
استفانی گفت: “خوب، آشپز خیلی خوبیه.”
مکس گفت: “آه، باشه. فقط سعی میکنیم ازش لذت ببریم.”
برای شب آماده شدن. استفانی لباس قرمزی که اون هفته از شهر خریده بود رو پوشید.
مکس گفت: “زیبا به نظر میرسی.”
استفانی گفت: “خودتم بد به نظر نمیرسی.” مکس از آفتاب قهوهای شده بود و به موهای تیرهاش میومد. کت نوش رو پوشید که باعث شد خیلی خوشتیپ به نظر برسه. استفانی خیلی راضی بود.
وقتی ساعت ۷ به آپارتمان زوج پیر رفتن، در کمال تعجب استفانی کارلو در رو باز کرد.
استفانی که قلبش چنان صدای بلندی داد که ترسید کسی دیگهای صدای قلبش رو بشنوه، گفت: “آه، نمیدونستیم شما هم اینجایید.”
کارلو گفت: “خونهی مامانمه. طبیعتاً از ما هم خواست بیایم.”
مکس گفت: “سلام!” و از اینکه روث هم اونجا بود خوشحال بود. فکر میکرد همه تمام مدت به زبان ایتالیایی حرف میزنن و اون هم یک کلمه از حرفهاشون رو نمیفهمه.
کارلو گفت: “بیایید تو.”
روث و بچهها در نشیمن بازی میکردن. روث شلوار جین و تیشرت پوشیده بود. مکس فکر کرد امشب خیلی زیبا به نظر میرسه.
کارلو تمام شب نزدیک روث موند. دستهاش رو دورش حلقه کرد و میبوسیدش و روث با چشمهای پر از عشق بهش نگاه میکرد. طوری که انگار کارلو سعی میکرد به استفانی نشون بده اون و روث چقدر خوب با هم کنار میان. زیاد با استفانی حرف نزد.
استفانی سعی کرد بهش فکر نکنه، ولی نمیشد حس بدی بهش دست نده. میدونست امشب جذاب به نظر میرسه و میخواست کارلو چیزی بگه. مکس گفته بود لباسش باعث شده مثل هنرپیشه سینما به نظر برسه.
مادر کارلو داشت به پسر بچه کوچولو میگفت: “توماس، بیا اینجا. کمی شکلات بخور!”
روث گفت: “ولی هنوز شام نخورده.” از عصبانیت سرخ شده بود. مادر کارلو کمی ناراحت شد.
روث گفت: “باشه، ببین توماس نورما میخواد بهت شکلات بده.”
ولی استفانی میدید که روث دوست نداره توماس قبل از شام شکلات بخوره. فکر کرد: “چقدر احمقانه. فقط یه شکلات کوچولوئه. بیچاره پیرزن فقط میخواد با نوهاش مهربون باشه!”
استفانی گفت: “چه پسر خوششانسی!” و مادر کارلو بهش لبخند زد. روث با عصبانیت به استفانی نگاه کرد، ولی استفانی توجه نکرد.
مادر کارلو گفت: “بیاید غذا بخوریم!” و سر میز نشستن.
پدر کارلو وقتی دور میز مینشستن و پاستای تازه میخوردن، به استفانی گفت: “شناگر خوبی هستی.” استفانی با تعجب بهش نگاه کرد. نمیدونست شنای استفانی رو دیده.
“و در شیرجه زدن هم خیلی خوبی.” پدر کارلو خندید. “مثل یکی از پسرهای ایتالیایی هستی.”
مادر کارلو پرسید: “مکس شیرجه رو دوست نداره؟”
استفانی فکر کرد؛ خدای من! از وقتی رسیدیم اینجا هر کاری انجام دادیم رو دیدن. میدونن چطور روزهامون رو سپری میکنیم و کجا غذا میخوریم. یکمرتبه فکر کرد: دیگه چی میدونید؟
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THIRTEEN
An unwanted invitation
For Stephany and Max, the next two days were wonderful. They swam, ate good food and went for walks. Max visited more buildings and churches. Stephany was not interested in these so he often went on his own, while she sat at cafes with her book.
One day they went shopping in Genoa. Stephany bought some shoes and a new red dress. Max bought a new jacket.
‘Italy is a wonderful country,’ said Max. ‘Good food, beautiful architecture, and great clothes as well.’ He was enjoying this holiday more than he could have thought.
On their last afternoon Max said, ‘This flat almost feels like home. I feel as though we’ve always lived here.’ He didn’t tell Stephany directly that he was enjoying living with her, but he had begun to think they should move in together when they went back to England. He was waiting for the right moment to talk about it.
Stephany had begun to think the same thing. The more she got to know Max, the more intelligent and more handsome she thought he was. He might not be the greatest swimmer and he had never been on water-skis, but he knew so much about architecture and art.
The days of their holiday passed quickly. They hadn’t seen Carlo or Ruth again and Stephany began to relax; no-one would ever know about her evening with Carlo, she thought. In fact, she rather liked to remember the evening, and she thought of times in the future when she and Carlo would meet and make love. It was good to think she had a serious relationship with Max, a part-time lover in Carlo, and a beautiful flat to stay in, in Italy.
Max had never asked anything about the evening of the festival and Carlo had not phoned since then. She thought that Carlo understood it was best not to see each other at the moment.
On their last day in the village, Max decided he would take Stephany out that evening to an expensive restaurant he had seen near the beach. It would be the perfect place to ask her to move in with him when they got back to England.
Max felt sure that a beautiful sunset, a sea view and good food and wine would mean she couldn’t say no.
But early that evening there was a knock on the flat door. It was Carlo’s mother inviting them for a meal.
‘I saw you earlier, eating in the bar, and I decided it was time you had a real Italian home-cooked meal,’ she said.
Stephany thought for a moment. But she couldn’t say no. The old woman would be hurt.
‘Thank you,’ said Stephany, ‘that would be lovely’
When the old woman had gone, Max looked at Stephany.
‘What did she want?’ he asked, although he thought he knew already.
‘She’s invited us for dinner this evening,’ said Stephany, not looking at Max.
‘And you accepted?’
‘Well, I had to,’ said Stephany. ‘It wouldn’t be nice to say no. She thinks we haven’t been eating good food in the bars and restaurants.’
‘How does she know?’ asked Max, feeling angry.
‘She’s seen us,’ said Stephany
‘But I wanted to take you for a meal at a really good restaurant,’ said Max, feeling very angry.
‘We can’t say no,’ said Stephany. ‘She’s Carlo’s mother and we’re staying in his flat. She’d be very hurt if we didn’t want to go.’
Max knew Stephany was right. The trouble with being given something free, like a flat to stay in, was it meant you had to do things you didn’t want to do sometimes.
You never really got anything free in this world, he knew that. There was always something to pay. And a meal with an old couple was a small price.
‘Well, she’s a very good cook,’ said Stephany.
‘Oh well,’ said Max, ‘we’ll just have to try and enjoy it.’
They got ready for the evening. Stephany put on the red dress she had bought in town that week.
‘You look beautiful,’ said Max.
‘You don’t look too bad yourself,’ said Stephany. Max was brown from the sun and it went well with his dark hair. He had put on his new jacket which made him look very handsome. Stephany felt very pleased.
To her surprise, when they went to the old couple’s flat at seven o’clock, it was Carlo who opened the door.
‘Oh,’ said Stephany, her heart sounding so loud that she was afraid someone else might hear it. ‘We didn’t know you would be here.’
‘It’s my mother’s house,’ said Carlo. ‘Naturally, she asked us to come too.’
‘Hi!’ Max said, happy that Ruth was there. He had thought everyone would be speaking in Italian all evening and he wouldn’t understand a word of it.
‘Come in,’ said Carlo.
Ruth and the children were playing in the sitting room. Ruth was wearing jeans and a T-shirt. She looked very pretty tonight, Max thought.
Carlo stayed close to Ruth all evening. He put his arm round her and kissed her, and Ruth looked at him with her eyes full of love. It was as if Carlo was trying to show Stephany how well he and Ruth got on. He didn’t talk much to Stephany.
Stephany tried not to think about it, but she couldn’t help feeling bad - she knew she was looking attractive this evening and she wanted Carlo to say something. Max had said her dress made her look like a film star.
‘Here, Thomas,’ Carlo’s mother was saying to the little boy. ‘Have some chocolate!’
‘But he hasn’t had his dinner yet,’ said Ruth. She had gone red with anger. Carlo’s mother looked a little sad.
‘OK,’ Ruth said. ‘Look, Thomas, Norma wants to give you some chocolate.’
But Stephany could see Ruth didn’t like Thomas having chocolate before dinner. ‘How silly,’ she thought, ‘just a little chocolate. Poor old woman! She just wants to be kind to her grandson!’
‘What a lucky boy!’ Stephany said, and Carlo’s mother smiled at her. Ruth looked at Stephany angrily, but Stephany didn’t notice.
‘Let’s eat!’ said Carlo’s mother, and they sat down at the table.
‘You’re a good swimmer,’ Carlo’s father said to Stephany as they sat round the table eating fresh pasta. Stephany looked at him, surprised. She didn’t know he had seen her swimming.
‘And you are very good at diving,’ laughed Carlo’s father. ‘You’re like one of the Italian boys!’
‘Doesn’t Max like diving?’ asked Carlo’s mother.
Goodness, thought Stephany, they have seen everything we have done since we arrived here. They know how we spend our days, and where we eat. What else do they know? She suddenly thought.