بمب

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: عدالت / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

بمب

توضیح مختصر

به علت یک بمب‌گذاری پای راننده‌ی کالسکه‌ی ملکه رو قطع می‌کنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

بمب

“ببینید!جین کول گفت:

داره میاد!”

دو تا آمریکایی به امتداد خیابون نگاه کردن. جمعیت مردم همه جا بود. وسط خیابون سربازها داشتن در پشت اسب‌ها به طرف اونها حرکت می‌کردن. پشت سر اونها یک کالسکه طلایی بود که شش تا اسب سیاه می‌کشیدنش.

جین گفت: “اون پدر منه. اون کالسکه‌سواره مردی که اسب‌ها رو میرونه.”

زن آمریکایی گفت: “عالیه! پدرت داره ملکه رو میاره! عجله کن، هری، از دوربین استفاده کن!”

“دارم استفاده می‌کنم،

شوهرش گفت:

ولی خیلی دوره. نمیتونیم کمی بریم نزدیک‌تر؟”

جین گفت: “میتونیم امتحان کنیم. پشت سرم بیاید!” اون‌ها رو به ورودی پارلمان نزدیک‌تر برد. “کالسکه اینجا توقف میکنه و ملکه پیاده میشه. بعد میره طبقه‌ی بالا تا پارلمان رو برای امسال باز کنه.”

“یه بار یه نفر زیر پارلمان شما بمب نذاشته بود؟ مرد آمریکایی پرسید:

تو مدرسه دربارش خونده بود. گای …

یه چیزی؟”

جین گفت: “گای فاوکس. درسته، در سال ۱۶۰۵

سعی کرد پارلمان رو منفجر کنه. ولی نگران نباشید. امروز اینجا گای فاوکسی وجود نداره.”

به آمریکایی‌ها لبخند زد. دانش‌آموز بود و این هم شغل نیمه وقتش بود که لندن رو به توریست‌ها نشون بده. احساس غرور می‌کرد که پدرش رو که در چنین روز شگفت‌انگیزی راننده‌ی ملکه بود رو به اونها نشون بده.

بعد کالسکه‌ی ملکه با سقف طلایی روشن زیر نور آفتاب از جلوی اونها رد شد.

آدم‌ها همه جا بودن و سعی می‌کردن عکس بگیرن. جین زنی رو با موی قرمز پشت مرد آمریکایی دید که دکمه‌ی دوربینش رو فشار میده. جین فکر کرد: “این احمقانه است فقط میتونه توی این عکس پشت سر آدم‌ها رو ببینه.” زن دوربینش رو با عصبانیت تکون داد به نظر مشکلی داشت. زن آمریکایی در حالی که با خوشحالی می‌خندید جین رو کشید جلو. گفت: “بیا، بیا بریم جلو. از دوربین استفاده کن، هری!”

آلان کول کالسکه رو بیرون پارلمان نگه داشت و آروم اسب‌ها رو نگه داشت و نشست. مردی در کالسکه رو باز کرد و پرنس چارلز و دوک ادینبرا پیاده شدن. بعد ملکه پیاده شد. یک لباس بلند سفید پوشیده بود و کیف طلایی دستش داشت. به آرومی به طرف ورودی ساختمان رفت.

زن مو قرمز گفت: “ببخشید، لطفاً. باید برم نزدیک‌تر.” جین رو کنار زد و دوربین مشکی کوچیکش رو دراز کرد.

جین گفت: “آه، باشه. ولی . خدا!”

صدای ترکیدن بلندی اومد! جین نور روشن سفیدی جلوی چشم‌هاش دید و باد گرم وحشتناک رو روی صورتش احساس کرد. باد انداختش به پشت، و جین با آدم‌های زیاد دیگه‌ای افتاد زمین. لحظه‌ای اونجا دراز کشید، به چیزی فکر نمی‌کرد و چیزی نمیدید.

چشم‌هاش باز بودن ولی چیزی نمی‌دید. فقط …

آسمون آبی. چیزی نمی‌شنید. فقط …

سکوت. بدنش احساس دردی نمی‌کرد. ولی بوی چیزی می‌اومد. دود.

دود؟فکر کرد:

نمی‌فهمم. چرا دود؟ و این آسمون آبی. کجام؟

بعد جیغ و داد شروع شد.

جیغ و داد بلند و وحشتناک بود. به نظر صدای آدم نمی‌رسید. همینطور ادامه داشت.

جین دستی جلوش روی زمین دید. دست خونی یک مرد. و شیشه‌ی شکسته. سرش رو تکون داد و شیشه‌ی شکسته، خون و آدم‌هایی که روی زمین دراز کشیده بودن رو همه جا دید. به آرومی بلند شد.

لحظه‌ای فکر کرد همه مردن. همه جا بدن‌هایی بود، ولی کسی تکون نمی‌خورد. بعد مردی دوید اون طرف خیابون و یکی از بدن‌ها تکون خورد.

بدن آدم نبود اسب بود. وقتی تکون می‌خورد، جیغ می‌کشید. اسب سعی کرد بلند شه، ولی نتونست، چون فقط سه تا پا داشت. همه جای اسب خونی بود و یه تیکه چوب بزرگ تو شکمش بود.

کالسکه‌ی ملکه هزار تکه شده بود و چوب و پارچه و بدن همه جا افتاده بود. بدن‌ها شبیه عروسک‌های شکسته بودن.

“بابا! جیغ کشید:

وای خدا- پدرم!”

با سرعت به طرف کالسکه دوید. پلیسی با دست خونی سعی کرد جلوش رو بگیره، ولی جین پلیس رو کنار زد.

“پدر من اونجاست!”داد کشید:

اول نتونست پیداش کنه. آدم‌های زیادی اونجا افتاده بود و خون هم زیاد بود! اسب رو وسط استخر بزرگی از خون دید که سعی می‌کرد رو پای جلوییش بایسته. از دماغ و شکم اسب خون میومد و زیر پاهای پشتی چیزی که شبیه …

یه تن. یه مرد. “پدر!”

آلان کول پوشیده از خون بود و صورتش به سفیدی کاغذ. وقتی جین رو دید، چشم‌هاش رو باز کرد و جیغ کشید. “پام! پامه- اسب رو از روی پام بلند کن!”

پاش زیر پشت اسب بود که داشت وحشیانه تکون میخورد و سعی میکرد بلند بشه. هر بار که اسب تکون میخورد، می‌افتاد روز پای آلان کول و اون هم جیغ میکشید.

جین دوید و اسب رو کنار زد، ولی اسب خیلی بزرگ و سنگین بود. از دمش کشید، ولی فایده‌ای نداشت. اسب سعی می‌کرد بلند بشه و دوباره افتاد رو پای پدرش. جین میتونست صدای شکستن استخوان‌های پدرش رو بشنوه. بعد یک پلیس اومد و پای اسب رو گرفت. جین دمش رو گرفت و یه پلیس دیگه بازوهای آلان رو گرفت جین و پلیس اول اسب رو به یک طرف کشیدن، در حالی که پلیس دوم آلان رو آزاد می‌کرد. اسب فریاد کشید، از روی شونه‌ی جین زد و مُرد.

جین با آمبولانس همراه پدرش به بیمارستان رفت. آدم‌های زیادی اونجا بودن. صدای گزارشگری رو می‌‌شنید که با تلفن با دفترش حرف میزد.

گفت: “پنج نفر-

پنج نفر مردن و حدود چهل نفر به شدت آسیب دیدن. یک بمب بود- باید کار تروریست‌ها باشه. ولی ملکه در سلامته. داخل پارلمان بود با شوهرش و شاهزاده چارلز و …”

“ملکه‌ی لعنتی مهم نیست!جین فکر کرد:

پدر من چی؟”

دکترها آلان رو از جین دور کردن و جین مجبور شد بشینه و منتظر بمونه. شونه‌اش درد میکرد، ولی بد نه. بعد، حدوداً ۴ ساعت بالا و پایین قدم زد، قهوه خورد و فکر کرد چرا؟

چرا باید سعی کنی ملکه رو بکشی چه کمکی به کسی میکنه؟ چرا توریست‌ها و سربازان بیرون پارلمان رو بکشی؟ چرا سعی کنی پدر من رو بکشی؟

پدر جین براش مهم‌ترین شخص دنیا بود. وقتی سرباز بود، جین همراهش دور دنیا سفر کرده بود،

بهش یاد داده بود از کوه‌ها بالا بره، مبارزه جودو رو پیروز بشه، اسب‌سواری و قایق‌رانی کنه. پدری عالی بود حالا فکر می‌کرد ممکنه بمیره.

نیمه شب یک دکتر هندی جوون به دیدن جین اومد. خسته و جدی بود. با ناراحتی به جین نگاه کرد.

“خبر بدیه، مگه نه؟جین گفت:

مرده؟”

دکتر گفت: “نه، دوشیزه کول. جون پدرت رو نجات دادیم،

ولی متأسفانه … “

تردید کرد.

“بله؟ پس چی شده؟ بهم بگید، لطفاً!”

“متأسفانه پاشو از دست داده. بدجور شکسته بود مجبور شدیم پاش رو ببریم.”

“وای خدای من!” جین یک‌مرتبه نشست. “پاش رو بریدید!” به دکتر خیره شد و فکر کرد: بابا دیگه هیچ وقت قادر نخواهد بود از کوه بالا بره، یا اسب‌سواری و قایقرانی کنه. مرد بیچاره! بدتر از مردنه! شروع به گریه کرد.

دکتر گفت: “خیلی متأسفم، دوشیزه. مجبور شدیم این کار رو بکنیم برای نجات جونش. یک پای مصنوعی به پاش می‌بندیم. یاد میگیره ازش استفاده کنه. حداقل زنده است…”

“بله، گمون می‌کنم.” بالا رو نگاه کرد. “متأسفم، دکتر. مطمئنم شما هر کاری از دستتون برمی‌اومد انجام دادید. میتونم الان ببینمش؟”

“بله، البته. پرستار نشونت میده …”

آلان کول آروم روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود. صورتش به سفیدی ملافه‌های روی تخت بود، ولی وقتی جین وارد شد، چشم‌هاش رو به آرومی باز کرد. جین یکی از دست‌هاش رو در دستش گرفت. دستش مثل یخ سرد بود.

“جین؟ حالت خوبه؟”

“من؟ من خوبم، بابا. و تو هم حالت خوب میشه، مگه نه؟ دکتر بهم گفت.”

پدرش چشم‌هاش رو بست و مدت طولانی جواب نداد. جین فکر کرد شاید دوباره خوابیده. بعد خیلی آروم آلان گفت: “کنارم بمون، جین.”

“البته، بابا. من جایی نمیرم.” جین روی صندلی کنار تخت نشست. “حالا بخواب.”

پدرش چشم‌هاش رو بست و پرستار به جین لبخند زد. “یه فنجون چای میخوای، خانوم؟”

جین گفت: “بله، لطفاً. قراره شبی طولانی بشه.” دست پدرش رو گرفت و پدرش رو در خواب تماشا کرد. جین فکر کرد: الان خوشحال به نظر میرسه. مثل یه نوزاد.

روز بعد، دکتر در مورد پاش به آلان گفت. جین کنار تخت نشست و وقتی پدرش به این خبر گوش میداد دستش رو گرفت. چیزی نگفت، ولی اشک به چشم‌هاش اومد.

دکتر گفت: “خیلی متأسفم، آقای کول. ولی مجبور بودیم این کار رو بکنیم. پات از ۴۰ جا شکسته بود و خون زیادی از دست داده بودی. خیلی خوش‌شانسی که زنده موندی.”

“خوش‌شانسم؟! آلان کول با عصبانیت گفت:

این چیه؟ لعنت بهش، مرد دیگه نمیتونم راه برم.”

“چرا میتونی، آقای کول. برات پای مصنوعی داریم. خیلی خوبه مثل پای معمولی عمل می‌کنه. هیچ کس زیر شلوار نمیبینه.”

“میتونم باهاش اسب‌سواری یا شنا یا کوهنوردی کنم؟”

“خوب، شاید نه …” دکتر تردید کرد. “ما هر کاری از دستمون بر بیاد براتون انجام می‌دیم، آقای کول باور کنید. حالا این هم چیزیه که بهتون کمک می‌کنه بخوابید. بعداً حس بهتری پیدا می‌کنید.”

جین تمام طول روز در بیمارستان منتظر موند،

چای خورد، روزنامه خوند، غذا خورد و دست پدرش رو وقتی خواب بود گرفت. هیچ کس به دیدار نیومد. مادرش مرده بود و برادرش در استرالیا زندگی می‌کرد. ساعت ۴ پدرش بیدار شد و با چشم‌های درشت و وحشت‌زده به جین نگاه کرد.

“جین؟” گفت:

“بله، بابا.”

“چی شده؟ دکتر گفت یه بمب بود، مگه نه؟ و من پام رو از دست دادم. ولی . یادم نمیاد.”

جین خیلی آروم بهش گفت چی دیده. بعد روزنامه رو با صدای بلند خوند.

۵ نفر مردن و ۴۰ نفر در بیمارستان هستن. یک مرد از کالسکه‌ی ملکه پاش رو از دست داده و سه تای دیگه مردن. ولی ملکه، شاهزاده چارلز و دوک ادینبرا زخمی شدن. دیروز چند تا توریست ایرلندی به بی‌بی‌سی زنگ زدن که بگن بمب رو اونها منفجر کردن. گفتن: “متأسفیم که آدم‌های عادی مردن. قصد ما کشتن ملکه بود، نه اون‌ها. ولی اتفاقات گاهی میفته. ملکه اینبار خوش شانس بود، چون بمب خیلی دیر منفجر شد. ولی ملکه باید هر بار شانس بیاره،

ما فقط یک بار.”

“خدای من! آلان گفت:

حرومزاده‌ها! کی …

کی مرده؟”

جین گفت: “یه پلیس، یه توریست، و سه تا کالسکه‌سوار. تو تنها کالسکه‌سواری بودی که نمردی!”

وای نه.

چشم‌های آلان پر از اشک شدن. “ جورج، برنارد، جان مُردن! چه ضرری به ایرلندی‌ها یا هر کس دیگه‌ای رسونده بودن؟ چرا ایرلندی‌ها باید اونها رو با بمب لعنتی‌شون می‌کشتن؟ هیچ عدالتی در این دنیا وجود نداره، داره؟” “ خوب شاید پلیس … “

جین شروع کرد:

“بله، امیدوارم اون حرومزاده‌های قاتل ایرلندی رو بگیرن واقعاً امیدوارم. امیدوارم بندازنشون زندان تا زمان مرگ.

امیدم همینه. به خدا همینه!”

“البته که میگیرن، بابا.” جین به آرومی دست پدرش رو فشار داد. “پلیس الان بیرونه، و دنبال بمب‌گذاران میگرده. قبل از اینکه خیلی طول بکشه اونها رو میگیرن.”

متن انگلیسی فصل

chapter one

Bomb

‘Look!’ Jane Cole said. ‘Here she comes now!’

The two Americans looked along the street. There were crowds of people everywhere. In the middle of the road, soldiers were riding towards them on horseback. Behind them came a golden coach, pulled by six black horses.

‘That’s my father, ‘Jane said. ‘He’s the coachman - the man driving the horses.’

The American woman said, ‘Fantastic! Your father’s driving the Queen! Quick, Harry, use the video camera!’

‘I am using it!’ her husband said. ‘But she’s too far away. Can’t we get a little nearer, Jane?’

‘We can try,’ Jane said. ‘Follow me!’ She took them nearer to the entrance to Parliament. ‘This is where the coach will stop and the Queen will get out. Then she’ll go upstairs to open Parliament for this year.’

‘Didn’t someone put a bomb under your Parliament once?’ the American man asked. ‘I read about that at school. Guy. something?’

‘Guy Fawkes,’ Jane said. ‘In 1605. He tried to blow up Parliament, that’s right. But don’t worry. There’s no Guy Fawkes here today.’

She smiled at the Americans. She was a student, and this was her part-time job - to show tourists round London. She felt proud to show them her father, driving the Queen on a wonderful day like this.

Then the Queen’s coach came past in front of them, the golden roof bright in the sunlight.

There were people everywhere, trying to take photos. Jane saw a woman with red-brown hair behind the American man, pressing the button of her camera. That’s stupid, Jane thought, she can only see the backs of people’s heads there. The woman shook her camera angrily; there seemed to be something wrong with it. The American woman pulled Jane forward, laughing happily. ‘Come on,’ she said, ‘let’s get to the front! Use that video, Harry!’

Alan Cole stopped the coach outside Parliament, and sat there, quietly holding the horses. A man opened the coach door, and Prince Charles and the Duke of Edinburgh got out. Then the Queen got out. She was wearing a long white dress, and carrying a gold handbag. She walked slowly towards the entrance to the building.

‘Excuse me, please,’ the woman with red-brown hair said. ‘I must get closer.’ She pushed past Jane and held out her small black camera.

‘Oh, all right,’ Jane said. ‘But. my God!’

There was a loud BANG! Jane saw a bright white light in front of her eyes, and felt a terrible hot wind on her face. The wind threw her backwards, and she fell to the ground with a lot of other people. For a moment she lay there, not thinking, not seeing.

Her eyes were open but she saw nothing. Only. blue sky. She heard nothing. Only. silence. Her body felt no pain. But she could smell something. Smoke.

Smoke? she thought. I don’t understand. Why smoke? And this blue sky. Where am I?

Then the screaming began.

The screaming was high and loud and terrible. It didn’t sound human. It went on and on and on.

Jane saw a hand in front of her, on the ground. A man’s hand with blood on it. And broken glass. She moved her head and saw broken glass everywhere, and blood, and bodies lying on the ground. She stood up slowly.

For a moment she thought everyone was dead. There were bodies everywhere, but no one was moving. Then a man ran across the road, and one of the bodies moved.

The body wasn’t human; it was a horse. As it moved, it screamed. The horse tried to stand up, but it couldn’t, because it only had three legs. There was blood all-round the horse, and a big bit of wood in its stomach.

The Queen’s coach was broken into a thousand pieces, and there were bits of wood and clothes and bodies everywhere. The bodies looked like broken dolls.

‘Dad!’ she screamed. ‘Oh God - my father!’

She ran quickly towards the coach. A policeman with a bloody hand tried to stop her, but she pushed him away.

‘My father’s over there!’ she screamed.

At first she couldn’t find him. There were so many bodies - and so much blood! She saw the horse in the middle of a great lake of blood, trying to get up on its front leg. There was blood coming from the horse’s nose and stomach - and under the back legs, something that looked like.

A body. A man. ‘Father!’

Alan Cole was covered with blood and his face was as white as paper. When he saw Jane, he opened his eyes and screamed. ‘It’s my leg! My leg - get this horse off me!’

His leg was under the back of the horse, which was moving wildly, trying to get up. Each time the horse moved, it fell on Alan Cole’s leg, and he screamed.

Jane ran and pushed the horse but it was too big, too heavy. She pulled its tail but that was no good. It tried to get up and fell on her father’s leg again, twice. She could hear his bones breaking. Then a policeman came and held the horse’s leg. Jane held its tail, and another policeman held Alan’s arms. Jane and the first policeman pulled the horse to one side, while the second policeman pulled Alan free. The horse screamed, kicked Jane on the shoulder, and died.

Jane went in the ambulance with her father to the hospital. There were lots of people there. She heard a reporter talking on the telephone to his office.

‘Five,’ he said. ‘Five dead, and about thirty are very badly hurt. It was a bomb - it must be terrorists. But the Queen is safe. She was inside Parliament with her husband and Prince Charles and.’

‘Never mind the bloody Queen!’ Jane thought. ‘What about my father?’

The doctors took Alan away from Jane, and she had to sit and wait. Her shoulder was hurt, but not badly. For nearly four hours she walked up and down, drank coffee, and thought: why?

Why try to kill the Queen - how will that help anyone? Why kill tourists and soldiers outside Parliament? Why try to kill my father?

Jane’s father was the most important person in the world to her. When he was a soldier, she had travelled around the world with him. He had taught her to climb mountains, win judo fights, ride horses, sail boats - he was a great father. Now, she thought, he may be dead.

At midnight, a young Indian doctor came to see her. He was tired and serious. He looked at her sadly.

‘It’s bad news, isn’t it?’ Jane said. ‘Is he dead?’

‘No, Miss Cole,’ the doctor said. ‘We have saved your father’s life. But I am afraid.’ He hesitated.

‘Yes? What then? Please - tell me!’

‘I am afraid he has lost his leg. It was too badly broken - we had to cut it off.’

‘Oh my God!’ Jane sat down suddenly. ‘You cut his leg off!’ She stared at the doctor and thought: Dad will never be able to climb or ride or sail again. Oh, poor man! It’s worse than being dead! She began to cry.

‘I’m very sorry, miss,’ the doctor said. ‘We had to do it, to save his life. He’ll get an artificial leg. He’ll learn to use it. At least he’s alive.’

‘Yes, I suppose so.’ Jane looked up. ‘I’m sorry, doctor. I’m sure you did your best. Can I see him now?’

‘Yes, of course. The nurse will show you.’

In the hospital bed, Alan Cole lay quietly. His face was as white as the sheets on the bed, but when Jane came in, he opened his eyes slowly. Jane took one of his hands in hers. The hand was cold, like ice.

‘Janie? Are you all right?’

‘Me? I’m fine, Dad. And you’re going to be OK too, aren’t you? The doctor told me.’

He closed his eyes, and for a long time he didn’t answer. Perhaps he’s asleep again, Jane thought. Then, very quietly, Alan Cole said, ‘Stay with me, Janie.’

‘Of course, Dad. I’m not going anywhere.’ Jane sat down on a chair beside the bed. ‘You sleep now.’

Her father closed his eyes, and the nurse smiled at Jane. ‘Would you like a cup of tea, miss?’

‘Yes, please,’ Jane said. ‘It’s going to be a long night.’ She held her father’s hand, and watched him sleeping. He looks happy now, she thought. Like a baby.

Next day, the doctor told Alan about his leg. Jane sat by the bed and held his hand while he listened. He didn’t say anything, but tears came into his eyes.

‘I’m very sorry, Mr Cole,’ the doctor said. ‘But we had to do it. Your leg was broken in forty places, and you lost a lot of blood. You’re lucky to be alive.’

‘Lucky!’ Alan Cole said angrily. ‘With this? Damn it, man, I’ll never walk again!’

‘Oh yes, you will, Mr Cole. We’ll get you an artificial leg. They’re very good - they move like an ordinary leg. No one will see it under your trousers.’

‘And will I be able to ride horses with it, or swim, or climb mountains?’

‘Well, perhaps not.’ The doctor hesitated. ‘We’ll do our best for you, Mr Cole, believe me. Now, here’s something to help you sleep. You’ll feel better later.’

All day, Jane waited in the hospital. She drank tea, read newspapers, had a meal, and held her father’s hand as he slept. No one came to visit. Her mother was dead, and her brother lived in Australia. At four o’clock her father woke up, and looked at her with big frightened eyes.

‘Janie?’ he said.

‘Yes, Dad.’

‘What happened? The doctor said there was a bomb, didn’t he? And I lost my leg. But. I can’t remember.’

Very quietly, Jane told him what she had seen. Then she read the newspaper aloud.

Five people have died, and forty are in hospital. One man from the Queen’s coach lost a leg, and the other three are dead. But the Queen, Prince Charles, and the Duke of Edinburgh were not hurt. Yesterday some Irish terrorists rang the BBC to say they exploded the bomb. ‘We are sorry that ordinary people died,’ they said. ‘We meant to kill the Queen, not them. But accidents happen sometimes. The Queen was lucky this time, because the bomb exploded too late. But she has to be lucky every time. We only have to be lucky once.’

‘My God!’ Alan said. ‘The bastards! Who. who died?’

‘One policeman, a tourist, and three coachmen,’ Jane said. ‘You were the only coachman who didn’t die.’

‘Oh no.’ Alan’s eyes were filled with tears. ‘George, Bernard, John - dead! What harm had they ever done to the Irish, or to anyone? Why did the Irish have to kill them with their bloody bomb? There’s no justice in this life, is there?’ ‘Well, perhaps the police will.’ Jane began.

‘Yes, I hope they catch those murdering Irish bastards, I really do. I hope they lock them in prison until they die.

That’s what I hope. By God, I do!’

‘Of course they will, Dad.’ Jane stroked her father’s hand softly. ‘The police are out there now, looking for the bombers. They’ll catch them, before too long.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.