سرفصل های مهم
به استفانی اعتماد ندارم
توضیح مختصر
کارلو به روث میگه نیاز نیست نگران استفانی باشه و کارلو اونو دوست داره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
به استفانی اعتماد ندارم
“با کی حرف میزدی؟” روث حالا که بالاخره بچهها خوابیده بودن، وارد اتاق نشیمن شد و گفت:
کارلو گفت: “با استفانی.”
روث پرسید: “چرا استفانی آپارتمان ما رو برای تعطیلات میخواد؟ چرا نمیتونه برای خودش یه هتلی چیزی پیدا کنه؟”روث گفت
“میدونی که به استفانی قول دادم میتونه از آپارتمان استفاده کنه. قبل از این بود که تو رو بشناسم. فقط به خاطر اینکه ازدواج کردیم، نمیتونم یکمرتبه نظرم رو عوض کنم.”
“من فکر میکنم دادن خونهام به یه نفر دیگه غیر ضروریه.”
کارلو گفت: “ولی آپارتمان خونهی تو نیست. نمیخواستی تو آپارتمان زندگی کنی، یادت میاد؟ دوست نداشتی تو روستا زندگی کنی. یه خونه بزرگتر میخواستی. اینجا خونهی توئه، نه آپارتمان. آپارتمان خالیه و اگه کسی ازش استفاده کنه خیلی بهتره.”
روث گفت: “تو هیچوقت از من نپرسیدی در این باره چه حسی دارم.” میدونست کمی مثل بچهها به نظر میرسه، ولی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره.
کارلو گفت: “وقتی بهش قول دادم، تو رو نمیشناختم. نمیتونم یک مرتبه بهش بگم نمیتونه بیاد و تو آپارتمان بمونه. اگه قولی داده باشم، دوست دارم نگهش دارم.”
روث این رو میدونست. یکی از چیزهایی بود که درباره کارلو دوست داشت. مرد خیلی صادقی بود و اگه میگفت کاری رو انجام میده همیشه انجام میداد.
روث همیشه از اینکه کارلو باهاش ازدواج کرده بود تعجب میکرد.
فکر نمیکرد خیلی زیبا باشه، نه مثل دخترهای ایتالیایی که کارلو میشناخت. و روث از موهای قرمزش هم متنفر بود.
کارلو بهش قسم خورده بود که زنها رو فقط به خاطر قیافه خوبشون و لباسهای قشنگشون دوست نداره.
گفته بود: “یکی از چیزهایی که درباره آدمهای بریتانیایی دوست دارم اینه که نگران مد نیستن،
نه مثل زنهای ایتالیایی.”
کارلو هر چیزی که مرتبط با بریتانیاییها بود رو دوست داشت: حس شوخ طبعی، مزارع و مراتع سبز، آدمهاش، حتی غذا و هواش. تنها دلیلی که در ایتالیا میموند به خاطر این بود که شغل خوبی به عنوان نقشهبردار داشت. ولی استفانی بریتانیایی بود و خوش قیافه هم بود. روث بهش حسادت میکرد.
چیز دیگهای در این باره به کارلو نگفت. رفته بخوابه. شنید که کارلو رفت بیرون. احتمالاً میرفت در بار نوشیدنی بخوره. بعداً حدود نیمه شب صداش رو شنید که دوباره اومد خونه. در اتاق خواب باز شد. کارلو اومد تو و روی تخت کنار روث نشست.
درحالیکه دست روث رو میگرفت، گفت: “گوش کن،
نباید نگران استفانی باشی. اون فقط یه دوست خوبه. تو تنها شخصی هستی که دوست دارم.”
روث بهش نگاه کرد. داشت گریه میکرد.
“و به هر حال استفانی داره با دوست پسر جدیدش میاد!” روث دستهاش رو دورش حلقه کرد. شاید اگه استفانی دوست پسر خودش رو داشت اوضاع خوب پیش میرفت. به کارلو لبخند زد.
مردی دوستداشتنی بود و میخواست بهش اعتماد کنه.
روث به کارلو اعتماد داشت. مشکل این بود که نمیتونست به استفانی اعتماد کنه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
I don’t trust Stephany
‘Who were you talking to?’ asked Ruth, coming into the sitting room now the children were asleep at last. ‘Stephany,’ said Carlo.
‘Why does Stephany want our flat for her holiday? Why can’t she find her own hotel or something?’ Ruth asked.
‘You know I promised Stephany she could use the flat. It was before I knew you. I can’t suddenly change my mind, just because we’re married.’
‘I just think giving someone my home is unnecessary’
‘But the flat isn’t your home,’ said Carlo. ‘You didn’t want to live in the flat, remember? You didn’t like living in the village.
You wanted a bigger house. This house is your home, not the flat. The flat is empty and it is much better if someone uses it.’
‘You never asked me how I felt about it,’ said Ruth. She knew she sounded a bit like a child, but she couldn’t help it.
‘I didn’t know you when I made the promise,’ Carlo said. ‘I can’t suddenly tell her she can’t have it. If I make a promise, I like to keep it.’
Ruth knew this. It was one of the things she loved about Carlo. He was very honest, and if he said he would do something he always did it.
Ruth was always surprised that Carlo had married her.
She didn’t think she was very pretty. Not like the Italian girls he knew, and she hated her red hair.
Carlo promised her he didn’t like women just because they looked good and dressed nicely.
‘One of the things I like about people from Britain,’ he said, ‘is they don’t worry about fashion. Not like Italian women.’
Carlo loved everything to do with Britain: the sense of humour, the green fields, the people, even the food and the weather!
The only reason he stayed in Italy was because he had a good job as a surveyor. But Stephany was from Britain and she looked good as well. Ruth felt jealous of her.
She didn’t say anything more to Carlo about it. She went to bed. She heard Carlo go out. He had probably gone for a drink at the bar.
Later on, towards midnight, she heard him come in again. The bedroom door opened. Carlo came in and sat on the bed next to her.
‘Listen,’ he said, taking Ruth’s hand. ‘You mustn’t worry about Stephany. She’s just a good friend. You are the only person I love.’
Ruth looked up. She was crying.
‘And anyway, Stephany is coming with a new boyfriend!’ Ruth put her arms round Carlo.
Perhaps things would be all right if Stephany had her own boyfriend now. She smiled at Carlo.
He was such a lovely man and she wanted to trust him.
She did trust him. The trouble was, she just could not trust Stephany.