دو زوج همدیگه رو میبینن

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: فقط دوست های خوب / فصل 6

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

دو زوج همدیگه رو میبینن

توضیح مختصر

کارلو و خانواده‌اش میان تا با استفانی و مکس برن غذا بخورن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

دو زوج همدیگه رو میبینن

روز بعد، استفانی و مکس صبحانه رو در بار خوردن. راه خیلی کمی از آپارتمانشون تا اونجا بود. کیک و قهوه خوردن. بعد رفتن در ساحل پایین روستا شنا کنن.

مکث گفت: “قطعاً مکان ایده‌آل برای تعطیلات‌مونه.”

“بهت که گفتم!” استفانی گفت:

مکس گفت: “و اگه پول همچین جایی رو می‌دادیم پول خیلی زیادی میشد.” ولی استفانی داشت بیکینیش رو می‌پوشید و جواب نداد.

“بیا شنا کنیم.”

به مکس گفت:

قبل از اینکه مکس بفهمه، استفانی دویده بود توی آب و داشت توی دریا شنا می‌کرد.

آب آبی شفاف و ژرف بود. هرچند مکس انتخاب کرد نزدیک ساحل شنا کنه. در آب‌های عمیقی که نمی‌شناخت احساس امنیت نمی‌کرد.

چند تا پسر محلی داشتن از روی صخره‌ها شیرجه میزد. خیلی سلامت و تندرست به نظر می‌رسیدن، انگار هر روز زیر آفتاب می‌نشستن و شیرجه میزدن و شنا می‌کردن. مکس به پوست انگلیسی سفیدش فکر کرد و خجالت کشید.

استفانی مثل یه ماهی شنا می‌کرد. زیاد طول نکشید که اون هم از یک صخره بلند بالا رفت.

“بیا این بالا!”پایین به طرف مکس داد کشید:

مکس بالا بهش نگاه کرد. بدن سالم و دوست‌داشتنی داشت.

به سمت بالا داد کشید: “من همینجا میمونم.” فکر کرد صدای خنده‌ی یکی از پسرها رو شنید.

وقتی استفانی به نرمی شیرجه زد توی آب، تماشاش کرد. به طرف مکس شنا کرد و دستش رو گرفت.

“از شیرجه زدن میترسی!” خندید. “بیا، می‌خوام شیرجه زدنت رو ببینم.”

مکس گفت: “نه. گرسنمه. بیا بریم کمی ناهار بخوریم. متوجه یکی از بارها شدم که بشقاب‌های بزرگ پاستا داشتن.”

استفانی گفت: “اسمش تراتوریاست، رستوران. بله، ایده‌ی خوبیه. بعد از این همه شنا واقعاً گرسنمه!”

کمی بعد لباس پوشیده بودن و در تراتوریا نشسته بودن. آدم‌ها غذاهای زیادی سفارش می‌دادن، هر چند تازه ساعت یک بود.

“آدم‌ها اینجا زیاد غذا می‌خورن.”مکس گفت:

استفانی گفت: “ما در انگلیس فراموش کردیم چطور خوب غذا بخوریم. ایتالیایی‌ها عاشق غذاهاشون هستن. فکر کن، ما تو خونه فقط ساندویچ می‌خوریم.”

مکس با لبخند گفت: “ولی اینجا اسپاگتی، شراب و استیک هست. اینجا جای فوق‌العاده‌ایه.” ادامه داد: “آفتاب، دریای تمیز، رستورا‌های خوب. خیلی باهوش بودی که اینجا به ذهنت رسید. منتظرم کارلو و روث رو ببینم تا بتونم به طور شکل مناسبی ازشون تشکر کنم.”

ولی مکس کمی هم نگران این بود که کارلو شبیه یکی از اون پسرهای توی ساحل باشه یه ایتالیایی خوش‌قیافه با پوست قهوه‌ای و ماهیچه‌های قوی.

بعدتر، بعد از نهار مفصل و قهوه خوب به آپارتمان برگشتن. پیغامی از طرف مادر کارلو بود و می‌گفت کارلو زنگ زده. میخواست همشون با هم برن پیتزا بخورن.

پیرزن به استفانی گفت: “ساعت هفت میاد آپارتمان شما.”

مکس در حالی که میرفت پشت استفانی تا دست‌هاش رو دورش حلقه کنه، گفت: “همم،

دیدن دوست‌های ایتالیاییت خوب میشه.”

استفانی گفت: “بله.” ولی صورتش رو که توی آینه می‌دید نگران به نظر می‌رسید.

“چی شده؟مکس پرسید:

نمی‌خوای اونا رو ببینی؟”

استفانی گفت: “البته که می‌خوام. می‌خوام کارلو رو ببینم. مثل برادرمه، ولی از روث مطمئن نیستم. زیاد نمی‌شناسمش.”

ازش میترسی؟” مکس پرسید: “

بترسم؟ نه!

استفانی سریع گفت: “

فقط نمی‌شناسمش، همین. و میدونی که زن‌های بچه‌دار ممکنه خسته‌کننده باشن.”

“خسته‌کننده؟

مکس که تعجب کرده بود، گفت:

مطمئناً بعضی‌ها هستن و بعضی‌ها نیستن درست مثل آدم‌های بدون بچه.”

ولی استفانی دست‌های مکس رو کنار زد و رفت توی حموم تا دوش بگیره.

از حموم گفت: “اگه میخوایم امشب باهاشون غذا بخوریم باید آماده بشم.” و در بسته شد.

مکث رفت بالکن و روی یک صندلی نشست. گرمای آفتاب رو روی صورتش حس کرد و صداهای روستای اطرافش رو شنید. چشم‌هاش رو بست.

با صدای یک نفر که در آپارتمان رو می‌زد از خواب عمیق بیدار شد. بالا رو نگاه کرد و به این فکر کرد که استفانی کجاست. نتونست استفانی رو ببینه بنابراین رفت و در رو باز کرد.

یک مرد ایتالیایی با قد متوسط و خوش پوش با چهره‌ی دوستانه و عینکی جلوی در ایستاده بود. شلوار و پیراهن سفید تمیز پوشیده بود و دور شونه‌هاش یه پلیور انداخته بود. کنارش یک زن قد کوتاه مو قرمز با صورت سفید و یک بچه تو بغلش ایستاده بود و یه بچه دیگه به پاهای مادرش گرفته بود.

“سیائو!مرد گفت:

من کارلو هستم. این زنم، روثه و تو هم باید مکس باشی.”

مکس لبخند زد و با کارلو دست داد.

مکس فکر کرد: “خوب، لازم نیست نگران این باشم که کارلو از من خوش‌قیافه‌تره. فکر می‌کنم من خیلی خوش‌قیافه‌تر از اونم!”

کارلو خوب به نظر می‌رسید، ولی شبیه پسرهای توی ساحل نبود. شبیه یه مرد ساده‌ی خانواده بود. احتمالاً زیاد پاستا خورده بود و زیاد هم ورزش نمی‌کرد!

وقتی خانواده وارد آپارتمان شدن، در حمام باز شد و استفانی اومد بیرون و خیلی جذاب‌تر از اونی به نظر می‌رسید که مکس تا الان دیده بود. یه لباس مشکی کوتاه پوشیده بود که باعث شده بود خیلی باریک به نظر برسه با کفش‌های پاشنه بلند مشکی. پوستش از آفتاب و دریای صبح قهوه‌ای شده بود و موهاش مثل شیشه می‌درخشیدن. با آرایشی که کرده بود زیبا به نظر می‌رسید. مکس وقتی به این طرف اتاق اومد و دست کارلو رو گرفت و از گونه‌اش بوسید تماشاش کرد. مکس به این فکر می‌کرد که روث چه احساسی داره.

درست همون موقع بچه‌ی توی بغل روث شروع به گریه کرد

و روث رفت اتاق خواب تا بهش شیر بده.

“بریم بار؟”

استفانی در حالی که از یک مرد به اون یکی نگاه می‌کرد و از این حقیقت که هر دو بهش نگاه می‌کنن، لذت می‌برد، گفت

مکس گفت: “یه دقیقه صبر کن. روث به بچه شیر میده، یادت هست؟”

استفانی گفت: “آه، میتونه اونجا ما رو پیدا کنه. شیر دادن به بچه زیاد طول میکشه.”

“چرا تا منتظریم اینجا یه نوشیدنی نمی‌خوریم؟”مکس گفت:

زیاد چیزی از بچه‌داری نمی‌دونست، ولی فکر می‌کرد سخته فقط به خاطر اینکه بچه‌ داری از بعضی چیز‌ها کنار بذارنت.

کارلو گفت: “خیلی‌خب،

امیدوارم اینجا رو دوست داشته باشید. تا در آپارتمان من هستید خونه‌ی شماست.”

مکس گفت: “بله،

خیلی لطف کردید. خیلی ممنونم.”

کارلو به استفانی نگاه می‌کرد، وقتی گفت: “من همیشه گفتم استفانی هر وقت دلش بخواد می‌تونه در آپارتمان من بمونه. و البته از اونجایی که تو هم دوست اونی تو هم خوش‌ اومدی.” استفانی به کارلو لبخند زد.

کمی بعد روث از اتاق خواب بیرون اومد. کنار استفانی رنگش سفید و خسته به نظر می‌رسید و از نشستن روی تخت خط‌هایی روی لباس‌هاش - دامن کتان و تیشرت زرد - افتاده بود.

نوشیدنی می‌خوای؟مکس ازش پرسید: “ و روث بهش لبخند زد.

“بیاید،

بیاید بریم! میتونیم در بار نوشیدنی بخوریم.” و همه رو به طرف در راهنمایی کرد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

The two couples meet

The next day, Stephany and Max ate breakfast in the bar. It was only a short walk from their flat. They are cakes and drank coffee. Then they went to swim at the beach at the bottom of the village.

‘This certainly is an ideal place for our holiday,’ said Max.

‘I told you!’ said Stephany.

‘And if we had paid for a place like this it would have cost a lot of money,’ Max said. But Stephany was changing into her bikini and didn’t answer.

‘Let’s swim!’ she called to Max. Before he knew it, she had run into the water and was swimming out to sea.

The blue water was clear and deep. However, Max chose to swim close to the beach. He didn’t feel safe in deep water he didn’t know.

Some local boys were diving off the rocks. They looked very healthy, as if they spent every day sitting in the sun, diving and swimming. Max thought of his white English skin and felt shy.

Stephany swam like a fish. Before long, she too had climbed the high rocks.

‘Come up here!’ she called down to Max. Max looked up at her. She had a lovely healthy body.

I’ll just stay here,’ he called up. He thought he heard one of the boys laugh.

He watched as Stephany dived smoothly into the water. She swam up to him and took his hand.

‘You’re frightened to dive!’ she laughed. ‘Come on, I want to see you dive.’

‘No,’ said Max. ‘I’m hungry. Let’s go and get some lunch. I noticed one of those bars did large plates of pasta!’

‘That’s the trattoria - the restaurant,’ said Stephany. ‘Yes, that’s a good idea. I’m really hungry after all this swimming!’

Soon they were dressed and sitting in the trattoria. People were ordering big meals, even though it was only one o’clock.

‘People eat a lot at lunchtime here!’ Max said.

‘We’ve forgotten how to eat well in England,’ said Stephany. ‘Italians love their food. Just think, at home we would just be eating a sandwich!’

‘But here, it’s spaghetti alle vongole, and wine, and steak, said Max, smiling. ‘This is a great place,’ he continued. ‘Sun, clean sea, good restaurants. You were very clever to think of it. I’m looking forward to meeting Carlo and Ruth so I can thank them properly.’

But Max was also a little worried that Carlo might look like one of the boys on the beach, a handsome Italian with brown skin and strong muscles!

They returned to the flat much later, after their big lunch and a good coffee. There was a message from Carlo’s mother, saying Carlo had telephoned. He wanted all of them to go out for a pizza together.

‘He’ll come to your flat at seven o’clock,’ the old woman told Stephany.

‘Hmm,’ said Max, coming up behind Stephany and putting his arms round her. ‘It’ll be good to meet your Italian friends at last.’

‘Yes,’ said Stephany. But her face, which he saw in the mirror, looked worried.

‘What’s the matter?’ Max asked. ‘Aren’t you looking forward to seeing them?’

Of course I am,’ said Stephany. ‘At least, I’m looking forward to seeing Carlo. He’s like my brother, but I’m not so sure about Ruth. I don’t know her very well.’

‘Are you frightened of her?’ asked Max. ‘Frightened? No!’ said Stephany quickly. ‘I just don’t know her, that’s all. And you know women with children can be very boring.’

‘Boring?’ Max said, surprised. ‘Surely, some are boring, and some aren’t, just like people without children?’

But Stephany pushed away from his arms and went into the bathroom to have a shower.

I need to start getting ready if we are eating with them tonight’ she said from the bathroom. And the door shut.

Max went out onto the balcony and sat on a chair. He felt the warm sun on his face, and heard the soft sounds of the village around him. He closed his eyes.

He was woken from a deep sleep by the sound of someone knocking on the door of the flat. He looked up, wondering where Stephany was. He couldn’t see her, so he went and opened the door.

A medium height, well-dressed Italian man with a friendly face and glasses stood at the door. He wore a clean white shirt and trousers, and had a pullover around his shoulders. With him was a small, red-haired woman with a white face and a baby in her arms. Holding onto her legs was a small child.

‘Ciao!’ said the man. ‘I’m Carlo. This is my wife Ruth, and you must be Max.’

Max smiled and shook Carlo’s hand.

‘Well,’ thought Max, ‘I don’t have to worry that Carlo is better-looking than me. I think I’m more handsome than he is!’

Carlo looked nice, but he was nothing like the boys on the beach. He looked like a simple family man. He probably ate too much pasta and didn’t exercise much!

As the family came into the flat, the bathroom door opened and Stephany came out, looking more attractive than Max had ever seen her. She wore a short black dress which made her look very slim and high black shoes.

Her skin was brown from their morning in the sea and sun and her hair shone like glass. And with the make-up she had put on her face she looked beautiful.

Max watched her as she walked across the room and took Carlo’s hand, kissing him on each cheek. Max wondered how Ruth felt.

Just then, the baby in Ruth’s arms began to cry. She went to the bedroom to feed it.

‘Shall we go to the bar?’ said Stephany, looking from one man to the other, enjoying the fact they were both looking at her.

‘Wait a minute,’ said Max. ‘Ruth is feeding the baby, remember?’

‘Oh, she can find us there later,’ said Stephany. ‘She could be a long time feeding.’

‘Why don’t we have a drink here while we wait?’ said Max.

He didn’t know much about having children, but he thought it must be hard to be left out of things just because you had a baby.

‘OK,’ Carlo said. ‘I hope you like it here. While you are in my flat it is your home.’

‘Yes,’ said Max. ‘It’s very kind of you. Thank you very much.

Carlo looked at Stephany as he said, ‘I always said Stephany can stay in my flat whenever she likes. And, of course, since you are her friend, you are also welcome.’ Stephany smiled at Catlo.

Soon after, Ruth came out of the bedroom. She looked white and tired next to Stephany, and there were lines on her clothes, a cotton skirt and a yellow T-shirt, from sitting on the bed.

‘Would you like a drink?’ Max asked her, and she smiled.

‘Come on,’ said Carlo. ‘Let’s go! We can have a drink in the bar.’ And he led them all to the door.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.