"باید حرفم رو باور کنید!

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: عدالت / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

"باید حرفم رو باور کنید!

توضیح مختصر

جین کو رو می‌کشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

“باید حرفم رو باور کنید!”

وقتی آلان به پلیس زنگ زد، کارآگاه هال بلافاصله به بیمارستان اومد و بازرس لی رو هم آورده بود. به داستان آلان گوش دادن بعد مدتی بیرون در حرف زدن. بعد برگشتن داخل.

بازرس لی گفت: “خیلی‌خب، آقای کول. کارآگاه‌ها حالا خونه‌ی بوواتر گاردنز و آپارتمان دختر شما رو می‌گردن. من به پلیس در بندرها و فرودگاه‌های مختلف هم خبر دادم. امکان داره آدم‌رباها سعی کنن دخترتون رو از کشور خارج کنن.”

“آه، خدای من.” آلان صورتش رو گرفت تو دست‌هاش. “احتمالاً الان مرده. دیگه نمی‌بینمش.”

بازرس گفت: “بیاید امیدوار باشیم که اینطور نباشه. حالا بیاید دوباره درباره این زن آنا حرف بزنیم. چرا فکر می‌کنید اون تروریسته؟”

آلان دوباره توضیح داد. دیدار شب قبل از بمب‌گذاری از میوز، ۱۰ دقیقه وقتی آنا همراهش نبود، تماس تلفنی، اینکه بهش گفت نباید حرف بزنه، وگرنه جین میمیره. حرف زدن به طور واضح سخت بود، برای اینکه خیلی عصبانی بود و می‌ترسید. شروع به گریه کرد. گفت: “فایده‌ای نداره. جین میمیره.”

بازرس گفت: “سعی کنید آروم بمونید، آقای کول. میدونید، مطمئن نیستیم این آنا تروریست باشه. دو تا مردی که بمب رو در کالسکه گذاشتن رو دستگیر کردیم.

در حقیقت یکی از اونها امروز صبح اعتراف کرده. اون یکی هم به زودی اعتراف میکنه.”

“ولی اونها آدم‌های اشتباهی هستن- باید باشن! اگه اونها قاتل هستن، چرا آنا به من زنگ زد؟ چرا میگه اگه در موردش سکوت نکنم دخترم رو میکشه؟”

“مطمئنید پشت تلفن صدای آنا بود؟”

“البته که مطمئنم. و اون یکی هم صدای جین بود. صدای دختر خودم رو می‌شناسم، مگه نه؟” آلان داد کشید:

بازرس به آرومی گفت: “همم …

حالا، دختر شما. فکر می‌کنید از شنیدن خبر آنا ناراحت شد؟ گاهی دخترها دوست ندارن پدرشون دوست دختر داشته باشه. شاید از دستتون عصبانی بود.”

“نه،

زیاد نه. خوب، شاید کمی.”

“آقای کول، من چیزهای خیلی عجیبی در شغلم دیدم، و بیشترشون به خاطر بحث‌های خانوادگی بودن. می‌دونید، ممکنه اصلاً دخترتون رو ندزدیده باشن. شاید از دست شما عصبانیه و می‌خواد شما دیگه آنا رو نبینید. شاید- قبلاً دیدم که این اتفاق افتاده- از یه دوستش خواسته به شما زنگ بزنه و تظاهر کنه آناست …”

“نه!آلان داد کشید:

جین همچین دختری نیست! ترسیده بود می‌تونستم از پشت تلفن ترس رو در صداش بشنوم. آنا اون رو دزدیده! شما باید حرفم رو باور کنید!”

همون لحظه یک کارآگاه دیگه اومد داخل و آروم با بازرسی لی صحبت کرد و اون هم بلافاصله بلند شد و از اتاق خارج شد. وقتی برگشت، صورتش جدی بود.

به آلان گفت: “خونه بوواتر گاردنز خالیه.

دو نفری که اونجا زندگی می‌کردن صبح روز بمب‌گذاری از اونجا رفتن. چیز به درد بخوری در آپارتمان دختر شما پیدا نکردیم، ولی کیف دستیش رو با کلیدهای آپارتمانش که توش بود پیدا کردیم. به نظر می‌رسه عجیبه که بدون برداشتن کیفش از خونه خارج بشه. مگه نه؟”

آلان زمزمه کرد: “کجاست؟ می‌تونید پیداش کنید؟”

بازرس گفت: “اگه دختر شما رو ربوده باشن، میتونه هر جایی باشه. تنها امید ما این هست که آدم‌رباها دوباره با شما تماس بگیرن. بعد ما میتونیم بفهمیم تماس از کجا میاد الان داریم تلفنی رو برای شما تعبیه می‌کنیم و دو تا پلیس تمام شب اینجا پیش شما می‌مونن. اگه آنا زنگ بزنه، کاری کنید صحبت کنه. بهش بگید هیچی به پلیس نگفتید و بخواید با جین حرف بزنید. بگید باید صداش رو بشنوید.”

تلفن رو گذاشتن روی میز کنار تخت آلان. آلان به تلفن خیره شد و با خودش تکرار می‌کرد:

باید صداشو بشنوم. باید صداشو بشنوم.

جین رو در یک اتاق خواب کوچیک گذاشتن و پاهاشو باز کردن و کیسه رو از روی سرش برداشتن،

ولی دست‌هاش رو از پشت بستن و بعد اونها رو به انتهای تخت بستن.

آنا گفت: “تا اون دو تا مرد برن زندان اینجا میمونی. هر روز یک عکس از تو با روزنامه‌ی امروز رو می‌فرستیم برای پدرت تا بهش نشون بدیم هنوز زنده‌ای.”

“بعد چی؟”

آنا گفت: “بعد . می‌بینیم. شاید اگه پدرت پسر خوبی باشه، اجازه بدیم بری. اگه تو هم ساکت بمونی.”

ولی جین صورت کو رو نگاه می‌کرد. فکر کرد: اون نمیزاره من برم. هرگز. اگه فرار نکنم، اینجا میمیرم.

وقتی از اتاق خارج شدن، در تاریکی دراز کشید و به این فکر می‌کرد که چطور میتونه فرار کنه. فکر کرد: نمیخوام بمیرم. و برای بابا چقدر وحشتناک میشه اگه اینها من رو بکشن. و بعد اون دو تا مرد ایرلندی بی‌گناه هم هستن که سی سال به خاطر کاری که نکردن می‌افتن زندان.

اون کو حرومزاده منو میکشه. باید سعی کنم فرار کنم. مجبورم.

ساعت‌ها سعی کرد دست‌هاش رو باز کنه، ولی غیر ممکن بود. طناب فقط بیشتر مچ دستش رو اذیت میکرد،

ولی حداقل می‌تونست دست‌هاش رو به بالا و پایین در انتهای تخت کهنه و قدیمی حرکت بده. بعد یک بار حوالی صبح طناب رو محکم به تخت کشید، ولی پاره نشد. به جاش چیزی دستش رو اذیت کرد و فکری به ذهنش رسید.

این چیز میتونه طناب رو هم ببره؟

طناب رو در انتهای تخت بالا و پایین کرد. خیلی سخت بود، برای اینکه نمی‌دید چیکار داره می‌کنه. سه بار دستش رو برید و روی طناب خونی شد. ولی تا صبح طناب پاره شد. دست‌هاش آزاد بودن! حالا چی؟

در رو امتحان کرد، ولی در قفل بود. میتونست از طبقه‌ی پایین صدای رادیو بشنوه و بوی قهوه رو حس کنه. حداقل یکی از اونها توی خونه بود.

بعد فکری به ذهنش رسید. روی تخت دراز کشید و طناب رو پشتش دور مچ‌هاش مرتب کرد. بعد جیغ کشید: “هی! شما! قاتل‌های تروریست! همین الان بیاید بالا! تشنمه! بیاید اینجا و بهم نوشیدنی بدید!”

چند دقیقه بعد شنید که یک نفر داره از پله‌ها بالا میاد.

پرستار گفت: “صبحانه، آقای کول. مثل پسر خوب بخور، بعد حالت خوب میشه.” لبخند زد.

آلان فکر کرد: من بچه نیستم. وای خدا من پدری هستم که بچه‌اش رو از دست داده! تخم‌مرغ و گوجه‌ها رو کنار زد و قهوه تلخ رو خورد.

پلیس زن در صندلی راحتی بیدار شد و به روشنی لبخند زد. “خوب ،هیچکس تماس نگرفته، آقای کول. شاید دخترتون در یک پارتی شبانه بوده و امروز صبح میاد دیدنتون.”

آلان به شکل درمونده‌ای بهش خیره شد. کل شب چشم‌هاش رو نبسته بود. پس پلیس حرفش رو باور نمی‌کرد. فکر می‌کردن چون پاش رو از دست داده دیوونه شده. به تلفنی که زنگ نمیزد خیره شد.

زنگ بزن، لعنتی! زنگ بزن!

کو وارد شد و یک فنجان قهوه در دستش داشت. کت نپوشیده بود، بنابراین جین می‌تونست تفنگ رو زیر بغلش ببینه. گفت: “سر و صدا به پا نکن، وگرنه پشیمون میشی.”

جین بهش نگاه کرد. به آرومی گفت: “ای مرد احمق کوچولو!” و وقتی کو با عصبانیت اومد جلو، جین دست‌هاش رو از طناب پشتش آزاد کرد و پرید روش. با یک دست سرش رو کشید پایین و با دست دیگه فنجون رو ازش گرفت و قهوه داغ رو ریخت روی صورتش. بعد محکم از شکمش لگد زد.

“آه! لعنت بهت … “

کو افتاد روی زمین و سعی کرد قهوه‌ی داغ رو از چشم‌هاش پاک کنه. جین بلافاصله پرید روش

و زانوهاش رو محکم گذاشت روی شکمش و با انگشت‌هاش سعی کرد تفنگ رو از زیر بغلش در بیاره. ولی دست کو اول تفنگ رو پیدا کرد. جین سعی کرد تفنگ رو از دستش در بیاره ولی کو خیلی قوی‌تر از اون بود. با دست دیگه محکم زد از کنار سرش.

جین افتاد جلو. ولی وقتی می‌افتاد سرش رو پایین گرفت و دماغ کو رو گاز گرفت تا دهنش پر از خون شد. کو سعی می‌کرد سرش رو دور کنه .

و تفنگ رو ول کرد.

جین فکر کرد: برش داشتم. واقعاً برش داشتم! بعد کو دوباره محکم از سر جین زد و جین نفهمید چه اتفاقی داره میوفته. کو ازش فاصله گرفت و تفنگ رو به طرف سینه‌اش آورد. سرش بدجور درد میکرد و دهنش پر خون بود ولی تمام مدت انگشت‌هاش سعی می‌کردن از تفنگ استفاده کنن.

چرا شلیک نمیکنه؟

جین فکر کرد:

چیکار کنم کار کنه؟ بعد وقتی کو دوباره جین رو میزد، یک صدای بنگ اومد و یک صدای بنگ دیگه و سومی و چهارمی. جین نمیدونست این صداهای بنگ چی هستن ولی تا میتونست محکم تفنگ رو گرفته بود و پنجمین و ششمین صدای بنگ هم اومد .

و بعد متوقف شد. جین چشم‌هاش رو باز کرد و دید کو دیگه اون رو نمیزنه. دست‌هاش نرم شده بودن و خون از صورتش و گردنش و سینه‌اش میومد زمین خونی بود و نصف سر کو نبود.

جین لرزان بلند شد. “آنا کجاست؟”فکر کرد:

متن انگلیسی فصل

Chapter five

‘You Must Believe Me!’

When Alan phoned the police, Detective Hall came to the hospital quickly, bringing an Inspector Lee with him. They listened to Alan’s story, then talked for a while outside the door. Then they came back in.

‘OK, Mr Cole,’ Inspector Lee said. ‘Detectives are now searching the house in Bowater Gardens and your daughter’s flat. I’ve informed the police at ports and airports too. It’s possible that the kidnappers will try to take your daughter out of the country, you know.’

‘Oh my God.’ Alan held his face in his hands. ‘She’s probably dead. I’ll never see her again.’

‘Let’s hope that’s not true,’ said the Inspector. ‘Now, let’s talk about this woman Anna again. Why do you think she’s a terrorist?’

Again, Alan explained. The visit to the Mews the evening before the bombing; the ten minutes when Anna was not with him; her phone call, telling him not to talk to the police or Jane would die. It was hard to speak clearly because he was so angry and afraid. He began to cry. ‘It’s no good,’ he said. ‘Jane’s going to die.’

‘Try to keep calm, Mr Cole,’ said the Inspector. ‘You see, we’re not sure that this Anna is a terrorist. We have already arrested the two men who put the bomb in the coach.

In fact, one of them confessed to it this morning. The other one will confess soon.’

‘But they’re the wrong people - they must be! If they are the murderers, why did Anna phone me? Why is she saying she’ll kill my daughter if I don’t keep quiet about her?’

‘Are you sure it was Anna’s voice on the phone?’

‘Of course I am! And it was Jane’s voice as well! I know my own daughter’s voice, don’t I?’ Alan shouted.

‘Mmm,’ the Inspector said slowly. ‘Now, your daughter. Was she unhappy to hear about Anna, do you think? Sometimes daughters don’t like their fathers to have girlfriends, you know. Perhaps she was angry with you.’

‘No. Not really. Well, perhaps a bit.’

‘I see some very strange things in my job, Mr Cole, and a lot of them are because of family arguments. It’s just possible, you see, that your daughter hasn’t been kidnapped at all. Perhaps she’s angry with you and wants to stop you seeing Anna. Perhaps - I’ve seen it happen before - she’s asked a friend to ring you and pretend to be Anna.’

‘No!’ Alan shouted. ‘Jane isn’t like that! She was frightened, I could hear it in her voice on the phone. ANNA HAS KIDNAPPED HER! You must believe me!’

At that moment another detective came in and spoke quietly to Inspector Lee, who immediately got up and left the room. When he came back, his face was serious.

‘The house in Bowater Gardens is empty,’ he told Alan.

‘The two people there left on the morning of the bombing. We didn’t find anything useful at your daughter’s flat - but we did find her handbag with her flat keys in it. It seems strange for her to go out without her keys, doesn’t it?’

‘Where is she?’ Alan whispered. ‘Can you find her?’

‘If your daughter has been kidnapped, she could be anywhere,’ the Inspector said. ‘Our only hope is that the kidnappers call you again, and then we can find out where the call came from. We’re fixing up a phone for you now, and there’ll be two policewomen here with you all night. If Anna does phone, keep her talking. Tell her that you have said nothing to the police, and ask to speak to Jane. Say you must hear her voice.’

They put the phone on a table next to Alan’s bed. He stared at it, saying to himself over and over again:

I must hear her voice. I must hear her voice.

They put Jane in a small bedroom, untied her feet, and took the bag off her head. But they tied her hands behind her back, and then tied them to the end of the bed.

‘You’ll stay here until those two men are sent to prison,’ Anna said. ‘Every day we’ll send your father a picture of you with today’s newspaper, to show you’re still alive.’

‘Then what?’

‘Then. we’ll see. Perhaps, if your father is a good boy, we’ll let you go,’ Anna said. ‘If you keep quiet too.’

But Jane was watching Kev’s face. He won’t let me go, she thought. Never. If I don’t escape, I’ll die here.

When they had left the room, she lay in the dark, wondering how she could escape. I don’t want to die, she thought. And how terrible it will be for Dad if they kill me. And then there are those two innocent Irishmen, who will spend thirty years in prison for something they didn’t do.

That bastard Kev’s going to kill me. I’ve got to try to escape. I just have to.

For hours she tried to get free but it was impossible. The rope only hurt her wrists more. But at least she could move her hands, up and down the end of the old bed. Once, towards morning, she pulled the rope hard against the bed, but it didn’t-break. Instead, something cut her hand, and she had an idea.

Could it cut the rope as well?

She moved the rope up and down across the end of the bed. It was very difficult because she couldn’t see what she was doing. Three times she cut herself, and there was blood on the rope. But by early morning, the rope broke. Her hands were free! What now?

She tried the door but it was locked. Downstairs, she could hear a radio, and she could smell coffee. So one of them, at least, was in the house.

Then she had another idea. She lay down on the bed and arranged the rope around her wrists, behind her back. Then she screamed, ‘Hey! You! Terrorist murderers! Come up here now! I’m thirsty! Get up here and give me a drink!

In a few minutes, she heard someone on the stairs.

‘Breakfast, Mr Cole,’ the nurse said. ‘Eat up like a good boy, then you’ll feel better.’ She smiled.

I’m not a child, Alan thought. Oh God, I’m a father who’s lost a child! He pushed the eggs and tomatoes away, and drank a cup of black coffee.

The policewoman in the armchair woke up and smiled brightly. ‘Well, no one has phoned, Mr Cole. Perhaps your daughter has been to an all-night party and she’ll be along to see you this morning.’

Alan stared at her hopelessly. He had not closed his eyes all night. So the police didn’t really believe him. Perhaps they thought he had gone crazy because he had lost a leg. He stared at the silent phone.

Ring, damn you! Ring!

Kev came in, carrying his cup of coffee in his hand. He wasn’t wearing a coat, so Jane could see the gun under his arm. ‘Stop making that noise,’ he said. ‘Or you’ll be sorry.’

Jane looked at him. ‘You stupid little man,’ she said softly, and as Kev stepped angrily forwards, she freed her hands from the rope behind her back and jumped at him. With one hand she pulled his head down, and with the other she grabbed his cup and threw the hot coffee into his face. Then she kicked him hard in the stomach.

‘Ah! Damn you.’ Kev fell onto the floor, trying to get the hot coffee out of his eyes. Immediately Jane jumped on top of him. Her knees landed hard in his stomach, and her fingers tried to get the gun under his arm. But Kev’s hand found the gun first. Jane tried to pull it out of his hand, but he was too strong for her. With his other hand he hit her hard on the side of the head.

Jane fell forwards. But as she fell, she put her head down and bit his nose until her mouth was full of blood. He screamed, tried to pull his head away.

And let go of the gun.

I’ve got it, Jane thought. I’ve really got it! Then Kev hit her head again, hard, and she didn’t know what was happening. She moved away from him, bringing the gun down towards her chest. Her head hurt terribly, and there was blood in her mouth, but all the time her fingers were trying to use the gun.

Why won’t it shoot? she thought. How do I make it work? Then as Kev hit her again, there was a BANG and another BANG and a third and a fourth. She didn’t know what the bangs were but she held on to the gun as hard as she could and there was a fifth BANG and a sixth.

And then it stopped. She opened her eyes and saw that Kev wasn’t hitting her any more. His hands had gone all soft and there was blood coming out of his face and his neck and his chest, there was blood all over the floor and half of his head was missing.

Jane stood up, shaking. Where is Anna? she thought.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.